RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بیا برو!!!
من فک کردم فقط من دیونم و هی تقی به توقی می خوره میام یه تاپیک براش می زنم!:311:
(شوخی کردم:46:)
هر چی گفتی از خصوصیات اجباری پدران هستش! همه این آقایونی که اینجا نظر دادن، چند سال دیگه از بچشون بپرسی بابات چه خصوصیاتی داره، همین هایی که تو می گی رو ردیف می کنه!:311:
ببین، اصلاً ناراحت نشو، تو خونه ی ما که کاملاً به همین شکله! با دوستامم که حرف می زنم اونام همین ها رو می گن!
ببین، من یه مدته فارغ التحصیل شدم و موقع تحصیل کلی وام گرفتم و کلی از همه ی اعضای خونواده تو این مدت قرض کردم و بازم کم آوردم، بابام نمی گه تو پول داری یا نداری!!!!!!:163:
ایها الناس، من 500هزار تومن پول ندارم برم بدم دانشگاه مدرکم رو بگیرم!!!
من اینا رو به کی بگم!!!!
بابام روزی 300 بار به من می گه 10میلیون از من گرفتی و گفتی می ری فوق می خونی و بعدش ده ها برابر در میاری، چرا منو گول زدی و چرا حالا نمی ری سره کار!!!!!!!!! حالا من رفتم جمع زدم دیدم 2وخورده ای کلاً به حساب من ریخته!!! طبق کدوم قانون گردش کرده، خدا عالمه!!!!:311:
به من می گه ازدواج کن، می گم بابا من پول ندارم، می گه تو غصه ی پول اصن نداشته باشی ها، همه ش رو خودم می دم!
از قضا یه خواستگار اومد و چند مرحله پیش رفت و قرار شد ما بریم خونه ی اونا! باید گل می خریدیم دیگه، منم که تو جیبم مگس می پرید، بابا 20هزار تومن داد، می گه برین گل بخرین!!!!!:163:
دقت کن، 20تومن داده، میگه برید گل بخرید!!!!!!!! خدا!!!!!:161:
منم گفتم این الآن که اولشه این جوری می کنه، برا حلقه خریدن 200هزار تومن می ده، می گه برو حلقه بخر!!!!
پشتوانه!!!!!
کدوم پشتوانه!
دیگه جایی نگیا، بهت می خندن ها!!
دانشجو بودم، بدبخت و بیچاره، یه لپ تاپ از تعاونی دانشگاه برداشته بودم قسطی! ماهی 60تومن نداشتم بدم! همین جور که تو شهر داشتم چرخ می زدم و فک میکردم از کدوم گوری جور کنم، یه دفعه یادم به گوشواره هام افتاد و رفتم فروختمشون!:47: این قدر دوسشون داشتم که نگو!
همین حالا تا خرخره زیره قرض هستم! در به در دنبال کار! روزی هزار بار هم هزار نفر بم می گن نرفتی سره کار!:161:
به بابام که گفتم آقاجون، من نمی خوام با من حرف بزنی، من با تو قهرم!:316:
ول نمی کنه، کافیه از روبروش رد شم، شروع می کنه و همین جور می گه!
تا من داد بزنم و مامانمو صدا بزنم بگم بیا به شوهرت یه چیز بگو اعصابه منو داره بهم می ریزه!
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنون هستم از پاسخ roze-zard و بهار-زندگی.
حدس می زدم که احتمالا این موضوع خوشایند نباشه ولی من یک سوال دارم به نظر شما ما باید از خدا طلب کار باشیم؟! صحبت هایی که کردید نشان از طلب کار بودن انسان داره... یعنی خدا ملزم هست و باید نعمت هاش را به بنده هاش حتما بده؟! اگر شما یک مادر بودید و فرزندتان از شما مدام چیزی را طلب می کرد که مثلا می دانید الان وقتش نیست و می توانید بهتر از آن را به او بدهید آیا فرزندتان حق دارد بگوید من هر بار از مادرم چیزی خواستم او هی بهانه آورد و این جوری شد؟! حقیقتا از نحوه ی برخوردتون ناراحت شدم. من واقعا نظرم رو دادم مثل بقیه افراد. فرض کنید 10000 درصد اشتباه ولی لحن گفتارتون اون طور نباید می بود. همه افراد در زندگی ها شون مشکل دارند و من هم همین جوری نیامدم و اون رو بنویسم. خیلی ناراحت هستید من پستم رو ادیت می کنم.
"واقعا چی فکر کردین؟ من و بهار و راحیل و امید و .... فکر کردین هر راهی به فکرمون میرسیده نکردیم؟ فکر کردین الکی شکسته شدیم و غر میزنیم؟ نامه به فرشته و خدا و ال و بل مینویسیم که چی؟ جز اینه که هزار بار خودمون رو میشکنیم و از نو میسازیم و هی به خودمون میگیم: "من بازم باید خودمو بهتر کنم، شاید من درست رفتار نمیکنم که اوضاع اینه
تا کسی این مراحل رو طی نکرده باشه نمیفهمه ما چی میگیم. تک تک این حرفهای اسطوره ای دست کم یک سالی سر لوحه زندگیمون بوده و هی تلاش و هی تلاش و تهش بازم سرخورده....
با حلوا حلوا کردن دهن هیچ کسی شیرین نمیشه"
بیشتر مشکل ما از کم صبر بودنمون است.
بهار.زندگی واقعا این نعمات را نمی دانید؟! من یقین دارم که شما از آنها مطلعید... به عنوان مثال همین دستهای سالم که قادر به تایپ کردن موضوع و نظرتون هستید. یعنی این نعمت کمی است؟! اگر خدای ناکرده دستاهیتان درد می کرد آن وقت می توانستید در این فروم آن لاین شده و با اعضا به تبادل نظر بپردازید؟!
من خودم رو می گم بعضی وقت ها چشم هایم را برروی این چیز ها می بندم و به فلان و فلان گیر می دهم. من مثال شما را نمی توانم با شرایط انسان ها تطبیق دهم. هر انسانی شرایط مخصوص به خود را دارد.
من ادامه نمی دهم .... چون مطالبی رو نوشتم ولی پاک کردم چون ممکن بود سو برداشت شود.
ولی همیشه به یاد داشته باشید شکر گزاری از کوچکترین نعمات و توکل به خداوند تنها راه قابل اطمینانی است که می توان از آن استفاده کرد. همه ی مسایل واقعا با خواست و اراده خداوند انجام پذیر است. اگر برای شما این باور بشه و جزیی از وجودتان شود مطمین باشید که به هر چه می خواهید می رسید.
از صمیم قلب خیر و خوشبختی را برایتان آرزومندم.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ایوب حلال کن.سری اول که پستتو خوندم فقط خندیدم.سری دوم نزدیک بود اشکم در بیاد.نگران نباش خواهر ما هم به عناوین مختلف طلاهامونو فروختیم و بعد همه با چشای گرد و قلمبه نگامون کردن که وای!برا چی فروختی؟؟:223:
قضیه خواستگاریت رو که گفتی خیلی ترسیدم نکنه بابای منم اینجوری باشه؟:(.البته فکر کنم همینجوریه.چیکار کنم؟؟میدونی یه دختر شوهر دادن چقد اب میخوره؟ای بابا..پس چیکار کنیم؟
دو سال دیگه هم لابد میخوان بگن چرا عروسی نمیکنید؟البته بابای من که همش میگه من برای عروسیت پول گذاشتم کنار.اما من میدونم مشکل پول نیست.مشکل اخلاقشه.وگرنه بگو میلیارد هم گذاشته باشه کنار وضع من فرقی نمیکنه.
اما بازم بحث سر پول نیست.سر حمایته..سر اینکه اگه دچار مشکل شدم(که شدم مثه همون مزاحمه) جرئت کنم بهش بگم.روش حساب باز کنم.همون که میگی دیگه نگم بهم میخندن.
هپینس عزیز چرا ناراحت شدید؟متاسفم همچین قصدی نداشتم.فقط داشتیم مباحثه میکردیم.من دوباره مطلبی که نوشته بودم رو خوندم و متوجه نشدم از کدوم قسمتش رنجیدین؟
ناراحت نیستم و قصد ادیت نوشتتون رو هم ندارم.
اما در مورد سوالتون.طلبکاری نه اما شاکی هستم.چرا نباشم؟من از خدا شاکیم.و منتظر روزی هستم که بتونم حسابمو باهاش یکی کنم.ازش شاکیم بخاطر سختیایی که کشیدم.ازش شاکیم نه فقط برای خودم.برای همه اونایی که از من دردمندترن و دلشکسته تر.ازش شاکیم بابت اون رفتگری که چهرهاش دچار چنان مشکلیه که بچه ها ازش میترسن و حتی خودم دلم ریش میشه با دیدنش.ازش شاکیم بابت دردایی که داریم اما لبخند میزنیم و به روی خودمون نمیاریم.ازش شاکیم که حواسش نیست یا هست و به روی خودش نمیاره اینجا چه خبره؟تا دهنمون باز میشه جوابمون اینه که ادما خودشون این بلا رو سر همدیگه میارن.اما این حرف دوای دل من و زندگی خیلیای دیگه نیست.
من ازش شاکیم.چون زندگیمون داره تباه میشه و فقط ما رو وعده دادن به موعودی که معلوم نیست کی میاد و شاید اصلا به عمر ما وصال نده.و شاید بیاد و..
من ازش شاکیم بخاطر همه دردایی که میبینیم اما به روی خودمون نمیاریم.چرا شاکی نباشم؟چرا؟
دیگه حداقل این حق شاکی بودن رو نگیرید.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
باشه شاکی باش:311:
منم شاکیم ولی چیزی حل نمیشه
تنها راهی که همه پیشنهاد میدن اینه: بیخیالش شو
منم یه روزایی به خدا میگم واقعا هستی و داری میبینی باهام چی کار میکنن و کاری نمی کنی؟!
دلمو اینجوری خوش میکنم که به صلاحمه, چند روز پیش با یه روحانی حرف میزدم و وقتی شرایط و حال و روزمو گفتم گفت معلومه خدا خیلی خیلی حواسش بهت هست و به خدا خیلی نزدیکی ,من نفهمیدم چی میگه هنوز هم نمیفهمم ولی شاید واقعا خدا زیاد دوستمون داره که کاری میکنه همیشه به فکرش باشیم و صداش کنیم
راهکار خارپشت خیلی خوبه من قبلا هر وقت از دنیا شاکی بودم میرفتم یه موسسه که ماله بچه های سرطانیه تو آشپزخونه به بقیه کمک میکردم و موقع غذا خوردن با بچه ها مینشستم غذا میخوردم و حالم بهتر میشد برمیگشتم خونه.اگه بری واسه کمک های اینجوری تو موسسات بی نام و نشون قبول می کنن خودت هم احساس مفید بودن و استقلال بهت دست میده دیگه تقی به توقی نمیریزی به هم.از الان غصه ی بعد رو نخور به خودت امید بده که تا اون موقع درست میشه حتی اگه فکر میکنی نمیشه!
بموفق باشی عزیزم:46:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
كيه كه مشكل نداشته باشه؟؟؟
يه بار كه خيلي داغون بودم گفتم اصلا ديگه دلم نميخواد نماز بخونم!قاطي بودم به شدت،چيزي رو ديدم كه انگار كل دنيا آوار شد رو سرم!!
عين ديوونه ها شده بودم!شوك ناجوري بود!واي از يادشم ميترسم
دوستي گفت من جاي تو بودم بيشتر سمت خدا ميرفتم ، اونو از دست بديم ديگه چي داريم؟
هر كه دراين بزم مقرب تر است ، جام بلا بيشترش ميدهند..
چي بگم ؟ خودت تو اين حرفا استادي
برات از خدا يه قلب آروم و يه دل شاد ميخوام:46::46:
(اين دعا اختصاصي شما و ترانه بود)
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
از قدیم گفتن تنفر دلو سیاه می کنه. حالا من فکر می کنم چشمها رو هم کور می کنه ، گوشهارو هم کر می کنه.
مواظب خودتون باشید دخترای خوبم قبل از اینکه آثار تنفر تو وحودتون بخواد نمایان بشه.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
خیلی خیلی ازتون ممنونم.جدی میگم.اصلا حال و روز خوبی نداشتم.خیلی وقت بود به این شدت ناراحت نشده بودم.واقعا حس میکردم قلبم داره تیر میکشه..خیلی حس بدی بود:(
اما حرفای شماها ارومم کرد.منم میدونم باید تحمل کنیم تا بگذره.امیدوارم واسه همیشه بگذره.امیدوارم این دردی هم که خیلی ازارم میده بلاخره یه روزی ساکت شه.یعنی میشه؟:(
مرسی ترانه عزیزم برای همدلیت و رویای صداقت عزیز با دعای قشنگت و دلجو دلتنگ عزیز با تذکر خوبت.
امیدوارم اون کسایی هم که شرایطشون شبیه منه اروم شده باشن.
اوضاع زیاد فرق نکرده.در واقع اصلا فرق نکرده.ولی چه میشه کرد.
بازم ممنونم.اگه احیانا گاهی تند رفتم علی الخصوص برای یکی دو نفر (که ناخواسته بوده) متاسفم.همینکه نوشتین برام باارزشه.
دعا کنید درست شه همه چی.:(
ممنون.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
من فقط یه مطلب دیگه رو اضافه کنم.
حجم زیادی از مشکلات ما، مربوط به تناقضات موجود هست.
اینکه در این سن خودمون خرج خودمون رو در بیاریم، پول زندگی و جهیزیه و ....، کاملا طبیعیه و حتی خودمون خواستار چنین موضوعی هستیم.
ولی آیا شرایط متناظر با این انتظار وجود داره؟
از یه دختر الان انتظار میره خودش زندگیش رو اداره کنه. اما آیا شرایط کار کردن رو مثل پسر، خانواده براش آماده کردن؟
من به شخصه که این طور نیست.
محدوده زمانی دارم برای بیرون بودن. هزار بار پرسش و پاسخ میشی، خیلی بیشتر از یه پسر، شرایط جامعه و محیط کاری مثل یه پسر مناسب نیست (به هزاران دلیل که خودتون میدونید)
ما انتظار داریم دخترهامون هم آفتاب مهتاب ندیده باشن و اینطوری تربیتشون میکنیم، و هم انتظار داریم حالا بپرن برن تو جامعه خرج خودشون رو در بیارن (و البته همچنان با محدودیت های خانواده)
این چیزا با هم سازگار نیست. تربیت های دختر و پسر ها یکسان نبوده و خود پدر مادر ها بر حسب انتظارشون اونها رو بزرگ کردن. حالا این انتظارات در عمل ناکارامد اومده و دیدن نمیشه دختر لا پر قو باشه.... همه چیز رو سرش میشکونن که تو اینطوری هستی، شکست یک دختر (در هر موضوعی) خیلیییییییی براشون سنگین تره تا شکست یک پسر. از کار بگیر تا ازدواج.
اگر بهار.زندگی یا من یا .... مثل یک "انسان" باهامون برخورد میشد تو جامعه اینقدر داغ نمیکردیم که اینطوری سرریز شیم. دیگه آخه ظرفیتمون محدوده
اگر وقتی مزاحمتی چیزی برات پیش میومد، خانوادت پرچم سیاه دستشون نمیگرفتن که وااااای آبرومون رفت و مثل پتک تو سرت نمیکوبوندن ....
همین تناقضات و کمبودها ادم رو اونقدری داغ میکنه که وقتی حمایت رو هم از دست بده دیگه کاسه اشکش سرریز شه.
Happiness عزیز، اینکه آدم دنبال بهتر کردن دلیل ناراحتیش باشه ناشکری نیست.
این که گاهی از دست خدا عصبانی میشم، ناشکری نیست.
من به شخصه زمانی که علت ناراحتیم و دردم رو کشف میکنم، حتی اگر نتونم درمان کنم و اون علت دست من نباشه، بسیار آروم و خوشحال میشم. انگار که مسئله برام روشنه.
و از طرفی حداقل میتونم بفهمم برای نسل بعد چه چیزهایی نباشه.
درسته نسل بعد هم کلی گله و شکایت میکنن از ما بابت مسائلی دیگه، اما اگر این میزان بهبود رو ایجاد نکنم پس به چه دردی میخورم؟
ناشکر بودن یعنی اگر یه سیب بهت بدن بگی "اه! من چلو کباب میخوام" و دست به سیبت نزنی و نخوری ...
شاکر بودن یعنی سیبت رو بخوری، بعدش هم بگی حالا چلو کباب میخوام. و تلاش کنی برای چلو کباب...
و منفعل بودن یعنی سیبت رو بخوری، منتظر بمونی ببینی چی در آینده بهت میدن. و اگر دل درد گرفتی از گشنگی بازم هیچی نگی و مدام در فکرت بگی "یه سیب که دادن. همینم خوبه". نه تلاشی نه خواسته ای....
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار زندگي،
بهار زندگي امروز احساسي رو تجربه مي كنه كه اصلا خوب نيست!
بابت مسائلي خودش رو متهم مي كنه واقعا در اونها شايد مقصر نباشه و اين براش دردآوره
خودش رو در بن بستي مي بينه كه هيچ راه حلي براش نداره و اين رو بارها گفته!
"واقعا دیگه به هیچی امیدی ندارم.
قراره چی بشه؟با این خونواده تا ابد بمونم؟نمیشه.
ازدواج کنم؟با این شرایط نمیشه."
شايد جواب اين سوالها آرماني براي بهار باشه! و چون در بن بستي با ديوارها بلند اسير شده، مي گه : "اصلا از من بدبختتر هم هست؟؟"
بهار عزيز، من كاري ندارم از شما بدبخت تر هم هست يا نيست! چون من هنوز نمي دونم بدبختي از نظر شما چيه! لازم هم نيست اينجا بدبختي رو براي هم تعريف كنيم... اما فكر مي كنم مشكل اصلي شما اين نيست! شما خشمگين هستيد... (به معني پرخاشگري نيست) اما در عين خشمگين بودن مي توانيد به ديگران راه حلهاي خوبي ارائه دهيد! در حاليكه مشكل داريد ديگراني كه مشكلي شبيه شما رو دارند رو راهنمايي كنيد! و اين قابليت شماست!
قابليتهاي زيادي در پستهاي خوب شما در همين تاپيك به چشم مي خوره!
مثلا شما بخشنده هستيد... اما خشمگين هم هستيد! مي توانيد ببخشيد.. وقتي خشمگين هستيد! خشم شما اتفاقي و آني نيست.. خشم شما با زندگي شما آميخته شده و به شما در فرصتهاي خاص( كه من بهش مي گم فرصتهاي طلايي زندگي) ضربه مي زنه!
اما خواهرم! شما آخر خط نيستيد... چون خطي در كار نبوده كه شما به آخرش برسيد!
شما دنبال مقصر مي گرديد... مقصر براي چي؟
مي خوام از شما سوالاتي بپرسم:
1. چرا در پست اول نوشتيد به اسمم نگاه نكنيد! به رتبه هام،به نوشته هايي كه ازم خوندين... ؟
2. آيا مسبب مشكلات شما فقط خانواده است؟ چرا و چگونه؟ (لطفا توجه كنيد كه اين سواله و سوال معكوس نيست، يعني منظورم اين نيست كه ببين مسبب مشكلات تو فقط خانواده نيست، خودت هم مقصري)
3. از خودتون چه انتظاراتي داشته ايد؟
4. خانواده از شما چه انتظاري دارند؟
5. آينده را چگونه مي بينيد؟
6. چرا به خواستگارهايي كه شرايط شما رو قبول كرده اند، جواب رد داديد؟ آيا شرايطتون رو گفتيد كه اونها بگويند نه؟
7. به نظر شما واقعا راهكاري نيست؟
8. چه كسي حاضره شما رو حمايت كنه؟ "وقتی حمایت دلخواهتو هرکسی حاضره بده جزخونوادت..برام سنگینه.." آيا به حمايت نياز دارد؟ چه جور حمايتي؟
9. برنامه روزانه خودتون رو برام بنويسيد. معمولا چه مي كنيد
10. نتايج آخرين آزمايشاتتون رو برام بنوبيسيد با تاريخ مراجعه به پزشك؟
11. آيا تا كنون نيازي احساس كرديد كه به مشاوره برويد؟ كي ؟ چي شد؟
12. آيا قرص خاصي مصرف مي كنيد؟
(ذهن خواني در مورد سوالات بالا اكيدا ممنوع است)
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم رز زرد عزیز.
خیلی خوش اومدین جناب sci
خیلی خوشحالم بدون جانبداری و قضاوت صحبت کردین.این رفتار شما خیلی برام قابل تحسینه.همونطور که گفتین من خشمگینم.با گذشت زمان و اتفاقات روزمره خشمم کم رنگ میشه اما با یه تلنگر دوباره شروع میشه.و همینه که نمیتونم ببخششمون.اما جواب سوالهاتون:
1-برای اینکه گاهی بخاطر همین عناوین و رتبه ها و ... بقیه فکر میکنن نباید مشکل داشته باشم که البته تو چندتا تاپیک اولم مستقیم تعجبشونو میگفتن.یه دلیل دیگشم اینه که خوب راستش خجالت میکشیدم و یه جور احساس تحقیر شدید داشتم.
2-من فکر میکنم اصلیترین دلیلش خونواده بوده.دلایل دیگه هم بوده.خودمم بی تاثیر نبودم.اما اون اصلیه بوده.بگذریم از وضع خیلی اشفته خونوادم تو بچگیم.دعواهای تموم نشدنیشون.و ابرو حیثیتی که از ما تو فامیل بردن.بخدا همه فامیل میدونستن که اینا همش دعوا دارنو من ازاینکارشون متنفربودم که حداقل جلوی دیگران ابروداری نمیکنن.گاو پیشونی سفید شده بودیم.هممون هم اعصابامون داغون بود.داغون به معنای واقعی.همش تموم فکرمون این بود بزرگ میشیم مستقل میشیم از دستشون راحت میشیم.
بازم من با این چیزا کنار اومدم.و حداقل تو اون دوران حمایت پدرم رو داشتیم هر چند همراه باهاش خشونت زیاد هم بود.
اما تقریبا از دانشگاه شروع شد.یه کم هم اوضاعمون تغییر کرد.و جو خونوادمون بهم ریخت.پدرم عملا خودشو کشید کنار.از همه چی.انگار نه انگار مسئوله.مثلا بهش میگفتیم هوا داره سرد میشه مثلا پالتو میخوام.نمیگفت ندارم یا نمیتونم.چون داشت و میتونست.فقط میگفت به من چه؟هرکار خودتون میخواید بکنید.به من ربطی نداره.
این منو دیوونه میکرد.که این حرف یعنی چی؟کم کم خودمو ازش کشیدم کنار.اون موقع تموم توجهش به من مثلا این بود دیر نرم،دیر نیام خونه،ارایش زیاد نکنم،مانتوم کوتاه نباشه و من میگفتم تو که بقیه مسائلم برات مهم نیست حق نداری درباره این چیزا اظهار نظر کنی..
بشدت رابطمون بد بود.بعد روابط بقیه هم بد بود.پدر و برادرم،مادر و پدرم و ...مامانم عصبی شده بود .خلاصه ارزو میکردم این کلاسای دانشگاه تا خود شب طول بکشه و من نرم خونه.
تقریبا همون موقع دوستی با پسرا شروع شد.ازشون خوشم نمیومد.هیچ احساس عاشقانه ای نسبت بهشون نداشتم فقط گذران وقتم بودن.اما باز راحت نبودم.با این دوستی ها ارامش نداشتم.مدام کات میکردم.در واقع دلم یه ارامشی میخواست که با اونا هم حس نمیکردم با اینکه تقریبا همه کار برام میکردن.تصمیم گرفتم به کل اینکارا رو هم بذارم کنار.که گذاشتم.
تا بعد یه سری قضایا تو محیط کارم پیش اومد.و همون وقت اوضاع خونمون دوباره بهم ریخت.اصثلا نمیدونم چیشد؟فقط یادمه دلم نمیخواست 1ثانیه هم خونه باشم.بعدخوب یه اتفاقی که نباید شد و همون ازارم میده.
اصلا هرچی رو که ببخشم اینو نمیتونم ببخشم.و دلم با پدر و مادرم هیچ وقت صاف نمیشه.:(
ببخشید طـــــــــولانی شد
3-انتظار تو چه زمینه ای؟
خوب با اینکه درس نخونده بودم توقع یه قبولی بهتر تو دانشگاه رو داشتم.که تاوانشم دادم.و خیلی دارم سعی میکنم که یه جوری جبرانش کنم
و دلم میخواست انقد تو محیط کار اذیت نشم.که الته همه سعیمو کردم و نشد.
در واقع اگه بخوام بگم تو یه زمینه کم کاری کردم درس خوندن واسه کنکور بود.تو بقیه کارا واقعا سعی کردم.
احتمالا اگه اونجا کم کاری نمیکردم برنامم روتینتر میشدو من مستقلتر.این مستقلی رو خیلی دوست دارم
4-دقیق نمیدونم.احتمالا انتظار احترام و محبت.اخه باهاشون سرد شدم.دست خودم نیست.والبته توقع مالی هم ازم دارن.و توقع اینکه ابدا هیچ مشکلی برام بوجود نیاد.هیچی.
5-همش ته دلم فکر میکنم همه چی درست میشه.اما یه چی میزنه تو سرم و میگه خوش خیال!!چطوری؟:(
6-متوجه منظور قسمت دوم سوال نشدم.منظورتون این بود ایا شده تا حالا به یه خواستگار شرایطمو بگم و اونا بگن نه.اگه منظورتون این بود نه تا حالا نشده.
اون دو نفر هم میدونستم خونوادمم نمیپذیرن برای همین جواب رد دادم.
7-نمیدونم.هست؟
8-دوستان.خصوصا اگه جنس مخالف باشه:(.این برام عذاب اور بود که مثلا تو قضایای مشکلات کاریم همه میخواستن کمکم کنن الا این خونوادم.
من میخوام باشن.اگه دچار مشکل شدم بتونم ازشون درخواست کمک کنم.خسته شدم ازبس همه چی رو تنهایی درست کردم.
9-تا وقتی سر کار میرفتم تا عصرسر کار بودم.بعد انقد خسته میرسیدم خونه که..
بغیر اون گاهی با دوستام معمولا کافه میرفتیم که اونجا رو دیگه نمیرم.نت و بیرون رفتن.:)چقدپرباره واقعا.کلا وقت ازادم زیاد نبود.
اما الان کارمو فعلا گذاشتم کنار برای اینکه یه دوره ای که میخواستم رو بگذرونم به این امید که نتیجشو تو کار ببینم.الان وقت ازادم بیشتره.
10-حداقل یه سال و نیم پیش.گمون میکردم کم خونم.البته قبلش ازمایش داده بودم اما باز دادم اما هر سری جواب منفی بود.بغیر اون مسائل دیگه هم چک شد و گفتن مشکلی نداری.
11-چند سال پیش بود.برای ازدواج رفتم.مشاور بهم گفت حداقل تا یه سال دیگه ازدواج نکن.چون اولا میخوای ازشرایط خونه فرار کنی.دوم اینکه بخاطر دوستی با پسرا اماده ازدواج نیستی.بعد صحبت به شرایط خونه کشید.چند جلسه رفتم که گفت حتما باید مادرت بیاد وگرنه اوضاع خونتون بهتر نمیشه.که خوب مامان منم قشقرقی به پا کرد که چرا من برم مشاوره؟
12-نه قرص خاصی استفاده نمیکنم.فقط قبلا قرص اهن استفاده میکردم.
وای چه طولانی شد..کی میخونه این همه رو؟:)