RE: این زندگی داره نفسم رو بند میاره...هیچ وقت دوستم نداشته!
همه چی به هم ریخته یه جورایی!
بهش ابراز علاقه کردم و اون اصلا توجه نکرد
حالا تنها احساس خواری می کنم
هیچ توجهی بهم نمی کنه
دیشب بعد از دوماه خواستم واسه سکس پیش قدم شم هنوز خیلی شروع نکرده بودیم که گفت فک نکن دوست دارم!!!!
یعنی دلم می خواست بمیرررررم
منم ادامه ندادمو رفتم توی هال خوابیدم
نمی دونم چه کاری درسته چه کاری اشتباهه
قاطی کردمممم
:325:
RE: این زندگی داره نفسم رو بند میاره...هیچ وقت دوستم نداشته!
سلام
حلقه ای مفقوده در این میان هست که با خوندن چندباره پست هایت یافت نشد
این که همسرت چه احساسی نسبت به تو داره ، را نمی توان به یقین گفت
چیزی که خیلی ملموس دیده میشه ، عشقی هست که در بینتون کمرنگ شده
سرنخ های زیادی را باید پیدا کرد تا بتوان عشق را در زندگی زنده کرد
.
.
.
نوشته هایت بسیار آرام بود و خوددار ، نشانه ی خوبی است ، چرا که اگر بخواهی می توانی بر مشکلات تسلط پیدا کنی پس یک قدم از مراجعینی که فقط برای تخلیه احساساتشون پست میزنند جلو هستی
باید ببینی آیا این خودداری تو بر عواطفت تا چه اندازه مفید هست و تا چه اندازه مضر و نکته دیگه ، "ترس و توهم از ترس" هست که کاملا مشهوده
تو مدام به علت توهم ترس از اینکه اگر با همسرت گفتگو کنی به تو بگوید قصدم طلاق هست مدام خودخوری می کنی
دست و پای خودت را در خانه بستی و خودت را خودآگاه محبوس کرده ای ، همین که از همه جمع ها گریزانی و دلیلش هم نگران از طرز برخورد همسرت در جمع با تو ، عنوان کردی نشاندهنده ترس است
اینجا محیطی مجازی است و بهترین دانشگاه برای یادگیری درس زندگی پس از هرآنچه تو فکر می کنی به مشخص شدن ریشه مشکلت کمک می کنه بگو تا کارشناسان بتونن علت یابی کنند تا راه حل مشکلت پیدا بشه
RE: این زندگی داره نفسم رو بند میاره...هیچ وقت دوستم نداشته!
رضوان جون ممنون که نظر منو پرسیدی اما فکرنمیکنم چیزی بلد باشم که به درد زندگیت بخوره.
اما چند مورد به ذهنم میرسه که میگم البته قول بده ناراحت نشی ازم. باشه عزیزم؟
اول اینکه به نظر میادشما خیلی مغروری، یه کم دوز غرورتو پایین بیار. نه اینکه بگم برو خودتو کوچیک ولوس کن نه اما غرور هم زیادیش خیلی بده.
دوم اینکه همون طور که خودت از همه ماها بهتر میدونی رزیدنتا خیلی سرشون شلوغه از حجم مطالب کتابهاشون گرفته تاساعتای شیفتشون، یه کم شوهرتو درک کن و باهاش همراهی کن. در مورد بیمارستان و کارایی که داری انجام میدی ازش نظر بخواه.مشکلاتتو بهش بگو و ازش راهکار بخواه.بذارفکر کنه شما اونو خیلی قبول داری و میخوای بهش تکیه کنی(منظورم وابستگی نیستا)
سوم اینکه: آیا شوهر شما با این ازدواج موافق بودن؟ از همون اول انقد خشک بودن؟ ته ته دلتو بررسی کن ببین دلیل رفتار شوهرت چیه؟ از چی ناراحته؟ از ازدواجش؟ از اخلاق خاصی از شما؟ویا...... خانوما خیلی خوب میتونن بفهمن دلیل اصلی رفتار شوهرشون چی میتونه باشه؟
وقتی ایشون شما رو واسه ازدواج انتخاب کرده(که میدونید مردی باموقعیت شوهر شما خیلی کیسهای خوبی میتونه داشته باشه)
حتما شما رو دوست داشته مطمئن باش.انقد منفی نبین.حتما یه مشکلی این وسط پیش اومده فکر کن ببین میتونی ریشه مشکلتو بفهمی؟
چهارم اینکه چرا دارین مثله غریبه ها زندگی میکنین؟ چرا هیچ وقت باهاش صمیمی نمیشی؟ چرا مشکلتو بهش نمیگی؟ ببین چرا میگه فکر نکن دوست دارم؟ چرا؟ ببین با حالتی که انگاری بهت خیلی برخورده اما با یه ذره مهربونی(که هم فکر نکنه محتاجشی و ذلیلشی و هم اینکه جذب محبتت بشه) ازش دلیل حرفشو بپرس. به خودت احترام بذار اما مغرور نباش(به خدا بین این دوتا خیلی تفاوته)
پنجم اینکه اگه به شوهرت بگن از چه رفتاری از رضوان جون ناراحتی فکر میکنی چی بگه؟
:46:
لطفا یه کم در مورد رفتار جرات مندانه هم مطالعه کن.
RE: این زندگی داره نفسم رو بند میاره...هیچ وقت دوستم نداشته!
سلام رضوان
چه خبر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟