سلام خوش خبرخانم
من وهمسرعزیزم بعدازدوازده سال زندگی باوجود دوفرزند بااصرارهمسرم توافق کردیم که اینکاررا انجام دهم.وحالا بعداز2سال هردو بسیارراضی هستیم.من وهمسربهترازجانم امیدواریم مشکل شماهم حل شودوخبرخوشش رابه همه بدهی(برایت دعامیکنیم)
:323:
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام خوش خبرخانم
من وهمسرعزیزم بعدازدوازده سال زندگی باوجود دوفرزند بااصرارهمسرم توافق کردیم که اینکاررا انجام دهم.وحالا بعداز2سال هردو بسیارراضی هستیم.من وهمسربهترازجانم امیدواریم مشکل شماهم حل شودوخبرخوشش رابه همه بدهی(برایت دعامیکنیم)
:323:
سلام به همه دوستان همدردي!
يكي از مشكلاتي كه من توي زندگي مشترك دارم وابستگي زياد من به شوهرمه.
كلا همسر من اگه بخواد يه كاري بكنه و حتي اگه اون تصميمش توي زندگي هر دومون نقش اساسي داشته باشه ، خودش اون تصميمو ميگيره و اصلا براش مهم نيست كه نظر من چيه!
كلا اغلب تصميماشو خودش به تنهايي ميگيره و با اعتماد به نفس كامل دلايل خودشو مياره و اصلا حاضر نيست به خاطر من كوتاه بياد و فقط دلايل خودش براش موجهن!
از اونجايي كه من خيلي بهش وابستم و دوستش دارم مجبورم با همه تصميماش موافقت كنم چرا كه اون كوتاه نمياد.
به اين نتيجه رسيدم كه به خودم كمك كنم و خودمو از اين وابستگي نجات بدم.
مثلا توي قضيه وازكتومي خيلي به ذهنم رسيد كه واسه چند روزي از خونه برم و چون پدم شهرستان هستن بايد ميرفتم شهرستان اما بخاطر اين وابستگي به شوهرم و اينكه نميخواستم موضوع به خونواده هامون كشيده بشه
نرفتم.
حالا از كارشناسان و دوستاي عزيز خواهش ميكنم منو راهنمايي كنن كه چطوري ميتونم وابستگيم به همسرمو كم كنم.
كلا همش فكر ميكنم اگه اون نباشه زندگيم هيچ معنايي نداره.
يه توضيح اضافي اينكه:
من مهندس برق هستم و در يه شركت دولتي شاغلم .
اينو گفتم كه بدونين با وجود استقلال مالي ، اگه يه مووقعيتي پيش بياد كه همسرم همش رو حرفش باشه و به نظر و خواسته من اهميت نده من اصلا نميتونم يه اقدام اساسي مثل قهر و يا ... انجام بدم.
لطفا كمكم كنين:316:
خواهر خوبم. چرا فکر میکنی اقدامی مثل قهر و . . . جزو اقدامات اساسیه؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط khoshkhabar
اتفاقا جزو مخرب ترین اقداماته.
اگه منظورت از وابستگی اینه که نمیتونی باهاش قهر کنی یا نمیتونی باهاش حرف نزنی، این وابستگی نیست، این یه گوهره.
کتاب "زنان شیفته "
و کتاب " وابستگی متقابل " را بخوان .
پاسخ ات رو قبلا مدیر همدردی داده اند:نقل قول:
نوشته اصلی توسط khoshkhabar
نمیدونم شاید اینکه میخوام بنویسم شاید در ابتدا کمی همسو نباشه با نظر جناب مدیر:نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
همواره دیدیم و شنیدیم و بعنوان یک زن حس میکنیم که: زن فطرتا یک موجود است پر از مهر و عاطفه و احساس. و اینرا خداوند جزو لاینفک وجود زن قرار داده برای حفظ و تحکیم خانواده برای پرورش فرزند در دامن پر مهرش، برای انتشار عطر عاطفه و محبت و عشق در خانواده و...
همه اینها یعنی اینکه زن یک تیکه سنگ نیست که هم بتونه عواطفش رو و نیاز مورد توجه بودنش رو نیاز به تایید شدن و حمایت شدن از سوی همسر و خانواده اش رو سرکوب بکنه و هم در عین حال بتونه هم بستر گرم و پر احساسی برای نیازهای کذایی مرد باشه.
میدانم که خیلی اوقات مردان بخصوص مردان ضعیف، به دنبال زنان با درایت و قدرتمند نیستند. بلکه به دنبال موجودی میگردند ضعیف تر و دست و پا چلفتی تر از خودشون، که ضعفهاشونو با حاکمیت بر اون زن بپوشونند. زنی که حتی برای نان شب هم محتاج باشه چه بهتر. زنی که به خاطر وابستگی به اونها توان اختیار هیچ تصمیم محکمی رو نداشته باشه چه بهتر! انگار کلا زنان با احساس خالص و ناب به درد خیلی از مردان نمیخورند. دنیا دنیای بی رحمیه. بی رحم از این نظر که تو باید فطرت ات را زیر پا بگذاری. بسیاری مردان متوسل میشوند به یک فطرت دروغین زیاده طلب و با هزار تا صغرا و کبری خود را قانع میکنند که ما نیاز داریم به تنوع طلبی، نیاز داریم به دیدن زیبایی نیاز داریم به اینکه اگر دیگری از زنمان زیباتر بود، بهتر پوشید، دست و دلمان بلرزد. اجازه داریم که هر کس سرویس بهتری داد، همان جا اطراق کنیم. خودمان حس پدریمان قلمبه بشود و به خودمان اجازه بدهیم هر تصمیمی که برای خود و فرزندمان صلاح میدانیم بگیریم. اما فکر کنیم زنی که فطرت اش بر مادر شدن است، زنی که در آرزوی بغل کردن یک بچه میسوزد، آرزوی مادر شدن را در خودش سرکوب کند.
همه اینها را یک زن ساده، یک زن با احساسات پاک و خالص و ناب باید به جان بخرد. اصولا سرنوشت محتوم هر زنی که احساسات اش را مدار و معیار تصمیم گیری قرار میدهد همین است. من زندگی در کنار مردان را یک نبرد نابرابر میدانم. و تنها چیزی که به تفکر بنده در این جدال نابرابر میتواند از فروپاشی و نابودی یک زن جلوگیری کند، این است که سیاست را سرلوحه کار خود کنی. و بدانی که سیاست پدر و مادر ندارد و احساس و این چرت و پرت ها حالیش نیست. اینطوری نیازت را سرکوب نمیکنی. اینطوری احساست را سرکوب نمیکنی. بلکه مدیریت میکنی. و اینکه همه عمرت رو معطوف نکنی و خلاصه نکنی در مخلوقی به نام همسر:
مضمون کلام پروردگارم رو میارم که آیا خدایی رو که شما رو خلق کرده رها میکنید کسی را معبود و مرکز توجه خودتون قرار میدید که قدرت آفرینش هیچ چیزی را ندارد؟ که خودش هم آفریده خداست و
اینو من میگم: که توی کار خودش هم مونده؟ اونوقت تو عنان و اختیار خودت و زندگیت و احساست رو بدست چنین آدمی میسپاری؟ فردا روز که از ما دلیل اتلاف عمرمون رو و اینهمه ضجه زدنها رو و دپرشن و افسردگی و روی آوردن به کینه، به حسادت، به فحش، به خیییییییییلی از کارهایی که دلیل اصلی اش رو همسرمون میدونیم بپرسند ازمون، چی داریم بگیم؟ آیا کفایت میکنه اگر که بگیم زندگیمون رو نابود کردیم چون همسرم خودخواه بود؟
هر یک از ما حق داریم انتخابهای زیادی انجام بدیم. بینهایت انتخاب داریم و یکی از بدترین اون انتخابها اینه که بشینیم کز کنیم یک گوشه و زار بزنیم ببینیم کی همسرمون به خودش میاد تا کاری کنه!
دو تا اعضای تالار بودند که با هم مشکل پیدا کرده بودند. یکسال از هم بیخبر بودند. بعد با دادخواست طلاق از سوی خانوم آقا رفت به دادگاه و خیلی ناراحت بود. داستان آقای mteh25 از این نظر برای من جالب بود که وقتی این دو بعد از یکسال بهم رسیدند و شروع کردند به حل مشکلات (با رفتن پیش مشاور)، معلوم شد که در این مدت یکسال علیرغم همه فشارهای روحی ناشی از اختلافشان، خانوم به دانشگاه رفته و شغل خوبی متناسب با تحصیلات آنزمانش پیدا کرده و مشغول به کار شده. آقا هم درست در همون ایام درس خوانده بود و دانشگاه قبول شده بود و به کارش هم توسعه داده بود. ایندو وقتی به هم رسیدند بردشان و پیروزیشان از نظر من چندین برابر شده بود. حالا اگر کس دیگری بود شاید تمام آن یکسال را سوگواری میکرد و بعدها هم مشکلات عدیده ناشی از این طرز تفکر سخت میشد همسرش را ببخشد. به نظر من این خانوم و آقا هر چند اشتباهات زیادی داشتند اما تمام زندگیشان را در دیگری خلاصه نکردند و ثمره اش را هم دیدند. تاییدو نوازش و توجهی که نمیتوانستند در آن لحظه از همسر بگیرند با پرداختن به مسائلی مثل کار و تحصیل در رشته مورد علاقه دنبال کردند و بدست آوردند.
ببخشید طولانی شد.
نمی خوام بگم که وابستگی شما کار درستی است و خیلی خوب هست که متوجه مشکلت هستی و می خوای رفعش کنی. چون مثالهای دیگه ات نشانه تابع بودن و وابستگیت به همسرت است.نقل قول:
نوشته اصلی توسط khoshkhabar
اما در همین مورد خاص که نقل قول کردم، فکر می کنم تصمیم درستی گرفتی که نرفتی. خیلی هم درست. :72:
با سلام
ضمن تشكر از همه دوستان عزيز همدردي كه به مشكل من توجه ميكنن!:43:
بي دل عزيز واقعا ازت ممنونم.:43:
چقدر زيبا و دلنشين نوشتي.خيلي شفاف بيان كردي كه هر كس خودش مسئول زندگي خودشه! درسته كه زندگي مشترك اهميت زيادي داره ولي هر كدوم از زوجين بايستي در راه زندگي عزت نفس خودشونو داشته باشن نه اينكه فقط به صرف جلوگيري از بحث و جدل و اختلاف يكي از طرفين از خيلي از نيازهاي اساسيش بگذره تا در ظاهر به ديد بقيه اي كه از دور نظاره گر هستن و حتي بستگان خيلي نزديك ( مثل خواهر ، پدر و مادر ) زندگيه عاشقانه اي داشته باشن.
اي كاش دوستان عزيز و صاحب نظران از جمله شما بي دل مهربون به من راهكارهاي عملي براي نجات از وابستگي و حل شدن در زندگي شوهرمو ارائه بدين.
باورتون نميشه خيلي از مواقع با همه وجودم ميفهمم كه عزت نفسم زير پا له شده و هيچ نقشي توي تصميماتش ندارم و به خواسته هام اهميتي نميده راحت تصميمشو بدون هيچ وابستگي ميگيره( مثلا توي همين قضيه وازكتومي راحت ميگه من تا آخر عمرم بچه نميخوام حالا تو تصميم اساسي بگير كه بين من و بچه كدوم را انتخاب كني!!!!!!!!) ولي نميدونم چرا نميتونم خودمو بدون اون تصور كنم.
نميتونم تصميم اساسي بگيرم براي همين روي خواسته هام سرپوش ميذارم و اينم همش مقطعيه بعد از يه مدتي كه اون با يه تصميم خودخواهانه و ديكتاتورمآب ديگه يه تلنگر بهم ميزنه همه اون تصميماتش كه به تنهايي گرفته و له شدن شخصيتم به يادم مياد و افسرده ميشم.
ميدونين چون از اول به هيچ وجه خونوادم با اين ازدواج موافق نبودن و همه از دوست و آشنا و فاميل منو نهي كردن از اين ازدواج ، فكر ميكنم به خاطر اين تصميمي كه گرفتم بايد تبعاتشو بپذيرم و اصلا نميتونم قبول كنم كه اشتباه كردم.
در مورد اين حرف بي دل عزيز كه بتونم با تاكيد روي نقاط مثبت همسرم اونو با خودم همراه كنم و نقاط منفيشو كمرنگ ، من براي همين 6 ساله كه با اينكه به بچه نه گفته باهاش موندم چون فكر ميكردم با مهربوني و درايت ميتونم ديدشو نسبت به بچه عوض كنم.ولي وقتي بعد از 6 سال زندگي مشترك و 8 سال آشنائي فهميدم وازكتومي كرده و حرفش فقط يك كلمه نه هست خيلي دچار ترديد شدم.
چرا كه من در تمامي اين سالها كه تصميماتش بدون نظر من بود و تحمل كردم تا شايد بتونم تغييرش بدم ولي اون با اين كار اخيرش و حرف آخري كه در مورد اين قضيه بهم زد منو كلا نا اميد كرد.
خواهش ميكنم منو راهنمائي كنين!!!!!!!!:316:
نميخوام بعد از سالها يه روز به پشت سرم نگاه كنم و بگم من از اين زندگي چي عايدم شد ؟ اينه اون زندگيي كه من براش اينهمه گذشت كردم؟
جناب آقاي Hamdardi1390 !
از توجهتون ممنون!
منظورم اينه كه وقتي بهم ميگه بين من و بچه يكي را بايد انتخاب كني؟
اصلا نميتونم به نبودنش فكر كنم!
يعني با اينكه اون به راحتي ميگه اگه من روي بچه مصر باشم حاضره ازم جدابشه، من به هيچ وجه نميتونم به جدائي فكر كنم. وبه نظرم اين وابستگي زياد منو به اون ميرسونه. و فكر نميكنم خوب باشه.
يعني اگه توي يه موقعيت ديگه بگه بين من و فلان چيز يا فلان شخص يكي را انتخاب كن باز هم نميتونم به نبودنش فكر كنم!!!!!!!!!!!!!!!!
لطفا نظرتونو بگين!:316:
بقيه دوستان و كارشناسان چرا منو راهنمائي نميكنن؟:302:
خانم خوش خبر.
البته همسرت کار درستی نمیکنه که میگه بین من و بچه یکی رو انتخاب کن.
بلکه باید به صورت شفاف دلایلش رو برای نخواستن بچه عنوان کنه. تو هم باید منطقی به این دلایل گوش بدی و بررسیش کنی و تصمیم بگیری.
ولی دقت کن. اشتباه حرفشو برداشت نکن. اون نگفته من به خاطر بچه نداشتن ازت جدا میشم. بلکه به تو این اختیار رو داده که اگه نمیتونی بچه رو بیخیال شی، میتونی جدا شی. این دو تا فرق می کنن با هم.
ولی اگه یه کوچولو از عقاید شخصیم راجع به بچه دار شدن بخوام بگم، به نظر من نبودن بچه بر بودنش مقدمه.
یعنی اینکه اول ازدواج بچه ای وجود نداره، پس اگر یکی از طرفین بچه بخواد، باید دلیلش رو عنوان بکنه. اگه دلایلش منطقی و قابل قبول بود، طرفین اقدام میکنن.
نمیدونم این کارو کردی یا نه؟ بشین با همسرت دلایل خواستن بچه رو مطرح کن و بنویس و دلایل نخواستن اون رو هم ازش بپرس و بنویس. بعد منطقی و عادلانه تصمیم بگیرین. تحکمی برخورد نکنین: همینه که هست، نمی خوایی نخواه، من می خوام و . . .
راستشو بخوایی منم خودم از پیشکسوتان فرار از بچه هستم و تا حالا با همین روش تونستم همسرم رو راضی کنم :227:
حالا ممکنه تو هم از همین روش بتونی به هدفت برسی :)
آني عزيز از توجهي كه ميكني ممنونم
لطفا بگين اين كتابهايي كه گفتي نويسندشون كيه؟