زندگی
زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرسشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لبه طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد
نمایش نسخه قابل چاپ
زندگی
زندگی رسم خوشایندیست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرسشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لبه طاقچه عادت از یاد من و تو برود
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست
زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد
خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
از كف عقل برون جسته و ديوانه شويم
بشكنيـم آيينه فلسفه و عــرفان را
از صمنخانه اين قافله بيگانه شويم
فـــــــارغ از خـانقه و مدرســه و ديــر شده
پشت پائي زده بر هستي و فرزانه شويم
هجرت از خويش نموده سوي دلدار رويم
واله شمع رخـش گشتـه و پروانه شويم
از همـه قيد بريـده زهمه دانـه رها
تا مگر بسته دام بت يكدانه شويم
مستي عقل ز سر برده و آئيم بخويش
تا بهوش از قـدح باده مستـانه شـويم
سلام ؛
یه شعر بسیار زیبا از ترجیع بندهای استادانه ی "وحشی بافقی" پست میکنم امیدوارم با خوندنش لذت ببرید . چون من این شعر رو شاید تا حالا 100 بار خونده باشم ولی هنوز برام تازگی داره و از خوندنش لذت می برم .
****************
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود
جان من اینهمه بی باک نمییابد بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
شب به کاشانهی اغیار نمیباید بود
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
همه جا با همه کس یار نمیباید بود
یار اغیار دلآزار نمیباید بود
تشنهی خون من زار نمیباید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهی خویش
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی
یار شو با من بیمار چه میپرهیزی
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
درد من کشتهی شمشیر بلا میداند
سوز من سوخته داغ جفا میداند
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند
همه کس حال من بی سر و پا میداند
پاکبازم هم کس طور مرا میداند
عاشقی همچو منت نیست خدا میداند
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
میروم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای
کیست استاد تو اینها ز که آموختهای
اینهمه جور که من از پی هم میبینم
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصهی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهرهی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است
*********************************** "وحشی بافقی"
&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&
خانه دوست كجاست؟" در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
خانه دوست كجاست."
خانه دوست كجاست
« سهراب سپهری »
&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&*&
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگي ،لب ز خنده بستن است
گوشه اي درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگي شكفتن است، با زبان سبز راز گفتن است .
گفتگوي غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش ميرسد .
تو چه فكر ميكني؟
راستي كداميك درست گفته اند ؟
من كه فكر ميكنم گل به راز زندگي اشاره كرده است
هرچه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است .
بي تو دنيا بر سرم آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد
درد ما در بودن ما ريشه داشت رفت ن و مردن علاج كار شد
آن كه اول نوش دارو مينمود بر لب ما زهر نيش مار شد
عيب از ما بود از ياران نبود تا كه ياري يار شد بيزار شد
عاقبت با حيله ي سوداگران عشق هم كالاي هر بازار شد...
************************************************** متاسفانه نام شاعرش یادم نیست .
¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´
¶´´´´1¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¢´
¶´´´¶¶¶¶¶$¶¶¶¶¶¶¶¶1´
¶´¶¶¶¶$$$$$$$$??¶¶¶¶´´
¶¶¶¶¶¶$$$$$$¶$$$$$¶¶¶´´
¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$´
¶¶¶¶$$$¶$$$$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶$$$$¶$$$$¶$$$$$$$$$$¶´
¶¶¶¶$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$$$¶¶¶´
¶¶¶¶$$$$$$¶$$¶$$$$$$$$$¶¶´
¶¶¶¶¶¶$?$$¶$$$$$$$$$$$$$¶¶´
¶´¶¶¶¶¶$$$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶´
¶´´´¶¶???$???$¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¢´
¶´´´?¶$$??$$$??¶¶$$$¶¶
¶´´´´¶¶$$?$?$$?$¶¶¶¶¶
¶´´´´o¶¶$?$$$???$¶¶¶¶
¶´´´´´¶¶¶$$$$??$?¶¶¶¶
¶´´o¶¶¶$¶¶¶¶$$?$??¶¶
¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$??$$¶
¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶$$$$¶¶
¶¶$$??$$$¶$$$¶¶$$$$¶¶¶´
¶???$$$$$$$¶¶$$$$$$?¶¶¶
¶$¶$$$$$$$$$¶¶$¶$$$$$$$
¶$$$$$$¶$$$$¶$¶¶$¶$$¶¶$
¶$$$$$$¶$$$$¶$$¶?¶$$$$$$
¶¢$¶$$$$$¶$$$$$$¶¶$¶¶¶¶$$
%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%
***از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد***
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت:"نه!رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی."
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت:"نه! شکیبایی زاده رنج و سختی است .شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است."
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت:"نه! من به تو نعمت و برکت دادم ، حال با توست که سعادت را فرا چنگ آوری."
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت:"نه! رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند."
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت:"نه! بایسته آن است که تو خود سر بر آوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی."
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت:"نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری."
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم،همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت:" آه، سرانجام چیزی خواستی تا اجابت کنم
%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگي ،لب ز خنده بستن است
گوشه اي درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگي شكفتن است، با زبان سبز راز گفتن است .
گفتگوي غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش ميرسد .
تو چه فكر ميكني؟
راستي كداميك درست گفته اند ؟
من كه فكر ميكنم گل به راز زندگي اشاره كرده است
هرچه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است .
دكتر قيصر امين پور
يادش گرامي باد
"بر شانه های تو"
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت :
« بر شانه های تو ... »
***
بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.
وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند .
"فریدون مشیری"
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
به جفاى فلك و غصه ی دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسكين من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت
كه اگر سر برود از دل و از جان نرود
هر كه خواهد كه چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پى ايشان نرود