کسی به داد من نمی رسه. همه اون هایی که بودند از سایت رفتند انگار...... حسین40، Aram77، میشل، صبا و بقیه ... کارشناسای انجمن هم که هیچ وقت نبودند.
نمایش نسخه قابل چاپ
کسی به داد من نمی رسه. همه اون هایی که بودند از سایت رفتند انگار...... حسین40، Aram77، میشل، صبا و بقیه ... کارشناسای انجمن هم که هیچ وقت نبودند.
مادرشوهرت داره با دست خودش زندگي پسرشو خراب ميكنه و شوهرت هم ازش ميترسه. متاسفانه شخصيت مادرشوهرت رشد پيدا نكرده و مثل يك بچه ميمونه كه بدبختي بيشتر عروس ها هم بهمين خاطره. متاسفم كه نميتونم راهنمائيت كنم فقط ميدونم يه جوري بايد شوهرت متوجه بشه كه اين وسط فقط خودش و تو هستين كه دارين متضرر ميشين و بعداً حسرت خواهد خورد.
she آروم باش عزیزم
چه حس خشم و نفرتی به دل گرفتی
این حس فقط تو رو از پا می اندازه
ببین "فقط خودت رو ببین "
تو میخوای تمرکز زدایی کنی . پس این احساسات به چه کارت میاد؟
یه مدت رهاشون کن. she رهاشون کن. بی تفاوت باش. بی تفاوت مطلق
بذار آرامش به خودت برگرده
لازمه این کار اینه که توقعی ازشون نداشته باشی.
نمی دونم این حرفم چقدر درسته و یا چقدر می تونم خودم بعدها بهش عمل کنم
اما چرا ازشون توقع هدیه و تبریک تولد داشتی ؟
تبریک تولد و هدیه رو عزیزترین ها به آدم میدن. اونا که برات عزیز نبودن ، اصلا چرا بحث رو پیششون باز کردی
تو هنوز خیلی فوکوس کردی روی اونا
ببین می دونی من احساس می کنم مشکل اینه که سطح فهم تو با خانواده شوهرت متفاوته
تو اینجور عاقلانه داری به پدرشوهرت میگی که شما با هم خوبین و ..... اما اون این موضوع رو از طریق فیلترهای ذهنیش میشنوه و فکر می کنه تو میگی با پسرت حرف نزن و ... که برمیگرده جواب میده : یعنی من نمی تونم دو کلمه با پسرم حرف بزنم؟
she تو هنوز نتونستی تمرکزت رو از روی اون ها برداری
من نمیگم با این کار مشکل حل میشه
اما می دونم الان نیاز داری به آرامش برسی
این نوشته ها نشون دهنده یه حال روحی خرابن . تو خیلی بهم ریختی
خودت نوشته هات رو بخون
ببین چقدر تمرکز کردی روی رفتاراشون
تمرکز روی موضوع تولد ، تمرکز روی صحبت پدرشوهرت با همسرت ، تمرکز روی صبحانه ای که وظیفه مادرشوهرت بوده آماده کنه ، تمرکز روی احترامی که انتظار دارن به دخترشون بذاری و ...........
من نمیگم توقعاتت بیجاست. اینا اولیه ترین حقوقی که یه عروس تو خانواده شوهر داره . اما دیگه اونا رو شناختی . اونا آدمایی نیستن که این توقعات رو برآورده کنن. اونا تغییر نمی کنن ! تو باید تغییر کنی
چون نیاز داری به آرامش
یه مدت رهاشون کن .
حق با توست آسمانی جان. حالم خوب نیست. تحملم تموم شده. ظرفیتم پره. ولی برای اولین بار حرف زدم! همین شوهرم رو متعجب و عصبانی کرده. برای اولین بار واکنش نشون دادم و گفتم که ناراضیم.
راستش رو بخوای پشیمون نیستم. دو سری پیش که خونه شون رفته بودیم رسمن بیرونم کردند ولی تحمل کردم. می تونستم تحمل کنم. فکر می کردم شوهرم می فهمه ولی اینطوری نشد. اینبار دیگه نتونستم.
به یه مشاور احتیاج دارم. مردی که منو بفهمه و با شوهرم حرف بزنه. نمی دونم. شاید هم خیلی خوش خیالم که فکر می کنم شوهرم میاد و یا یه همچین مشاوری رو پیدا می کنم...
.
.
حق با توست در مورد بهترین و ممکن ترین راه. بی تفاوتی. رها کردن...
.
برام دعا کن. خودم دعا نمی کنم. نمی تونم خدا رو حس کنم.
.
ممنونم عزیزم که بهم سر میزنی. توی این اوضاع خوشحالم می کنی:72:
she جان چرا راهی رو که به سمان پیشنهاد دادی رو خودت انجام نمیدی ؟
البته با مقداری تغییرات
من یه کوتاه توضیح میدم . تو بهش فکر کن و ببین با توجه به اخلاق و روحیات شوهرت عملی هست یا نه
همون چیزهایی که به سمان گفتی
ببین قدم اول که رسیدن به همون آرامشه و همون بی تفاوتی و تقریبا در جبهه شوهرت قرار گرفتن
قدم دوم اینه که نشون بدی خانواده شوهرت چقدر ذلیل! هستند و همیشه نیازمند کمک شما هستن . بیای اونا رو موجودات وابسته ای نشون بدی (البته با توجه به روحیه ای که از شوهرت گفتی که اگر کسی بهش نیازمند باشه اون افتخار می کنه ، این مرحله رو باید خیلی با دقت انجام بدی. یعنی فقط وابستگی اونا رو نشون بدی و طوری عمل نکنی که به شوهرت القا بشه که یه ناجیه و احساس افتخار کنه )
قدم سوم اینه که کم کم به شوهرت القا کنی که "شوهرت از این وضعیت که خانوادش مدام بهش آویزونن خسته شده " . ببین هیچ آدمی تو دنیا از اینکه گروهی بهش نیازمند باشن ، اما هیچ حس افتخاری در کمک به اونا بهش نرسه ، خوشحال نمیشه . یه جورایی تو اگه مدام به صورت حامی و کمک کننده و ناجی یه نفر در بیای کم کم اون احساس لذت رو وقتی با اون باشی از دست میدی. نمی دونم این حالت رو درک کردی یا نه . سعی کن بهش فکر کنی. ببین شوهرت باید این دلزدگی رو پیدا کنه . احساس لذت نداشته باشه در کنار اونا . حضور اونها غم رو بهش القاء کنه و حضور تو شادی رو تا کم کم از اون طرف بریده بشه . تا کم کم اونها رو بد ببینه . تو این میون نباید هیچ کاری کنی. فقط باید با حرفها و کارات و رفتارات مدام به شوهرت القاء کنی که اون چقدر بیچاره ست که مدام باید بار غم و غصه و زحمات خانوادشو به دوش بکشه تا دیگه از در کنار اون ها بودن احساس لذت نکنه .
نمی دونم اینایی که گفتم چقدر در مورد شرایط تو و شوهرت صدق می کنه . اما امیدوارم مشکلت حل بشه
همیشه برات دعا می کنم عزیزم :72:
سلام بر she عزیز و بقیه دوستان.
من نمیدونم این داستان تکراری مادر شوهر و خواهر شوهرهای پر توقع و شوهرهای وابسته تا کی میخواد زندگیای مشترک رو به هم بزنه!:97::97::97:
کلمه به کلمه حرفاتو با عمیق ترین احساساتم درک میکنم.من خودم الان به همین دلیل در آستانه جدایی از شوهرم هستم و جز اینکه از خدا بخوام جوابشونو بده کاری از دستم بر نمیاد.
البته منم در یه مقطعی کار تو رو کردم و در مقابل کنایه های خواهر شوهرم برای اولین بار جواب دادم.البته خیلی مودبانه و با لحن شوخی.میدونی چی شد؟؟؟؟شوهرم گفت:"تو میمیری جواب ندی!!!!!و دعوا و قهر و .......
بهترین راه همون نادیده گرفتنه.هم ظاهری و هم درونی.کاری که من هر چه تلاش کردم نتونستم.
امیدوارم تو موفق بشی عزیزم.چون تواناییهات خیلی زیاده.
از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت میکنم.:203:
تبسم جان به نظرت چرا با وجود تکرار ای مسئله هیچ کدوم از کارشناسا یه بار نمیان یه راهنمایی کامل به مراجع بکنن؟ دو سه نمونه از این راهنمایی ها می تونه کار کل مراجع رو راه بندازه.:103:
امیدوارم کار من و تو به جدایی نکشه. حداقل به خاطر خانواده شوهر. اگر یه روزم قرار باشه طلاق بگیرم نمی خوام دلیلش اونا باشن.:81:
- - - Updated - - -
اینقدر که کارشناسا رو اینجا صدا زدم اگر خدا رو صدا می زدم الان وسط بهشت بودم:302:
من احساس میکنم اکثر اعضا مشکل من و شما رو خیلی جدی نمیدونن.و مشکلاتی مثل اعتیاد-خیانت و کتک زدن رو مشکلات جدی تری میدونن.
ولی به نظر من هر کدوم اینها به تنهایی برای خراب کردن یه زندگی کافیه.نمیدونم.شاید فکر میکنن اینطور مشکلات با تدبیر حل شدنیه ولی باور کن من انقدر کلاس و مشاوره رفتم و انقدر کتاب خوندم و توی اینترنت گشتم و انقدر خودمو سرکوب کردم .اما بعد از 3 سال هنوز سر خونه اولم.
اینو توی تاپیک خودم هم گفتم که آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب.من و شما یک وجبیم.مشکلات شدیدتر صد وجب.
http://www.hamdardi.net/thread-29738.html
من تاپیکت رو اینجا قرار دادم. امیدوارم دوست عزیزمون اونو در تاپیک های نیازمند حضور کارشناس قرار بده :43:
http://www.hamdardi.net/thread-29191.html
مرسی آسمانی جان.
من با شوهرم به این نتیجه رسیدم که حرف زدن بی فایده است. اون که منطق نداره و حرف من رو هم نمی پذیره.
بنابراین حتی اگر آشتی کنیم دیگه کلمه ای باهاش حرف نمی زنم. توضیح نمیدم. درخواست نمی کنم. بحث نمی کنم. فقط زندگی می کنم. با محدودیت داشتن یه آقا بالاسر نفهم. با سلیقه ای متفاوت. همین ولی زندگی می کنم. سعی می کنم فکر کنم که اون وجود نداره. اون فقط یه محدودیته مث دیوار مث در. همین. و در همین حدود هم.
.
.
دیروز غروب می خواستم از خونه برم بیرون تا سوپری. نذاشت برم. با تحقیر و توهین میگه مگه تو صاحب نداری؟ جوابش رو ندادم. نرفتم. اون هم نرفت. منم زنگ زدم غذا سفارش دادم. گفت مگه پول علف خرسه غذا سفارش میدی.. گفتم به تو مربوط نیست پول خودمه. بازم مسخره کرد و خودش رفت غذا رو گرفت....
این معمولی ترین رفتارشه. حالا که قهریم شاکیه چون میبینه داره به من خوش میگذره. راحتم. نمیخواد اینطوری باشه.
این قهر به ضرر اونه. چون من با آرامش دارم به کارهام میرسم و نمی تونه به من دائم دستور بده. فعلا من از خدامه که همینجوری ادامه پیدا کنه.