RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
آقا آرش واقعا خوشحال شدم. نشونه ها که خیلی خوبند!
می دونید؟ یه دختربچه 10 ساله معمولا با مادرش میره مانتو بخره نه پدرش؛
حالا دختر شما که کلا با مادرش زندگی می کنه و اساسی ترین مسائل زندگیش رو مادرش به تنهایی انجام داده
بنابراین واسه مانتو خریدن به شما نگفته بیا! بلکه مانتو خریدن رو بهونه خوبی قرار داده واسه یه دیدار!
و باز مسلمه که عقل یه بچه 10 ساله به این کار نمیرسه و احتمال زیاد این پیشنهاد مادرشه
واسه همینه که خوشحال شدم ، چون خانومتون هم کمی نرم شده و یه قدم به سمت شما برداشته اما خوب زنها معمولا با ایما و اشارات و غیرمستقیم حرفاشون رو میزنند، این دیگه بسته به زیرکی شما داره که حرفاشو متوجه بشید.
به نظر من شما بهتره اول به دخترتون بگید: مادرت باهامون نمیاد تا 3 تایی بریم؟
یا میتونید یه زنگ یا اس ام اس به همسرتون بدید که: میشه تو هم باهامون بیای؟ + یه ابراز دلتنگی
حتی اگر هم بگه نه و نیاد اما همین پیشنهاد شما اثر مثبت روش میذاره و بعدها که با خودش فکر میکنه روی برداشتهاش موثره
اما درمورد دخترتون ، میشه بهش یه حرفایی رو بزنید اما نه هر حرفی!
گذشته از آسیب روحی که بچه ها می خورند.. ممکنه اصلا کار رو خرابتر کنند!
ازین موارد دیدم که میگم ..، مثلاشما یک چیزی بهش میگی اما اون میره یک چیز دیگه ای تحویل مادرش میده و سوتفاهم درست میشه.
منظوری هم نداره ممکنه فقط درست متوجه نشده باشه یا حتی از روی حسن نیت کودکانش یه دروغ چیزی از قول شما بگه تا مثلا مادرش خوشحال بشه اما بدتر ناراحتش کنه.
پس بهتره حرفای اساسی رو به اون نزنید.
اما سلما وقتی برمیگرده خونه مادرش ازش کلی سوال راجب شما میپرسه و که بابات چی گفت؟ چیکار میکرد؟ حالش چطوری بود؟ از من چیزی نگفت؟
و اگه بگه بابا از تو هیچی نگفت این تصور ایجاد میشه که شما همسرتون رو فراموش کردین.
بنابراین بهتره به دخترتون فقط حرفای احساسی بزنید که به مادرش منتقل کنه و از دعواها و اختلافاتتون هیچی نگید تا سوتفاهم ایجاد نشه.
مثلا بگید: حال مامانت چطوره؟........ خیلی دلم میخواست اونم باهامون میومد،.......... جاش خیلی خالیه،..... یا دلم براش تنگ شده...... بهش سفارش کنید با مادرت خوب رفتار کن و حرفاشو گوش کن،....اگه مشکلی برای خودت یا مامان پیش اومد حتما به من خبر بده تا کمک کنم........ و حرفای این چنینی
مسلما انتقال این حرفها تاثیر مثبتی روی همسرتون میذاره و از طرفی اینها مواردی نیستند که باعث درگیری دخترتون یا سوتفاهم بشند.
راستی احتمال بدید سوالاتی که دخترتون طی دیدار ازتون میپرسه ممکنه سوالات مادرش باشه!
یه نکته دیگه می خواستم بگم درمورد اون حرف دخترتون که گفته بود اگه تو قبول میکردی که اشتباه کردی ما برمیگشتیم.
آقا آرش میدونید؟ اینجا مساله اصلا تعیین مقصر نیست .. دعوای شما یه دعوای معمولی نبوده
بلکه طوری بوده که نجابت همسرتون پیش تمام خانواده و اقوام زیر سوال رفته.. شما که خبر ندارید؟
نمیدونید که مردم یک کلاغ و چهل کلاغش کردند و الان شاید حتی دیگه خجالت میکشه سر بلند کنه یا شاید حرفای دیگران براش کلی نیش و کنایه داره.
در دهن مردم رو مگه میشه بست؟؟
برای یه زن شوهردار همچین مساله ای خیلی دردناکه .. من کاری ندارم که کی مقصره اما واقعا انصاف نبود بخاطر یه مساله سطحی همچین آبرویی از همسرتون بره و آبرو هم چیزی نیست که دوباره راحت ترمیم شه.
اینهارو گفتم که بگم این که شما پیش اونها بپذیرید که اشتباه کردید بخدا چیزی ازتون کم نمیکرد
بلکه می تونست نجابت خدشه دار شده همسرتون رو بهش برگردونه و در دهن همه اطرافیانش رو رو ببنده و به نگاه های پر از شکشون خاتمه بده
می تونست دوباره به عنوان یه زن نجیب سربلند کنه و بگه دیدید من پامو کج نذاشته بودم؟ شوهرم خودش اینو قبول کرد.
و صد البته برای شما هم بهتره که بگید یه زن نجیب دارید که اصلا از اول هم خطایی نکرده بوده که بخواید ببخشیدش بلکه سوتفاهم بوده
تا اینکه بخواید بگید خطا کرده و پشیمون شده و شما بخشیدینش!
آقا آرش آبروی همسر شما آبروی شماست! اگه مردم به اون به دید شک نگاه کنند شما راضی میشید؟ غیرتتون اجازه میده به زنتون اینطوری نگاه بشه؟
شاید واقعیت این باشه ... شایدم این نباشه .. اما چیزی که مهمه آبروی همسرتونه که آبروی دخترتون و خودتون هم هست
پذیرش این مورد به نفع هر سه شماست، اجازه بدید همسرتون کنار کسی برگرده که به نجابتش اعتماد داره نه کسی که به چشم یه خطاکار توبه کرده بهش نگاه میکنه
وگرنه اونطوری هیچوقت رابطتون ترمیم نمیشه
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
سلام
به نظر من تمام سعی شما در این دیدار این باشه که به دخترت محبت کنی و خوبی های مادرش رو بیان کنی
قدرت فرزندت رو دست کم نگیر ، :305: اما نه اینکه از دخترت به عنوان یک رابط برای نقل و انتقال صحبت ها استفاده کنی ، چون
اولا درصد اینکه حرف های شما اون جوری که منظور شما بوده به گوش خانمتون نرسه خیلی بالا هست ( دخترتون عین تمام حرف های شما رو نمیگه ، قسمتی رو که یادش مونده به همراه برداشت های خودش رو میگه)
و ثانیا این حس در طرف مقابل ( همسرت) ایجاد میشه که خودش (یعنی شما) شجاعت نداره بیاد حرف بزنه ، بچه رو واسطه کرده !!!
== به درست بودن یا نبودن این حس کاری ندارم ، هدف این هست که ابتدا باب آشتی رو باز کنیم و بهونه دست طرف مقابل ندهیم ، به همین خاطر از تون خواهش می کنم به واگویه های ذهنتون که می گه ، بحث شجاعت نیست که ، من کلی رفتم واسه حرف زدن اون خودش نمیاد و از این دست حرف ها بها ندهید ، قصد این هست که احساسات همسرتون درک بشه و پاسخ داده بشه و در کنارش نیز اقتدار و غرور شما به عنوان یک مرد حفظ بشه .... زنها از مرد ضعیف بدشون میاد ، به نظر من شما به اندازه کافی مستقیم و غیرمستقیم ازش خواستی که برگرده ، اصرار به همون روش قبلی یه مقدار بی معنی و ناکارآمد هست،
حالا اگر این روش رو هم بکار بگیری ، بعید می بینم که ضرر کنی ===
یه سری از جملات تاثیر گذار می تونه اینها باشد:
""دخترم ، ( اسمش + جان) تو مادر خیلی خوبی داری ، قدرش رو بدون ... مادرت یک زنه نمونه هست ، به حرف هاش حتما گوش بده ، نکنه یه روز اذیتش کنی .... به مادرت کمک کن و باهاش مهربون باش .... دلم راضی نمیشه که مادرت رو از دست بدهم ولی حتی اگه مادرت بخواد از همدیگه جدا بشوم ، ذره ای از علاقه و محبتم نسبت به تو و مادرت کم نمیشه ""
من توصیه می کنم ، شما با جملات با بار احساسی و عاطفی بالا ، به صورت غیر مستقیم ولی کاملا محسوس بازگشت همسرت رو طلب بکنی ... چون این جوری هم اون اقتدار مردانه شما حفظ میشه و هم اینکه همسرت تکیگاه بودن شما برایش تداعی میشه
.... وقتی خواستی دخترت رو برسونی خونه ، موقع پیاده شدن بهش بگو ، "" دوستتون دارم اگر باز هم کاری داشتید حتما بهم بگویید تا انجام بدهم ....
.
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
خوب آقا آرش چی شد؟ رفتین؟
بیاید برای ما هم تعریف کنید که منتظریم!
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
امروز دخترم رو دیدم، بعد از دو سه ماه، یعنی دقیقابعد از دو ماه و بیست و یک روز
ماشالله قدش بلند تر شده بود، خانمی شده بود برای خودش.
کلی حظ کردم، بغلش کردم بوسیدمش، اون واکنشی نشون نداد،خودش رو کنار میکشید و سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده، اما من میتونستم لبخند رو روی چهره اش ببینم.
نشست تو ماشین، حال و احوالش رو پرسیدم،
تا نشست مامانش زنگ زد و دخترم جواب داد: الان تو ماشین نشستم،
معمولا مادرش از بالای پنجره نگاه می کرد که آیا سوار شد یا نه، خیلی دوست داشتم بپرسم مگه مامانت خونه نیست، اما فکر کردم ممکنه فکر کنه دارم حساسیت نشون میدم، که مثلا مامانت کجاست؟
پرسیدم از کادوت خوشت اومد، گفت خیلی بزرگه، کجا جاش بدم، بعدش مگه الان من در این سن دیگه با این عروسک به این بزرگی بازی می کنم؟
گفتم خب من نمیدونستم چی میخواستی، دیدم از شخصیت کارتونیش خوشت میاید عروسکش رو خریدم، حالا هم دیر نیست، هر وقت هر چی نیاز داشتی من برات میخرم،
گفت تو اگر میخوای کاری کنی، هزینه ماهانه ایی که باید بدی رو بیشتر بده،
گفتم من که بیشتر می دادم، وقتی جریان دادگاهی شد طبق حکم دادگاه دادم، حالا هم قبول، من بیشتر بهت می دم، حتی به مامانت هم گفتم حالا که مدرستو عوض نکردی، هزینه سرویس مدرستو می دم، مامانت خودش انتخاب کنه، بگه چقدر میشه من میدم، البته غیر از پولیه که ماهانه باید به حسابت بریزم.
بهش گفتم من دارم سعی میکنم که تو راحت باشی و هیچ مشکلی نداشته باشی،
گفت حالا دیگه میخوای کمتر اذیت کنی؟ البته هنوز مردم آزاریتو داری! ولی چرا اون موقع مردم آزاری میکردی؟ چرا اون موقع که من با مامانم تو برف و سرما با اتوبوس میومدیم مدرسه به فکر سرویس نبودی؟
گفتم اون موقع من عصبانی بودم، نمی دونستم چه کاری درسته چه کاری درست نیست،
بعدش شما نگفته بودید که یه خونه جدا گرفتید، من از کجا میدونستم شرایطتون چیه؟
در ضمن فکر میکردم اینطوری ممکنه مامانت برگرده، اما حالا که میدونم دیگه نمیخواد برگرده و من هم متوجه اشتباهاتم شدم، سعی میکنم کار درست رو انجام بدم،
گفت چی شده که حالا به این نتیجه رسیدی که تو اشتباه کردی؟ گفتم هر آدمی اشتباه میکنه، ادم 60 70 سالش هم بشه ممکنه اشتباه کنه و بعد متوجه میشه.
گفت چطور میخوای ثابت کنی عوض شدی؟گفتم نمیدونم اینو مامانت باید بگه چطور باید ثابت کنم، من دارم هر کاری فکر میکنم لازمه، انجام میدم.
خلاصه حرفایی زده شد، اون کاملا سعی می کرد نشون بده که از من خوشش نمیاد و از دستم ناراحته، مثلا رفتیم برای مانتو ، فروشنده گفت دو سه روز دیگه بیاین، دخترم گفت متاسفانه باید دو سه روز دیگه باز بیام ببینمت!
گفتم بذار از طرف تو برای مامانت یک کادو بگیرم مثلا یک مانتویی یا هر چیزی که خودت انتخاب میکنی ببر برای مامانت،
گفت به چه مناسبت؟من بدون مناسبت کادو نمیگیرم،
گفتم به مناسبت تولدت، تو رو به دنیا اورده، درد کشیده،
گفت نه نمیخوام، گفتم خوبه، کار قشنگیه، نمیخواد بگی من گرفتم، من پولشو میدم هر چی دوست داری خودت بگیر، گفت مامانم گدا نیست! من خندیدم گفتم گدا چیه؟میگم کادو براش بگیری،
بعد گفتم باشه ولی از این به بعد به مناسبت تولد مامانت، یا روز مادر، یا عید برای مامانت کادو بگیر تو بزرگ شدی، باید به مامانت محبتت رو نشون بدی، تو بگیر من پولشو میدم، نگران نباش
اومدیم خونه، میخواست مقداری از وسایلش رو جمع کنه، دید خونه هنوز خالیه، یه نگاهی کرد، گفتم میبینی؟هنوز نخواستم جای خالی تو و مامانت رو با چیزی پر کنم...
بعد ازش خواستم شام بریم بیرون قبول نکرد، گفتم به مامانت بگو اگر موافقه و مشکلی نداره و دیرش نمیشه الان من و تو بریم شام، گفت باشه، ولی میدونم یک درصد ممکنه بگه باشه برو،
زنگ زد و گفت هر چی به بابام میگم تو نمیذاری میگه واسه تولدت میخوام شام دعوتت کنم، که مادرش هم گفت نه الان بیا خونه.مقداری از عروسکاش و وسایل بازیشو برداشت و چند تا از آلبوم های عکس هم برداشت برد.
یکی دو تا عکس مامانش بود که میخواست ببره اما من گفتم نه، اینا رو می خوام پیشم باشه، گفت عکس مامانمه خب، گفت میدونم عزیزم، اما قبل از اینکه مامان تو باشه هنوز زن منه.
رسوندمش خونشون و بهش بیشتر از اون چیزی که باید به حسابش بریزم دستی پول دادم و گفتم این پول تو جیبیته، از این به بعد هم هر کاری داشتی تو یا مامانت بهم بگید.( به هر حال تنها کاری که فعلا از دستم بر میاد و اونا از من انتظار دارند همینه)
اومدم خونه پدر مادرم، اونا گفتن که بهش گفتی برای تولدش زنگ زدیم اما جواب نداد؟گفتم لابد نشنیده، بعد اونا توقعاتشون رو مطرح کردن، من دوباره عصبانی شدم و کلی باهاشون حرف زدم، که از اولش شما باعث این مسائل شدید... بگذریم،
الان از طرف خانوادم هم طرد شدم، با من سرسنگین شدند،
طفلی ها برای من هر کاری می کنند تا من در این شرایط آروم بشم، اما بعضی وقت ها عصبانیتم بابت وضعیتی که برام پیش اومده خیلی بهم فشار میاره.
وقتی با دخترم حرف میزدم خیلی برام سخت بود که من شدم آدم بده ی این ماجرا، طوری صحبت می کرد که همش تقصیر تو بود، تو باید از اول به فکر می بودی، تو مامانم اذیت کردی، انگار من هوو بالا سر زنم اوردم،
انگار من اونو با حال زار و نزار ول کرده بودم رفته بودم دنبال گردش و تفریح خودم، انگار من معتاد شده بودم،
بخدا اصلا نمی دونم باید بابت چی تقاص پس بدم...
من اگر آدم بدی بودم که تو این دوسال اونو فراموش میکردم میرفتم دنبال زندگی خودم، نمیدونم ، خسته شدم...
موندم از کار این دنیا...
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
نمیدونم چرا ولی با تک تک کلماتتون اشک ریختم نه از یر دلسوزی برای شما نه شما نیازی به اون ندارید تداعی خاطرات با لحظه های آدما چیکار که نمیکنه...بگذریم اگر واقعا اینطور که تعریف کردید در قبال همه ی حرفهای دخترتون و محکوم شدن ها جوابی جز تایید نداشتید واقعا جای تبریک داره ادامه بدید سرد نشید به خدا حق داره اون بچه به خدا گناه داره من میدونم اگر کلامش تلخه اما دلش دل کوچیکش خون شده از زندگیی که واسش ساختید به محبت کردنتون ادامه بدید و همسرتونو به خونه برگردونید حتی اگه 10سال دیگه باشه حالم مساعد نیست وگرنه دلم میخواد و میتونم از دل و روزگار همسرتون بگم
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
سلام آقا آرش
چقدر خوب برخورد کردید آفرین :104::104::104:
شما فعلا هدفتون برگرداندن آنهاست.همسر شما خودش میدونه که اشتباه کرده اگر شما هم به اشتباهتون اعتراف کنید باز هم میدونه که بی تقصیر نبوده و خوب اشتباه خانمتون چیزی نیست که صلاح باشه به دخترتون گفته بشه.این هم یک لطف به خانمتون هست که اون حتما میبینه و حسش میکنه حتی اگه به روی خودش نیاره.
از حرفهای دخترتون مشخصه که از نظر مالی زیاد اذیت شدن و رسیدگی مالی شما به اونها میتونه شما رو خیلی به اونها نزدیک کنه (البته در حد توانتون نه افراطی که مقطعی باشه و نتونید ادامه بدید). عدم حمایت مالی همسر یا پدر به شدت آدم رو از اون فرد دور میکنه و باعث ایجاد کینه میشه یک کم زمان لازمه تا دلخوریشون از این قضیه کم رنگ بشه مقاومت کنید.(دختر شما بدون داشتن هیچ تقصیری فقط یک مشت دعوا و بعدش هم یک عالمه فقر کشیده لطفا این رو درک کنید.)
ای کاش یک جوری همسرتون رو از اون سوئ تفاهم که گفتید فکر میکرده که با کس دیگه ای هستید و بعدش هم گفته بود چقدر هم عتیقه هستن، خارج میکردین.اگر دوباره نامه ای بهش نوشتید بگید که اصلا هیچ کس دیگه ای حتی برای یک لحظه در کار نبوده و حرفهای اون روز شما توی دادگاه هم برای مسخره بازی و شوخی بوده.حتما مطمئنش کنید که یک لحظه هم به کس دیگه حتی فکر نکردید.خانم شما از این موضوع هنوز مطمئن نیست(البته من این جوری فکر میکنم) و اگر این جوری باشه براش سخت میشه که بخواد به شما فکر کنه و این قضیه رو به همین شکل ادامه خواهد داد.پس حتما این سوئ تفاهم رو برطرف کنید.
موفق باشید
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط arash1348
انگار من اونو با حال زار و نزار ول کرده بودم رفته بودم دنبال گردش و تفریح خودم، انگار من معتاد شده بودم،
بخدا اصلا نمی دونم باید بابت چی تقاص پس بدم...
موندم از کار این دنیا...
سلام آقا آرش،
مشکل دقیقا همینجاست...
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
آقا آرش کاملا درکتون میکنم، میدونم که آدم واقعا دلشکسته میشه
تو روزایی که تنهاست و بعد از کلی وقت دخترشو ببینه و اونم همش بی مهری بکنه..
واقعا رفتارتون شایسته تحسینه ، اما میخوام بگم دلخور نشید. شما خبر ندارید اونها چه سختی کشیدن
تو خونه مردم زندگی کردن ، نیش مردمو خوردن و مضیقه مالی هم کشیدن آدم رو بی تاب و کلافه میکنه
یکم خودتونو جای اونها بذارید فقط ، اونوقت بهشون حق میدین که تند رفتار کنند
همین شیوه رو بازم ادامه بدین ، با هر هفته ای که میگذره همسرتون نرمتر میشه
کم کم به دنبال راهی باشید که همسرتون رو ملاقات کنید
حتی به یه بهونه... مثلا دادن یه مدرک یا وسیله یا هرچی.. شاید اگه بچه همراتون نباشه راحتر بشه حرف بزنید
همینکه پیشش بپذیرید اشتباه کردید کلی آرومش میکنه، البته منظورم این نیست کهحرفیو که بهش معتقد ننیستید رو بگید
درسته کار اون هم اشتباه بوده ، میتونید بگید بابتش دلخوررید اما خیلی اشتباه کردید که اونطوری برخورد کردید، اشتباه کردید که از خونه بیرونش کردین یا کار به خانواده ها کشید و ...
ابراز پشیمونی شما مثل مرهم میمونه، اگر مناسب میدونید میتونید بزرگترهارو هم واسطه کنید
مثلا با پدرمادر خودش حرف بزنید. ترجیحا پدرش. ولی اینو خودتون بهتر تشخیص میدید
حالا وقتشه که کم کم به فکر گام های بعدی باشید
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
ممنون از نظرات دوستان
امروز باز هم با دخترم بودم، برای یک ساعت، رفتیم مانتوی مدرسش رو بخریم و خریدیم.
سوار ماشین که شد و راه افتادیم حال و احوال پرسی کردم، زیاد حرف نمیزد دوباره، نمی دونم صحبت چی شد گفت اگه مامانم و دوست داری باید خوشحالش کنی، من تو دلم خیلی خوشحال شدم، فکر کردم اولین پالس مثبت رو دارم دریافت میکنم.
گفتم، خب منم همینو میخوام، چطور باید خوشحالش کنم، تو باید به من کمک کنی تا بتونم خوشحالش کنم، گفت من کمکی نمیتونم بکنم، گفتم نه منظورم اینه که به من بگی چی کار کنم، گفت خودت میدونی، گفتم نمیدونم اگه میدونستم که مشکلی نداشتیم، گفت خودت میدونی چی الان مامانمو خوشحال می کنه؟
یهو دوزاریم افتاد، گفتم یعنی ازش جدا بشم، گفت آره
گفتم خب من حرفی ندارم، من میگم جدا بشیم، حتی حق و حقوقش رو هم هر چی دادگاه داده بهش میدم، لازم نیست چیزی ببخشه، فقط باید سر یه سری مسائل با هم حرف بزنیم، بالاخره من هم تو این زندگی سهمی داشتم، گفت چه مسئله ایی، گفتم مهمترین مسئله تویی، اگر بخواد ازدواج کنه تو باید بیای پیش من، گفت کی از ازدواج حرف زد؟
گفتم وقتی مامانت اصرار داره جدا شه لابد می خواد ازدواج کنه، وگرنه الان که هر دو داریم زندگیمون رو میکنیم،
یه جا باز نمیدونم صحبت چی شد، گفتم من که پدر مادرم رو دوست داشتم و سعی کردم بهشون محبت کنم، این شد زندگیه من، خدا بهت رحم کنه، نگو این حرفا رو دخترم، برای یک پدر سخته وقتی دخترش میگه تو بابای خوبی نبودی، نمی خوام ببینمت، من که همه کاری برات کردم، من که هر کلاسی میخواستی ثبت نامت کردم، من که یکی دو ماه آخر قبل از اینکه مامانت بره کلاس اسکیت اسمت رو نوشتم هر شب تو اون سرما می اومدم تو پارک، من که برای مدرست که یه قدم راه بود سرویس گرفتم تا برای تو و مامانت سخت نباشه، مسافرت رو که هر وقت می خواستید می رفتید.
یهو زد زیر گریه، گفت اون اوائل مامانم همیشه منو با زور می فرستاد بیام پیش تو میگفت پدرته، ولی تو همش ازش بد می گفتی، گفتم اره حق داری، من اشتباه کردم، من واقعا عصبانی بودم ازش، ولی الان میفهمم که در موردش اشتباه کردم.
گفت دیگه فایده نداره.
گفتم می دونم دیگه هیچی فایده نداره، من هم با اینکه هنوز مامانت رو دوست دارم و هنوز فکر میکنم هیچ کس نمیتونه جاشو برام بگیره قبول می کنم ازش جدا شم، فقط اگر خواست ازدواج کنه، تو باید بیای پیش من.
گفتم، من نمی دونم واقعا باید چی کار کنم، همش فکر میکنم حالا هم اگر جدا شم، تو یا مامانت بعدا میاین میگید چرا تو جدا شدن عجله داشتی، چرا سعی نکردی مامانم برگرده، مثل همین حرفایی که الان میزنی می گی تقصیر توئه، گفت خب وقتی اصرار می کنه می گه نمیایم یعنی نمیخواد بیاد، گفتم اره ولی چرا با من حرف نمیزنه؟
اون میخواد از من جدا شه، از همسایه که نمیخواد جدا شه که بگه من با تو واسه چی حرف بزنم؟من هم حرف دارم، من هم باید شرایطم رو بگم، من یک طرف قضیه هستم.
وقتی نمیخواد با من حرف بزنه، برداشت من اینه که نمی خواد جدا شه، میخواد هی طولش بده منم دست نگه می دارم، من یه بار اشتباه کردم نتیجش شد زندگی الان من، من دیگه نباید اشتباه کنم و بی گدار به آب بزنم تا بعد پشیمون بشم.
گفتم الان نمی خواد منو ببینه، فردا تو بزرگ شدی، خواستگار داشتی، اون موقع چی؟میخواد بگه بابات با وکیلم بیان جلسه خواستگاریت؟
این چیزاست که من فکر میکنم نمیخواد جدا شه، اگر این راه رو انتخاب کرده، من مشکلی ندارم، حرفامونو میزنیم و تمومش میکنیم.
کلی هم از مادرش تعریف کردم که خوشگله، خوش تیپه و از همه مهمتر، یک کدبانوی، من تو این دو سال هنوز ندیدم خانمی رو که بتونم با مامانت مقایسش کنم، اون هم می گفت خب معلومه، باید قبلا این چیزا رو می فهمیدی، گفتم آره این هم یکی از اشتباهاتم بود، چون مامانت کنارم بود، دقت نمی کردم قدرش رو ندونستم، گفت تو یکی میخوای تا کاراتو بکنه، گفتم فقط این نیست، به هر حال وقتی از سر کار میام دوست دارم یکی چایی بیاره، بوی غذا تو خونه پیچیده باشه، زندگی تو خونه باشه، خانواده باشه...
____________________________
من دارم یه نامه دیگه می نویسم برای خانمم، تا بهش بگم من آمادگی دارم بدون اینکه حق و حقوقت رو ببخشی از هم جدا شیم، فقط باید تکلیف بچه روشن شه.
این نامه رو احتمالا ظرف چند روز آینده براش می فرستم.
RE: چگونه از این بحران خارج شوم؟ (جدایی از همسرم و دخترم)
باز هم سلام
من از پست آخرتون ناراحت شدم.انگار قضیه جدی تر از اون هست که فکر میکردم.ظاهرا خانمتون خیلی سرسخت هست و خیلی هم از شما دلخوره و به این راحتی نمیتونه فراموش کنه.
به هر حال شما باید آخرین تلاشها رو بکنید تا بعدا افسوس نخورید.
سعی کنید نامه تان هم با احترام و محبت باشه نه رسمی و طلبکارانه.
موفق باشید