RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام
ازتون راهنمایی می خوام
خانواده همسرم افطاری می دن پنجشنبه شب دیشب فهمیدم و من مجبورم بعد از 4 ماه پدر و مادر همسرمو ببینم البته اگه برم خیلی خیلی نگرانم نمی دونم چی رفتاری باهام می میشه مخصوصا حالا که تو جمع خانوادگیشون هستم بیشتر نگران میشم و من باید چه طور رفتار کنم
می ترسم بهم کم محلی کتتد چون می دونم پدر همسرم به عالم و آدم گفته که مشکلمون چیه چون می شناسمش!!
و می دونم کلی ازم دلخوره به خاطر اینکه تو ذهم اون من عامل نرفتن همسرم پیش اونا شدم
من چه رفتاری باید داشته باشم؟
اصلا رفتن من کار درستیه؟
اگر پدر و مادر شوهرم حرفی زدنند و گلگی کردند باید چه رفتاری باید داشته باشم سکوت کنم و یا جوابشونو با احترام بدم ؟!!!!!!
اگر بهم کم محلی کردند چی؟
خیلی اضطراب دارم می ترسم با رفتنم همه چی بهم بریزه و آرامشی که تو زندگیم دارم بهم بریزه
تو این ماهها خیلی کم بهشون فکر کردم و خیلی راحت بودم و سعی کردم اصلا به حساب نیارمشون
sci عزیز اگه میشه بیاین و راهنماییم کنید[b]
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام صبح به خیر
قبلا یه جای دیگه می خواستید برید...البته پدر و مادرش نبودند تا جائیکه یادمه، اما گفتم چه کنید
توصیه من اینه که حتما برید و خیلی عادی برخورد کنید و البته با احترام
قضاوت نکنید، ذهن خوانی نکنید... به خودتون بگید قضاوت نکن!! ذهن خوانی نکن! تفسیر منفی نکن...
نگذارید ذهن سطحی و صدای منتقد درون شما فریاد بشه... اون سمجه! دست بردار نیست تا یه شری به پا نکنه! ذهن سطحی رو می گم
جرات مندانه رفتار کنید... اگر جائی لازم بود حتما نظرتون رو بگید...
شاید ناراحت بشن
شاید به شما کم محلی کنند
اصلا اهمیتی نداره... عادت می کنند
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام اقلیما جان
خوبی؟
بابا نگران نباش، سعی کن خودتو جا کنی، به رفتار اونا اهمیت نده، تو این مهمونی اول به شوهرت برس بعد به پدر مادرش، اصلا مهم نیست اونا کم محلی کنن، مهم اینه که تو چه رفتاری داری
اگه اونا بی محلی کنن و تو اهمیت بدی بهشون تو ذهن شوهرت میمونه حتی اگه به روت نیاره، باور کن این رفتار تو هست که حتی بدترین رفتارها رو میتونه برگردونه
من اینو تو خونواده همسرم تجربه کردم، اوایل مثل عروس باهام رفتار میکردن ولی حالا مثل یکی از اعضای خانواده
چون فقط محبت کردم، حتی جاهایی که کنار گذاشته میشدم، و بهشون ثابت کردم غریبه نیستم
باور کن همه چی درست میشه
این یه فرصت عالی برای اینه که همسر و زندگیتو بیمه کنی
فقط کافیه حتی اگه بدی دیدی خوبی کنی و ناراحتیتو بروز ندی، شوهرت در برخورد با خانوادت برات جبران میکنه
اینا همه اتفاقهاییه که برای خودمم افتاده
:43:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
ازتون ممنونم
فقط برام دعا کنید خراب نکنم دوباره
من یه اخلاق بدی که دارم اینه که ناراحتم که می کنند تو صورتم همه چیز معلوم میشه و نمی تونم حفظ ظاهر کنم
و خیلی هم حساس هستم
یعنی اگه همون اول کسی بهم چیزی بگه تا آخر شب دمق میشم و تو خودم میرم و همه می فهمند :302::302::302:
و نمی دونم چی کار کنم اینطوری نشم و نباشم می خوام خیلی قوی باشم و با اعتماد بنفس
خدا کنه این روزای پراسترس هر چی زودتر تموم شه
اصلا دوست ندارم فردا شه
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقلیما جان اینطوری فکر نکن که حتما خراب میکنی
منم مثل تو هستم، یعنی کوچکترین شادی یا ناراحتی از تمام صورتم شر شر میریزه
ولی دارم سعی میکنم اینطوری نباشم،
اگه توقع داشته باشی حتما اذیت میشی
نه توقع بی تفاوتی داشته باش نه توقع برخورد عالی
برو که به همسرت ثابت کنی میتونه روت حساب کنه نه اینکه بری که تحویلت بگیرن
از اینا گذشته
حق بده اگه کمی سرد باشن، بالاخره اونا هم یه فکر و توقعاتی دارن، اونا هم یه مدت ازت دور بودن
اتفاقا بهترین فرصته که اگه پشت سرت حرفی زده شده با رفتارت ثابت کنی درست نبوده، ولی اگه بخوای عقب نشینی کنی و یا ناراحتیتو بروز بدی یعنی داری به همه میگی ببینین، پدر شوهرم اگه چیزی گفته راست گفته
اقلیما جان
من یه جمله ای رو شنیدم که خیلی دوستش دارم و مدتهاست شده الگوی اعمالم:
"کوچکترین محبتها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نخواهد شد"
هیچکس در مقابل محبت نمیتونه مقاومت کنه
توقع نداشته باش همین فردا رابطتون عالی بشه و مشکلاتتون حل بشه
اتفاقا اینطوری برو جلو، که ازت خیلی دلگیرن ،اصلا قرار نیست بهت محل بزارن و قراره سنگ رو یخت کنن
بدتر از این که نمیشه؟
ولی قراره تو بری، بهت خوش بگذره، با همسرت بگی و بخندی و در مقابل تمام این بداخلاقیها خوش اخلاقی کنی
وقتی اینطوری بری جلو، کوچکترین لبخندشون برات میشه قوت قلب
مطمئن باش کسی که افطای دعوت میکنه، نمیخواد کسی رو ذله کنه
ایشالا به حق همین ماه، این مهمونی بشه باب رفت و آمد و خوشبختی دوباره
اگه با پدرمادرش حرف میزنه و فکر میکنی کنار گذاشته شدی ،برو تو جمعشون ،یا کنار بشین و خودتو با بقیه مهمونا سرگرم کن، و اصلا اخم نکن حتی اگه بدترین حرفها رو بهت زدن
باشه
بهشون نشون بده که نقطه ضعفی ازت ندارن:43:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
سلام به همه دوستان خوبم
راستش یه کم خراب کردم البته اونشب افطاری نرفتیم همسرم زیاد تمایل به رفتنمون نداشت ولی به اصرار من قرار شد بریم من ختم خواهر دوستم باید می رفتم قرار شد برم ختم و بیام بعد بریم که تا من بیام شد افطار چون تو ترافیک موندم خلاصه اینطوری شد که نرفتیم به همسرم گفتم زنگ بزن و عذر خواهی کن گفت ولش کن و زنگم نزد فرداشم فهمیدم که مامانش اینا هم نرفته بودند
اما چرا خراب کردم پنج شنبه فوق العاده خوبیو با هم داشتیم و به جفتمون خیلی خوش گذشت کلی باهم رفتیم بیروم و قدم زدیمو و کلی هم با هم حرف زدیم من به همسرم گفتم فردا برو امامزاده به خانواده ات سر بزن و بعدشم از شخواستم که افطار بیاد
فرداش یعنی جمعه ساعت 12 ظهر رفت امامزاده به منم حتی کلمه ای نگفت که تو هم اگه دوست داری بیا منم بروی خودم نیاوردم
ساعت 3 بود بهم زنگ زد بهش گفتم مامانم اینا می خواستن برند خونه خواهرم اینا که به منم گفتن بیا منم گفتم نه
گفت چرا گفتی نمی ای برو من اینجوری خیالم راحتره گفتم مگه افطار نمی ای گفت نه نمی ایم
خیلی ناراحت شده بودم اون از صبح اینم از الان که رفت اونجا موندگار شد بهش گفتم ولی تو دیشب گفتی می ای بهش گفتم که صبح یه تعارفم بهم نزدی و زدم زیر گریه
خلاصه آخر تلفنمون گفت اشتباه کردم بهت زنگ زدم منم از دلش در اوردم با اینکه خودم خیلی ناراحت بودم و گفتم میرم خونه خواهرم اینا
آخر شب که اومد یه کم دعوامون شد بهش گفتم دوست ندارم تنهایی برم جایی و گفتم تو خواسته ات رسیدی تو می خواستی هر کی تنها بره برای خودش بهش گفتم که دیگه بدون تو پامو از خونه بیرون نمی ذارم........
الانم باهم قهر کرده:302::302:
بهش گفتم اگه امامزاده نبود من و تو بهترین زوج دنیا بودیم
می دونم خیلی اشتباه کردم ولی بعضی وقتا واقعا نمی شه تحمل کرد
:302:
الانم لجمو در اورده همش دلم بهونه گیری می کنه دلم می خواد لجشو در بیارم
راستش می ترسم نتونم خودمو کنترل کنم همش دارم واسه خودم می بافم احساس می کنم اونجا رفته پرش کردن و کلی پشت سر من حرف زدن یعنی دیروزم همش همین احساسو داشتم
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقلیما جان سلام
میدونم چی میگی، واقعا بعضی اوقات کنترل سخته ولی پیامدهاش شدیدتره
مطمئنم جناب SCi میان و راهنمائیت میکنن
واقعا نمیدونم بگم برو خودتو بزن به اون راه و همه چی فیصله پیدا کنه یا ...
نمیدونم
الآن کاملا ذهنم آشفتست نه میتونم به خودم کمک کنم نه دیگران
:303:
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
فکر می کنم هیچی تو زندگی من قابل تغییر نیست آخرشم من باید کوتاه بیام با همون روال قبل یعنی تمام جمعه ها و روزای تعطیل من خراب بشه و شایدم در آینده شغل پدر شوهرم به همسرم برسه و بعد پدر شوهرم ما باید به راه ادامه بدیم یعنی بریم امامزاده بمونیم مثل الان خانواده همسرم که این برای من غیر ممکنه چون من از اونجا متنفرم
نمی دونم چی میشه خسته شدم به خدا چی میشد منم مثل بقیه زندگی عادی و معمولی داشتم و روزای تعطیلمو و همه چیزم معلوم بود
چرا باید از روزای تعطیل بترسم و چند روز قبلش استرسشو داشته باشم
بهش گفتم اگه شرایطتو می دونستم هیچ وقت ازدواج نمی کردم
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
تو این شبا برای منم دعا کنید تا این مشکل زندگی من حل شه و منم طعم خوشبختی رو بچشم
RE: مشکلات من و همسرم(مشکلم خیلی خیلی جدی شده.....)
اقلیما جان ناامید نشو
منم وقتی مشکل برام پیش میاد مثل تو میشم ولی بعدش سعی میکنم مبارزمو ادامه بدم
تو تاپیک خودم نوشتم، شب قدر پیش همتون میومدین تو ذهنم، اسم تک تکتونو بردم مخصوصا تو
امشبم اگه قابل باشم حتمام دعا میکنم
تو هم منو فراموش نکن
التماس دعا