RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
همین الان یکی از دوستام که برادرش دوست صمیمی این آقا بود تماس گرفت و گفت که داره حسابی تحقیقات میکنه (البته دوستم از ماجرای ما و این تهمت و حتی خواستگاری اومدنشون خبر نداره ، چون خودم دوست نداشتم همش به کسی جواب بدم که آخر قصه چی شد .)
حالا حداقل خوشحالم که حرفهامو گوش داده و اگه بازم تنهام بذاره فقط به خاطر نارضایتی خونوادشه . :227:
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام دوست عزیز
خدا رو شکر که از شما به زودی رفع اتهام می شود...متین دیشب این آیه از قرآن را که میخواندم
گفتم بد نیست متین هم این را بخواند :
متن عربی آیه : إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ وَإِن يَخْذُلْكُمْ فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللّهِ
فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ سوره آل عمران - آیه 160
معنی آیه : اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما پيروز نگردد، و اگر شما را واگذارد پس
كيست آن كه شما را پس از وى يارى دهد؟! و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل نمايند!
اما سعی کن به خودت وعده الکی ندهی...در حال حاضر تنها از تو رفع اتهام می شود و
ممکن است باز هم به سوی تو برنگردد!!!...پس آرامشت را با رویاپردازی بهم نزن و باز هم
توکل کن و بگذار دستان پر مهر خداوند باز هم در حل این مسئله در جریان باشد و تو از او تنها
صبر و آرامش را بخواه و خودت را باز به او بسپار...امیدوارم به زودی برای شما خبرهای خوشی
برسد و بعد روزهای سخت روزهای آسانی برسد...ان شاالله خوشبخت شوی عزیز دلم
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام بهار جان
مهمترین چیزی که این 10 روز آزارم می داد این بود که فکر میکردم حرف و دروغهای اطرافیانش رو بدون قید و شرط باور کرده . حداقل همین که بفهمه اطرافیانش دروغ تحویلش دادند برای من مهمترین چیزه . چون اگه برنگرده متوجه میشه کیو از دست داده :305:
به خودم امید الکی نمیخوام بدم ولی از خدا ناامید نیستم چون خودش گفته " به هر کس که بخواد نعمت بی حساب میده " . منتظرش هستم دست خودم نیست این انتظار . ولی سعی میکنم تمرکزم بهش نباشه .
امیدوارم همه چیز به خیر بگذره .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
نمیدونم چرا با اینکه دو هفته از جدایی مون گذشته ولی هنوز فکرش از ذهنم بیرون نمیره (گاهی فکرشو بزور از ذهنم بیرون می کنم ) ، احساس میکنم خیلی ضعیف هستم .( من همیشه افرادی رو که اینجور به یه نفر علاقه داشتند نصیحت میکردم و گاهی توی دلم مسخره شون میکردم که چطور میشه به یه انسان اینهمه علاقه داشت ؟ اینا دیوونه هستند! ولی الان خودم اینجوری شدم ) .
نمیدونم شاید چون همیشه آدم مغروری بودم و دل خیلی ها رو که بهم ابراز علاقه کردند شکستم حالا دارم باز خواست میشم .
الان بیشتر از دو ماهه که هنوز مشکلمون حل نشده و پیچیده تر هم شده .
یه لحظه نمیتونم فراموشش کنم . خیلی دلم گرفته . اینقدر که دوست دارم بمیرم .
چرا اینهمه سعی میکنم خودمو سرگرم کنم ولی بازم هر لحظه به یادش میفتم ؟
اینقدر در طول روز خودمو با کارهای مختلف سرگرم و خسته میکنم که شبها راحت بخابم . ولی 11 شب که میخابم 2 یا3 بیدار میشم و دیگه خابم نمیبره ( این بهترین حالته چون اکثر اوقات هم همش خابشو میبینم . )
دیگه دارم دیوونه میشم .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
دوست عزیز
به قول خودتان این رابطه 5 سال بوده است. کم یا زیاد در ذهن و فکر شما این اقا 5 سال نقش بسته است.
چگونه می خواهی در مدت زمان 2 هفته از بین برود؟!؟!
این کار زمان نیاز دارد.
حداقل 6 ماه یا 1 سال طول می کشد.
گریه و صحبت با خدا خیلی کمک به تخلیه رو ح و روانت می کند.
ان شالله با توکل بر خدا سم و زهر این روزها کم و کم رنگ تر می شود.:43:
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیز ما چطوره؟
نبینم حالت بد باشه خانوم گل....حال شما الان طبیعیه!...2هفته ای مگه میشه از دلت عشق رو
بیرون کنی؟...با احساساتت نجنگ متین جان!...شما که تاپیک من رو خوندی...درسته؟...اگر
میتونی یک بار دیگر تاپیک من را پست به پست بخون تا بدونی من چه جوری با این احساسات
کنار آمدم!...کار سختی هست اما زندگی جریان داره و برای من و تو متوقف نمیشه...فقط صبر و
توکل و یاری خواستن از خدا و قرآن خواندن بود که من رو آروم کرد...هنوز این عشق در دل من
هست متین جان اما دارم زندگیم رو می کنم و گاهی به او فکر می کنم و ایشان هم دقیقا
همین طور هستند و به من گاهی فکر می کند اما من زندگیم را بخاطر این ماجرا متوقف
نکردم ...باور کن آقا پسر هم الان حال شما رو دارد الان اصلا حالش خوب نیست...گذشت
زمان همه چیز رو حل می کنه...به خودت زمان بده عزیزم...امیدت به خدا باشه و سعی کن
این انتظار برای تو سازنده باشه تا اگر دوباره اومد متینی زیبا ببینه نه یک متین افسرده که
کسی نخواهد که حتی نگاهش کند...انتظار سازنده آدم رو بزرگ می کنه...در مدت انتظار
سعی کن خودت رو حسابی بهتر کنی و براش دعا کنی و از خدا بخواهی که سرنوشت
زیبایی را برای متین طراحی کند...با خدا زیاد حرف بزن...بسیار آرام می شوی عزیز دلم
من متین عزیز را زیاد دعا می کنم و میدانم که آینده ای زیبا در انتظار متین عزیز هست
زمان مرهم زخم های روحت خواهد بود...
جوابی که در یکی از پست ها ملاحت دوست عزیزم گذاشته بود برایت می نویسم :
((راستش بهار جان من نميدونم چي بگم.براي تشكيل يه پيوند هر دو نفر راضي اند. اما برا شكستنش يكي شون كافيه.من نه مي تونم بگم منتظر بموني و نه مي تونم بگم به خاطر چنان مادر سنگدلي بشكني.
دو راه هست . البيته راه هاي خداوند بي شمارند.اما من فقط فعلا دوتا شو بلدم.
يك . هر كدوم ره خودتونو جدا انتخاب كنين و سعي كنيد براي يك بار ديگه از صفر در قلبتون شروع كردن سرمايه گذاري كنين.روز هايي ميرسه كه ممكنه از دلتنگي.. اما گذر زمان بتدريج زخم ها رو بهتر مي كنه. يا بهتر بگم قلب ما رشد ميكنه و بزرگتر از زخم هاش ميشه. يه روز مي رسه كه متوجه ميشيد كه دنيا هنوز تمام رنگ هاي خودشو داره و رنگين كمان هنوز هفت رنگه.. البته راه اصلا آساني نيست..من اول و آخرشو گفتم فقط خدا مي دونه طي كردن چنين راهي چقدر سخته اما جواب ميده..
2. اين راه هم سخته. اون راه كساني يه كه نميخوان همديگر رو فراموش كنن مثل دوستم اركيده و همسرش مصطفي.پدر اركيده از ازدواج اونها به طور مطلق و قاطع ممانعت كرد. اونها از هم جدا شدن و تا 9 سال بعد هيچكدوم از ديگري خبري نداشت اما هر كدوم به تنهايي زندگي خودشونو ادامه دادن.رفتار غير منطقي هم از خودشون بروز ندان هر كي ظاهرا داشت به تنهايي زندگي ميكرد. فقط در يه مورد يعني ازدواج هر دو قاطع به هر كسي نه ميگفتن. وقتي والدين ديدن اين دو نفر حتي دور از هم قادر به شكستن پيوند بينشون نيستن موافقت كردن. اركيده الان يه پسر كوچولو داره.و زندگي شون عاد و سالمه.
من نميدونم بهت چي بگم چون مخاطب شما رو نميشناسم.از طرف ديگه شما 25 سال داري و كم كم بايد به فكر زندگيت باشي.هر دو تونم ديگه سنتون در دامنه بالغ بودن و آماده بودنه. آيا مخاطبت به فرض وفاداري شما وفادار ميمونه؟تحمل خودت چه قدره؟اونقدر مدير هستيد ( هر دوتون) كه بتونين بدون آسيب رسوندن به خود و ديگران اين پيوندو حفاظت كنين؟
اين دو راهي يه كه من بلدم و طي 40 سال يادگرفتم. دعا مي كنم عزيزم و اميدوارم خودت و مخاطبتون بهترين راه رو انتخاب كنين.تو هم لطفا از خداوند اينو بخواه:
خدايا كمكم كن آنچه را كه مي توانم تغيير دهم و اگر نبايد تغيير دهم بپذيرم و اگر زمان آن تغيير فرانرسيده مرا ياري كن تا زمانش صبوري كنم به بهترين شكل. ))
من این متن رو که خوندم آروم آروم شدم متین...من هم برایت دعا می کنم که خداوند به هر
2 نفرتون صبر بده و اگه صلاح میبینه روزی شما رو بهم برسونه
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
آخه بدجور دلم گرفته .
همیشه هر وقت دلتنگش میشدم بدون اینکه چیزی بهش بگم یا اس یا زنگ ، خودش میزنگید و میگفت چقدر دلتنگمه ( حتی اگه 12 شب یا موقع نماز صبح یادش میفتادم ).
خیلی سعی میکنم بهش فکر نکنم و مشغول باشم ولی نمیدونم چرا یه حرکت یا حرفی از کسی میشنوم یادش میفتم که این حرف رو مثلا کجا بمن گفته بود و ....
آخه یکی از همکارام زندگیش مشابه این آقا بود و الان که هر روز از اختلاف مادر و خانمش میگه که بهش راه حل بدیم یاد اون میفتم و آتیش میگیرم .( مادر همکارم اونو از عشقش جدا کرد و آقا هم روز بعد خاستگاری به دوستم گفته بود بیخیال شه چون از فردا باید برن لیست خاستگاری هایی که مامانش واسش ردیف کرده ، بعدم مامانش یه دختر پولدار واسش پیدا کرد از فامیل دورشون . و حالا خانم و مادرشوهر بقدری سر مسایل کوچک با هم اختلاف دارند که همکارم کلافه شده و هر روز میاد و راهکار جدید می خواد .)
چرا این پسر های دختر ندیده و ...که به قولی تا حالا پاستوریزه بودند اینقدر شبیه هم هستند !
(پسرهایی که این اولین رابطه شون بوده )
نمیدونم بدجوری کلافه و دلتنگم از دیروز تا حالا .
راستی من تا الان تاپیکتو نخونده بودم ، الان خوندمش و دیدم چقدر احساست شبیه من بوده .
منم همه کارم وقتی میام خونه شده دعا کردن .
هنوزم امیدوارم و منتظر که برگرده .
همیشه وقتی باهاش قهر میکردم و حرف از اتمام رابطه میشد نهایت ( یا 8 ساعت بعد میزنگید ولی الان ........)
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیزم هی چرا چرا چرا نکن!
هی گذشته ها را باز بینی نکن!...می خواهی بدونی چرا؟...چون در تصورات خودش نمی خواهد
عشقش در اثر نا ملایمی های خانواده اش با تو کمرنگ شود...برای همین رفته!....متین عزیز
من نمی گویم امیدوار یا منتظر نباش....من فقط می گویم خودت را با این افکار شکنجه نکن!
تاپیکم را خواندی؟...دیدی چگونه مقاومت کردم و صبوری و توکل چه طور آرامم کرد؟..خدا حواسش
به متین و عشقی که در دلش داره هست و صدای متین رو می شنوه...فقط اندکی صبر کن که
سحر نزدیک است...امروز فهمیدم صلاح یعنی چی...خدا که به حال تو آگاهه ، تو رو می بینه و
دعاهات رو میشنوه....فقط میگه متین کمی صبوری کن و امور رو به دست من بسپار...هم آرومت
می کنم هم کاری می کنم سود کنی همه جوره...فقط بگذار زمان بگذره تا ببینی که وقتی امرت
رو به من میسپری واست کاری می کنم کارستون!...ببخشید از زبون خدا حرف زدم ;) ...
دلتنگشم میشی واسش دعا کن و واسه خدا درد و دل کن و اشک بریز تا آروم آروم شی!
من هم دعات می کنم همیشه...میدونم خوشبختی یک روز که وقتش برسه در خونه متین رو
میزنه انشالا
خوشبخت و سعادتمند باشی عزیزم
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
بهار جان
راستش از چند روز پیش خیلی آرومتر شدم . هر وقت یادش میفتم سعی میکنم بیام اینجا ، یا دعا و قرآن بخونم . صبحها که بیدار میشم سعی میکنم خوشحال باشم و فقط به اهدافم تمرکز کنم واقعا به یادش هستم ولی به خودم میگم من باید قوی باشم و به اهدافم برسم توی این مدت که اگه برگشت ( که مطمئنم برمی گرده )اونقدر قوی باشم که بتونم با مشکلات احتمالی کنار بیام .( ممنونم ازت بابت این حرف قشنگت : سعی کن
این انتظار برای تو سازنده باشه تا اگر دوباره اومد متینی زیبا ببینه نه یک متین افسرده که
کسی نخواهد که حتی نگاهش کند...انتظار سازنده آدم رو بزرگ می کنه...)
واقعا نیاز داشتم کسی غیر از خودم این حرفو بهم بزنه تا هر روز با خودم تکرارش کنم .
دیشب اصلا نخوابیدم ( یعنی خوابم نبرد ) و صبح با سر درد می خواستم برم شرکت ولی اینقدر
توی مسیر به خودم تلقین کردم حالم خوبه و هدفهامو یکی یکی مرور کردم که تقریبا یادم رفت حالم بده ( هر چند سر درد خفیف رو حس می کردم ) و اینقدر تمرکزم به کارم بود که متوجه گذر زمان نشدم و ساعت کاریم تموم شد .
تقریبا توی این دوماه که درگیر این ماجراها بودم( خواستگاری و حرفها و کارهای مامانش و فشار خونواده و....) ، یادم رفته بود که چه قراری با خودم داشتم و با خوندن تاپیک تو همه اینها دوباره واسم پررنگ تر شد .
توی این دوماه اینقدر که مامانش سنتی فکر میکرد باعث شده بود دغدغه من مورد قبول بودن واسه اون باشه و شاید بقیه چیزها یکم واسم کم رنگ شده بود .
خدا خودش شاهده که اگه من نگرانم و چرا میگم بیشترش علاقم به اون آقاست و نمی خوام کاری کنه که بعدا پشیمون شه . نمی خواستم تحت تاثیر احساساتش به مادرش و بیمار بودنش تصمیمی بگیره که زندگیش خراب شه . (آخه خونوادش همش بهش تلقین می کردند که وقتی دختری رو عقد کنه مهرش به دلش میفته و باید با یکی از دخترهایی که بهش پیشنهاد میدن ازدواج کنه ) اگه بدونم با عشق با کسی ازدواج میکنه میگم اشکالی نداره ولی اینکه یه لحظه حتی فکر کنم که فکرش به منه و جسمش با کس دیگه زندگی میکنه عذابم میده . هر چند که بعید میدونم اینکارم بکنه . ولی وقتی مادری اونجوری داره شاید هیچی بعید نباشه . واسه همین دوست نداشتم الان تنهاش بذارم .
همیشه مامانم میگه مادر عاشقه و اولاد ( خصوصا پسر ) فارغ . ولی در این مورد بعید میدونم مادر عاشق باشه .
دیگه تصمیم گرفتم خودم باشم نه اونی که مامان اون می خواد یا باید بپسندتش .
بازم ازت ممنونم که هوامو داری .
بیشتر هوامو داشته باش :46:
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام به متین عزیز من
چطوری خانوم گل؟
خیلی خوشحال شدم از این که شنیدم حالت بهتره و میخوای یک متین قوی و زیبا بسازی :R
خوشحالم که متین تصمیم گرفته خودش باشه و به رویاهاش فکر کنه و به اونها برسه!
عزیزم این حالت طبیعیه طبیعیه! من هنوز بعد این همه وقت گاهی انقدر دلم می گیره که دوست
دارم تنها باشم و ساعتها اشک بریزم تا آروم شم...اتفاقا بد نیست که گاهی ناز احساساتت رو
بکشی و بهش اجازه بدی با ریختن اشک خودشو آروم کنه و دست مهر و محبت به سرش بکشی
جات خالی دیروز یک دل سیر گریه کردم و الان پر از آرامشم...هوای پاییز هم هوای عاشقیه...
متین جان میدونم خداوند مهربان که ما رو میبینه برای ما آرام جان دیگری خواهد فرستاد...
مهم اینکه نشکنی و در طوفان رشد کنی و زیبا بشی..بگذار طوفان تمام بشه آنوقت میبینی
که همه تحسین می کنند وجود زیبای متین رو که در طوفان زندگی کمر خم نکرد و مثل سرو
ایستاد...روزهای آفتابی بعد طوفان بسیار لذتبخشه و تمام دردهات در گذر زمان التیام پیدا
می کنند...واقعا نمیدونم آخر قصه چی میشه ، نمیخوامم بدونم...قشنگیش به ندونستنشه
و حال بیم و امیدش...من هوای متین عزیز را دارم چون خدا خواسته من اینجا باشم و این
کلمات را بر دستان من جاری کرده تا برایت بنویسم...پس خود خدا بیشتر از همه هوای متین را دارد.
یک روز رسد نشاط اندازه کوه ..................... یک روز رسد غمی به اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است عزیز ........................... در سایه کوه باید از دشت گذشت!
متین به دلتگیهایت غلبه کن تا خداوند کارساز برایت چاره سازی کند و عزت نفس و شخصیت
و خود وجودیت بیش از همه چیز سعی کن برایت ارزشمند باشد.
مادرها عاشقند اما نه همه مادرها!...مادر او نیز یک روز باید تاوان سنگینی برای دل شکسته متین
بدهد!...این سنت الهیست! اما مادر و پدر تو عاشق تو هستند و عاشق خوشبختیت پس
نگذار حسرت به دل بمانند و همیشه در خانه بهاری باش و خندان.
من به خانه که میرسم تنها خنده بر لب دارم و با آشپزی که عاشقش هستم و گپ و گفت
با مادرم که عزیزترین هست برایم در دنیا لحظاتی شاد ایجاد می کنم. امیدوارم متین هم
دل خودش و خانواده اش را شاد کند...حضورت را در تاپیک های تالار در اوقات فراغتت پر رنگ تر کن و با افزایش
مطالعه ات به دوستان راهکار ارائه بده تا دیگر وقتی برای غمگین بودن نداشته باشی!
مثل همیشه دعا گویت هستم و ملتمس دعا به خصوص در حرم امام رضا (ع)
:72: