آنی جان از حرفاتون خندم گرفت:)
آدم اعصابش که خورد باشه همین میشه دیگه!!
اگه الان نمیومدم و اینا رو نمیخوندم، اصلاً فکر کنم اخمام از هم باز نمیشد:)
سیستم فکریم ریخته به هم!!
نمایش نسخه قابل چاپ
آنی جان از حرفاتون خندم گرفت:)
آدم اعصابش که خورد باشه همین میشه دیگه!!
اگه الان نمیومدم و اینا رو نمیخوندم، اصلاً فکر کنم اخمام از هم باز نمیشد:)
سیستم فکریم ریخته به هم!!
سيستم فكري ات نريزه به هم .:46:
اگر اينجوري بريزي به هم آخرش مي ترشي و مي موني رو دست تالار همدردي و من :311::311::311:
آن وقت ما از كجا خواستگار گير بياريم ؟!
برو خدا را شكر كن كه آنقدر خواستگار داري كه تو انتخاب كننده و تصميم گيرنده هستي .
اگر خواستگار نداشته باشي بايد به اولين و آخرين مرد كور و كچلي كه مياد خواستگاريت جواب بله بدهي :311::311:
در حالي كه ما تو را به كس كسونت نمي ديم
به همه كسونت نمي ديم
به راه دورت نمي ديم
به مرد كورت نمي ديم
به كسي مي ديم كه كس باشه
قباي تنش اطلس باشه
شاه بياد با لشگرش
شاهزاده ها دور و برش
آيا بديم
آيا نديم :46::72::43:
آنی عزیز، از نظر دوستام من درصدی لوس بودن ِدختری در شرایط خودم رو ندارم. (بچه آخر بعد از 3 تا پسر!!!)
اگه از الان به بعد، ذره ای درجه ی لوس بودن من، رو به رشد بشه، شما مقصرید ها! :311:
سلام
(فرصت نداشتم نظر دوستان رو بخونم .)
منم همین مشکل رو با مادرم داشتم ( اختلاف سنی زیاد) . البته مشکل ما شایدم این نبود ، طرز فکر مامانم بود . خواهرم هیچوقت نمیتونست حتی در مورد کوچکترین مسایل با مامانم کنار بیاد . من از دوران نوجوانیم و دبیرستان تصمیم گرفتم تمام تلاش خودمو برای بهبود اوضاع بگیرم .
مامانم طرز فکر خاص خودشو داشت که ارتباط باهاش سخت میشد ولی کسانیکه از دور میدیدنش همیشه تعریفشو میکردند ولی فقط از دور .
حتی سر انتخاب رشته تحصیلی که اعتقاد داشت دختر حتما باید تجربی بخونه که نهایتش رشته زنونه داشته باشه و خیلی چیزا رو عیب میدونست و محدودمون میکرد و ....
خیلی کتابهای روانشناسی می خوندم که بفهمم مشکل رابطه کجاست .
بعد از حدود 1 سال موفق شدم بالاخره .
در هر موردی که می خواستم باهاش مشورت کنم مستقیم جلو نمیرفتم . مشکلمو مواقعی که حوصله داشت و به عنوان مشکل یکی از دوستام باهاش مطرح میکردم و اونم خیلی بدون جبهه گرفتن نظرشو میگفت منم نظرات خودمو همونطور بهش میگفتم و راهکارهایی که به ذهنم میرسید که مثلا به دوستم گفته بودم و ... ( حتی کوچکترین موارد . گاهی هم مشکلی نداشتم فقط واسه بیان عقایدم این کارو میکردم )
اوایل سخت بود و گاهی هم دعوامون میشد ولی بعد متقاعدش میکردم .
حدود یه سال بعد طوری شد که تقریبا حرفامو قبول داشت و توی بعضی موارد باهام مشورت میکرد .( البته رشته تحصیلیم رو جور دیگه حل کردم )
بعدم رشته مورد علاقمو توی یه شهر دیگه قبول شدم و با وجود وابستگی خیلی زیادش به من ،تونستم برم شهر دیگه و ادامه بدم البته محدودیتها هنوزم ادامه داشت ولی کمرنگتر شده بود .
الان بعد از تقریبا 10 سال اینقدر بهم اعتماد داره که اصلا در مورد تصمیماتم گیر نمیده و همیشه ازم واسه هر کاری نظر میخاد حتی خواستگار که میزنگه تا با خودم مشورت نکنه راه نمیده . با اینکه از همه خونواده کوچکترم ولی همیشه منو با خودش خواستگاری میبرد و باید پایه ثابت میبودم .
البته سر خواستگارم باهاش مشکل داشتم که مخالف بود ، ولی اول نظرمو گفتم و معیارهامو ( باشناختی که ازم داشت به حرفم گوش داد )، بعدم گفتم اگه تو بگی نه جواب منم منفیه پس جواب رد بده .
ولی بالاخره رضایت داد بیان و گفت هرکاری خودت بخوای میکنی و بعد میگی هرچی تو بگی:311:
البته یکم هنوز توی انتخاب لباس باهاش مشکل دارم .
این روش من بود . ( ببخشید که طولانی شد )
اولین کار اینه که باید به پدرت اطمینان بدی که دوسش داری و قبولش داری . بعد یجوری باهاش حرف بزنی که عقایدشو هر چند غلط ولی زیر سوال نبری . ( کار سختی نیست ، پدرها به دخترها علاقه خاصی دارند . )
من تونستم با اینکه مامانها به پسر هاشون بیشتر اهمیت می دهند . پس توهم میتونی و شاید کار تو راحت تر هم باشه .
متین جان ممنونم که تجربیاتت رو برام گفتی.
خوشحالم که شما موفق شدی به مادرت نزدیک تر بشی.
میدونم چی میگی. خداییش خیلی سخته.
اما امروز من برای شما و برای بقیه که لطف کردن و کمکم کردن، یه خبر خوش دارم :)
==========================================
وای ی ی من امروز یه کار فوق العاده کردم خودم هنوز متعجبم از کار خودم!!
به مدت 2 ساعت و 10 دقیقه با پدرم حرف زدم!!
شما باورتون میشه؟ من که باورم نمیشه!!!
سلام
دیروز انقدر ذوق زده بودم یادم رفت بگم نتیجه حرفامون چی شد!
قرار شد خواستگاری که از نظر من خوب بود و توی معیارای زیادی هماهنگی داشتیم، دوباره بیان. هنوز معلوم نیست کی بیان. ولی تا همینجا هم خیلی کار فوق العاده ای کردم:) البته اگه خدا کمکم نمیکرد و کمک شما دوستان نبود شک ندارم که نمیتونستم.
تصورش رو بکنید!! جواب قطعی منفی داده شده بود!!
خیلی خوشحالم. نه به خاطر این خواستگاره. (البته یه ذره هم به خاطر این هست:) ) بیشتر به این خاطر که تونستم حرفامو به بابام بگم.
بخاطر اینکه حس میکردم منتظره ببینه من اگه نظرم مثبته بازم راشون بده. ولی نمیدونم چرا نمیومد ازم بپرسه!
دیروز سر بحث باز شد. منم دیدم فرصت خوبیه، رفتم حرفامو گفتم. نمیگم خیلی آروم و جرات مندانه گفتم. یه جاهایی صدای بابام خیلی بالا میرفت. یه جاهایی ممکنه صدای من بالا رفته باشه. اما همه ی چیزایی که اینجا یاد گرفتم رو سعی کردم استفاده کنم. (بعنوان اولین تجربه فکر کنم قابل قبول بود)
خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم وقتی پدرم یه جاهایی ازم ایرادای الکی میگرفت. اما این دفعه همه رو رد نکردم. چند تاشو قبول کردم. گفتم "شما درست میگی. من اینجا، اینجا، اینجا، اشتباه کردم." ولی در کنارش، دلایل خودم رو هم گفتم.
قبلنا در حین صحبت، هر جای حرف بابام رو قبول نداشتم، مخالفت میکردم و هر جایی که قبول داشتم، سکوت میکردم. این دفعه، هر جا که مخالف بودم، صبر میکردم به وقتش در کنار دو تا تاییدی که میکردم، یه مخالفتم رو هم میگفتم. و هر جا که موافق بودم با کلمات تایید آمیز، تایید میکردم (به جای سکوت). خیلی تاثیر داشت! معجزه میکرد وقتی بابام میدید حرفاشو تایید میکنم.
فکر میکردم وقتی با بابام حرف بزنم، خواه ناخواه مجبور میشم حرفای روز خواستگاری رو بهش بگم. اما الان میبینم این همه حرف زدیم اما من یک کلمه هم نگفتم. یه جورایی پیچوندم :) نه اینکه مستقیم بگم "نه! من نمیگم" اینم خیلی تاثیر داشت.
حس بابام رو حس کردم که مخاطبش رو یه آدم منطقی میبینه نه یه دختر احساسی که حرفاش از روی احساسه.
اصلاً نمیدونم این خواستگاری به ازدواج منجر میشه یا نه. یه جورایی رفته توی حاشیه و این خیلی خوبه :)
نمیدونید چقدر مدیونتونم. اگه حرفای شما نبود، نمیدونم چند تا مرض روحی روانی تا به حال گرفته بودم.
دعا کنید برام (که فکر میکنم تازه اول راهم):72::72:
سلام دخترمهربون
به امید روزی که خبر ازدواج رو بهمون بدی داریم تایپیکت رو دنبال می کنیم.:)
خوشحالم که جرأت حرف زدن پیداکردی وخوشحالم چون طرز بیان ونکات ریز اما مهم زندگی داره دستگیرت میشه.:73:
امیدوارم به سلامتی مراسم خواستگاری سپری بشه ونیز امیدوارم اگر به صلاحت باشه به نتیجه برسه.:203:
مرسی داملا جان.:46:
میدونم ممکنه بازم طولانی بشه مدت زمان خواستگاری. شایدم راهم یه کمی سخت باشه برام. اما الان دیگه مطمئنم که من میتونم تا آخرش تلاش خودم رو بکنم و اونوقت اگه نشد، به صلاحم نبوده و هیچ جای ناراحتی هم نداره. چون دیگه حس یه موجود زبون بسته بهم دست نمیده :)
تازه من یه کار دیگه هم کردم!
چند روز بود که بابام زانوش خیلی درد میگرفت. انقدر که راه رفتن و حتی حرکت براش سخت شده. دیروز رفت دکتر و دکتر بهش گفت که آرتروزه. اما بجز یه مسکن، قرص خاصی نداده. بیشتر آمپول تقویتی داده. اینه که همچنان دردش ادامه داره. هر روز دوس داشتم برم پیش بابام، یه کمی زانوشو ماساژ بدم (آخه هر وقت مامانم رو ماساژ میدم، میگه همه ی دردم میره:) ) اما بخاطر فاصله ای که بینمون بود نمیتونستم برم! دیشب بعد از اون همه که حرف زدیم، حس میکردم خیلی به هم نزدیک شدیم. درد زانوی بابام، شبا بیشتر میشه. وقتی میخواست بخوابه، زانو بندش رو میخواست، صدا کرد یکی براش ببره. من رفتم بهش دادم. بعد نشستم همونجا، یه ذره عکس زانوشو نگاه کردیم با هم، یه کمی زانوی بابامو ماساژ دیدم، براش زانو بندش رو بستمو...
دیگه کلی ذوق مرگ شدم :D
بیاین ببینین چه دختر ماهی شدم:) تک تک حرفاتون بالاخره اثر کرد :)
دیگه فقط یه بوس کم داشت :311:نقل قول:
من رفتم بهش دادم. بعد نشستم همونجا، یه ذره عکس زانوشو نگاه کردیم با هم، یه کمی زانوی بابامو ماساژ دیدم، براش زانو بندش رو بستمو...
گمون نمی کنم بابایی باشه که بتونه در برابر دلبری های دخترش تاب بیاره :46::43:
به نظرم تا همین جا، برای تالار باعث سرافرازیه که تونسته چنین تغییری در روابط خانوادگی آدم ها ایجاد کنه.
:104::104::104::104::104:
الان می خواستم رتبه بدم بهت، گفت نمیشه! برو فردا بیا:227:
سلام دختر مهربون
دیگه خیلی مهربون و بابایی شدی ها!!!!!!!!!!:46::310:
خوشحالم که مشکلت حل شد والان حس خوبی داری و ...
نمی دونی چقدر انرژی مثبت گرفتم از تاپیکت .
امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی سپری شه و بازم بیای اینجا خبر های خوب بدی .
:46: