RE: دوباره من و مسایل جدیدم
اقلیما نمیخوام جو متشنج بشه؟ولی واقعا" خستم میکنه یجوری برخورد میکنه انگار توقع من بجا نیست ؟ مگه من چی خواستم همراهیم اینقدر سخته ؟ تو بگو اگه فامیل تورو یکسال بدون همسرت ببینن چجوری نگات میکنن ؟ چی فکر میکنن ؟ بخدا نمی دونی چه حس تحقیری داری وقتی کل فامیل و خانواده شب میگن هی ما میایم پشتت تو خیابون تنها نباشی اینا فشار پس شوهرم کو؟ واسه تنهایی هام فقط واسه اسایشش فقط؟ خودم دیگه جهنم دلم واسه اون بچه میسوزه که پس فردا هیچ کی از باباش خوشش نمیاد هیچکی اسم باباش نمیاره من که خونه پدرم همش خوش بودم و اب تو دلم تکون نخورد و همه جا تعریف بابا مامانم بود الان عین دیوونه هام وای به حال بچه ای که بخواد 4 صباح دیگه تنها تفریحش رفتن بیرون واسه شام باشه
خیلی عقده تو دلم مونده با من دعوا میکنه سرکار نرو اونجا یه وقت حرص میخوری برات بده بعد از دست کاراش شب تا صبح باید گریه کنم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
دوستای گلم سلام
یه مدت خیلی بهانه گیر شدم خیلی دارم سعی میکنم سکوت کنم ولی حرف های بدی میزنم
خبر باردار شدنم همسرم تنهایی به مادرش اعلام کرد یعنی من نخواستم که باهاش برم اصلا" امادگی روبرو شدن باهاشون ندارم ازون روز به بعد مادرش هر روز از غذا گرفته تا تنقلات مختلف هی میده همسرم برام بیاره خیلی این موضوع حالم بد میکنه اخه تا قبل این حتی وقتی مسافرت رفتن از زمین تا اسمون واسه همسرم سوغاتی اوردن ولی واسه من هیچی البته انتظاریم نبوده و نیست ولی همسرمم خودش خجالت کشید سریع سوغاتی هاشو گذاشت تو کشوش . یا وقتی دعوام شد باهاش 1 سال پیش من دو هفته تنهای تنها تو خونه بودم حتی یه بار یه لقمه غذا واسه من نیاوردن با اینکه من و همسرم دعوا داشتیم من که با اونا موردی نداشتم این همه همسرم تشویق کردن به جدایی حالا بعد 1 سال واسه بچه دار شدنم از خوشحالی اشک میریزن !!!! این غذا و اون غذارو میدن !!!!!!! اصلا" نمیتونم باور کنم انگار میخوان من تپل مپل شم که نوه خودش سالم باشه خیلی حس بدی دارم
همسرم حرف میزنه بهش میگم که از مادرت نگو از خواهرت نگو اصلا" خودم نمی تونم کنترل کنم سکوت کنم اونم هیچی نمی گه می فهمم ناراحت میشه میفهمم تو حرفام خیلی کنایه هست ولی یهو میگم
به خودشم میگم انگار فرصت گیر اورده باشم دق ودلیه این 4 سال و سرش خالی کنم نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام سلول های این بچه با کینه و نفرت رشد کنه ولی نه میتونم رها کنم نه ببخشمشون نه همسرم و نه خانوادش
لطفا" راهنماییم کنید
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحرا جان
يه بار همسر من بابت گلگيهاي من از خانواده اش و چراهام بهم گفت:
اينو بدون و باور كن كه عامل اتصال خانواده من به تو فقط و فقط من هستم و اگه تو رابطه ات با من شكراب باشه نبايد اصلا توقع داشته باشي اونا با تو خوب باشتد چون من كه رابطه تو با اونا هستم متزلزل شدم
دنيا خوبي هم بكني بازم اول همسرته بعد تو اصلا اونا تورو به خاطر همسرت مي خواند
من هميشه وقتي ازشون دلخور ميشم اين حرفارو براي خودم تكرار مي كنم
من حال تورو درك مي كنم و چه بسا شايد طاقت من حتي كمترم باشه در مقابل اين جور رفتارها
ولي چه ميشه كرد كرد اين يه قانونه و استثنا ها توش كمه كه خانواده ي هاي همسرمون مارا براي خودمون بخواند
اگرم ناراحتت مي كنند با همسرت صحبت كن و بگو حس بدي داري در مقابل اين جور رفتاراشون و ازشون بخواه اين كارو نكنند
البته جرات مندانه حرفتو بزن
يعني با احترام به نظر همسرتو نظر خودتو راحت بگو
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
دوستای خوبم سلام
اقلیما جان ممنون که مرتب به تاپیکم سر میزنی
این چندوقته خیلی حال خوبی ندارم همش میخوام بهانه بگیرم هرچی همسرم بیشتر میاد طرفم و بیشتر محبت میکنه بازم ازش بدم میاد چیکار کنم؟
حتی حوصله خانواده خودمم ندارم کلافم میکنن وقتی عروسامون باردار بودن مادر من همش هواشون داشت ولی وقتی الان من تلفن میزنم میگم حالم بده مامانم همش با شوخی میگذرونه که ناز نکن هیچی نیست طبیعیه ... این کاراش عصبیم میکنه . کاملا" از برخورد مامانم میفهمم از همسرم ناراحت و شاکیه و داره تحمل میکنه ولی یهو بمن یه تیکه میاد که اینا اذیتم میکنه مثلا" چند وقت پیش یهو مامانم بهم گفت هرکی بچه من و اذیت کرده بعدا" بچش اذیت میشه !!!! تو 4 سال اذیت شدی .... این حرفها خیلی خیلی حالم بدتر می کنه میدونم حق همسرم هر برخوردی باهاش کنن چون 4 سال واقعا" احترام گذاشتن و تحمل کردن ولی تو این شرایط با این حرف ها واقعا" ازار می بینم . وقتی میبینم تو این موقعیت که واقعا" نیاز به کمک دارم عروسمون یه عالمه وقت خونه مامانم و مامانم مراقبش بعد من وقتی زنگ میزنم مامانم میگه واست فلان چیز درست کردم دوست داری بیا ببر نمیگه با همسرت باهم بیاین .... حالم خیلی بدتر میشه
بچه ها چی کار کنم ؟؟ نگید بیخیال باش که نمیتونم
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام صحراجون
ازت تعجب می کنم
از مادر به آدم نزدیک تر کی می تونه باشه؟!!
چرا باهاش درد و دل نمی کنی
همین حرفایی که اینجا نوشتی به مادرت بگو و مطمئن باش از دل و جون درکت می کنه و می فهمه دختر کوچولوی نازش حتی الان که داره خودش نی نی می اره هنوز دختر کوچولوشه و نیاز به حمایت مامانش داره
حتی بهش بگو که دوست نداری از همسرت کینه داشته باشند
اصلا همه چیزیو که ناراحتت می کنه بهش بگو
تو از گوشت و خون مادرتی پس بدون و مطمئن باش به بهترین حالت ممکن درکت می کنه و حواتو داره.........
:46:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
هيچوقت بدي شوهراتون را پيش پدر و مادرتون نگيد. :305:حتي اگه پدر و مادرتون خودشون هم چيزي فهميدند شما لاپوشاني كنيد و از شوهراتون تعريف كنيد. :305:چون بعدا به هيچ وجه نمي تونيد ذهنيت پدر و مادراتون را نسبت به شوهراتون درست كنيد. :305:و اگه هم بتونيد اين كار را بكنيد خيلي سخته.:305:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
لیلاجون سلام ممنون از راهنماییت ولی عزیزم فکر کنم در جریان تاپیک های گذشته من کامل نبودید چون من بدی از شوهرم به خانوادم نگفتم بلکه عدم حضور همیشگی شوهرم تو جمع ها این شرایط پیش اورد
اقلیما جونم
چی به مادرم بگم اخه اونا بیش از حد همه چیو تحمل کردن بیش از حد بخاطر این نبودن های همسرم همش شرمنده شدن و حرف ها شنیدن بازم همسرم دیدن و احترام گذاشتن بگم چی بگم برای یه ادم بی تربیت برن مدال افتخار سفارش بدن ؟ بگم برا کسی که همه جوره عزت و احترامش کردید و هرروز یه بامبول جدید ازش دیدن خودتون بکشید واسه خودش یا بچش ؟؟؟؟؟؟ !!!!!
نمیتونم چیزی بگم میدونم خانوادم دوستم دارن میدونم همیشه پشتمن و از جونشون برام میگذرن ولی کاملا" رفتارهای مامانم و درک میکنم میدونم ناخوداگاه عکس العمل نشون میده و حرف هاش خیلی خیلی ازارم میده نمی تونم حرفی بزنم بهشون با خنده رد میکنم ولی حالم بیشتر از شوهرم بد میشه بیشتر هی ازش بدم میاد
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
هیچکی هیچ راهی نداره ؟ دارم دیوونه میشیم ازین وضع
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
نمیدونم چی بگم صحرا جون
ولی بهت سر میزنم و همیشه تاپیکتو میخونم
ایشالا که اوضاع روبراه بشه
برای منم خیلی دعا کن :46:
RE: دوباره من و مسایل جدیدم
سلام
الا یک هفتس که دیگه یک کلمه هم باهم حرف نزدیم ازش بیزار شدم پشیمونم نه راه پس دارم نه پیش
همه چی شده فرسایشی نمی تونم کوتاه بیام چون خواستم غیر معقول نبوده خیلیم تو این مدت سعی کردم همدلی کنم و رفتارم جراتمند باشه ولی نمی فهمه درک نمیکنه حرف حرف خودشه
از بس تو جمع نرفتم یا اگه رفتم به واسطه نبودنهاش حس بد داشتم خسته شدم
چندروز پیشم دیگه اینقدر ارین بی منطقی و زور گوییش کلافه شدم که شب نصفه عکس هاش و .... پاره پاره کردم بعدم تنها بلندشدم رفتم مهمونی
ازون روزم حتی دیگه نمی تونم کنارش غذا بخورم از خودش تمام دور و وریاش بیزارم . شدم یه گوله حرف های نزده و کینه
تورو خدا بهم راه بدید نه میتونم تو این شرایط برم نه بمونم