نوشته اصلی توسط
mohammad2012
اره دیگه از امروز تصمیم گرفتم توی چت روم ها نرم گرچه واقعا تا امروز هم که چت میکردم فقط بخاطر سبک شدن بوده. از دیشب میگم نکنه همین کارام باعث شده زندگیم درست نشه و ...
از عاقبت زندگیم خیلی میترسم. حالا الان درست بشه دو ماه دیگه یا سه ماه دیگه ... ترسم ازینه که زندگی یه عمره و واقعا این بچه ای که من میبینم توی سختی ها راحت زندگیشو ول میکنه الان که توی عقدیم و تا ظهر میخوابه و مامانشون براشون غذا میبرن دم تختش وضعیت اینه وای به حال اینکه بخواد ....!!! تا کی باید وایستم که بزرگ شه تازه با همین بچگیش به من میگه بچه میگه لوس. همش منو تو بحثا تحقیر میکنه و میگه ترسویی از خانوادت میترسی.
مثلا قراره یه وام بگیرم و ماشین بخرم گفت ماشینو اگه نمیتونی بخاطر سربازی به نام خودت بزنی به نام من بزن منم گفتم نه فعلا نمیشه بنام تو بزنم میگه تو میترسی از خانوادت. یا گفته خونه اگه بخری باید نصفیش به نام من باشه منم در جوابش گفتم وقتی چند سال باهم زندگی کردیم بعد همه چی نصف میکنم ولی نه اول زندگی. ولی همه اینا رو به حساب ترس از خانوادم میذاره.
در مورد سوالتون سکوت عزیز من همیشه ازش انتقاد نمیکنم ولی وقتی که میبینم توی خودشه هیچی نمیگه غذا نمیخوره مادرش همش بهم میگه چرا اینجوریه چرا افسرده است چرا هیچی نمیخوره. شال مشکی سرش میکنه ( یه بار گفت وقتی عصبیم مشکی سرم میکنم) تو ماشین یا هر جایی که میریم گاهی هندزفری میزنه و اصلا نمیفهمه من چی میگم همین کاراش حرصمو در میاره و یهو مجبورم بهش بگم این چه وضعیه راه انداختی با این رفتارات میخوای چیو ثابت کنی؟ و شرو میکنم به غرغر زدن بهش ولی از بس دلم پره اولش به حالت خوب میگم و سعی میکنم با محبت ازش بخوام مشکل رو بگه ولی وقتی میگه هیچی نیست حرصم درمیاد و گاهی سرش داد میکشم و کلی زمین و زمان رو بهم میدوزم که تو بهم اهمیت نمیدی و اصلا برات مهم نیستم.
یه مساله دیگه به ذهنم اومد اینه که من اوایل ازدواج خیلی پیام عاشقانه بهش میدادم ولی الان مدتیه اصلا برای محبت کلامی پیشقدم نمیشم چون قبلا همیشه ضایعم میکرد میگفتم دوستت دارم مسخرم میکرد و میگفت دستت درد نکنه فقط همین. یا میگفتم دوستت دارم میگفت جدی میگی؟
ولی الان هر زمان اون بگه دوستت دارم منم در جوابش میگم دوستت دارم. و یا اگر ازم سوال کنه بهش میگم. واقعا نمیتونم بیش از این بهش محبت کنم چون از بس ضایع شدم قبلا دیگه حسی واسه پیشقدم شدن ندارم.
حتی وقتی کنار همیم اکثرا اون میاد سمت من و میخواد که بغلش کنم. یکم مغرورم منم و اصلا دلم نمیخواد زمانی که اون میلی نداره بهش نزدیک بشم. اونم برعکس نازش خیلی زیاده و من نازکشی رو زیاد نمیپسندم و زن ذلیلی میدونم. چند بار هم به روم اورده که میخوام خیلی نازمو بکشی ولی من نمیتونم بیش از این. ینی راستش اوایل خیلی نازشو کشیدم خیلی زیاد و دیدم نتیجه عکس داد. الانم دو هفته ای باهاش مودب و خوب بودم دیدم باز دپرسه و واقعا محبت زیادی بهش نمیسازه و وقتی بهش بی محلی میکنم مهربونتره.
مثلا یه بار قهر کرده بودیم و وقتی رفتم خونشون یه کادوی کوچیک براش گرفتم حتی نیومد بگیره ازم و اصلا رفتار خوبی نداشت باهام بعد میگه بیا نازمو بکش چند بار ازش با محبت خواستم کادو رو باز کنه ولی اخر شب باز کرد و یه تشکر خشک و خالی. چند روز پیش هم گفت این اسپری که خریدی برامو بیا ببر بدرد نمیخوره لباسامو سفید کرده. ادم در مورد کادوی کسی نباید اینطوری حرف بزنه...