RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
خواهر عزيزم؛
وقتي جمله هاي پست شما رو مي خوندم ياد يه شعري افتادم از سپهري... مدتهاست زمزمه اش نكردم:
زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
تا حالا سيب رو با پوستش نخوردي؟؟
زندگي هم همينجوريه عزيزم... هم جاهاي عاشقانه داره و هم جاهاي غصه دار... هم فراز داره و هم فرود... يه روز براي هزار تومان گيري، يه روز ميليوني خرج مي كني! همه اينها با هم شده زندگي...رابطه عاشقانه و رابطه مالي بر خلاف نظر تو تو هم گره خوردن... وضعمون كه خوب باشه فكرمون آسوده تره! اما يه چيزي... اين كه هنر نيست! همه مي تونن!
همه آدمها وقتي وضعشون خوبه، جيبشون پر از پوله! كيفشون كوكه! عشقشون هم عاليه!
هنر اونجاست... مهارت اونجاست كه بتوني وقتي جيبت خالي شد... وقتي خداي ناكرده، يه دفعه پولت رو دزديدن بتوني خوب باشي!
غلام همت آن رند عافيت سوزم
كه در گدا صفتي كيمياگري داند
آره خواهرم، اون موقع دقيقا زماني بود كه بايد رو مي ذاشتي رو شونه شوهرت! بايد بتوني بهش اعتماد به نفس بدي! مهارت يعني اين...
يعني اينكه مساله خودمون رو پيدا كنيم! اون رو بپذيريم! نه اينكه بندازيم گردن يكي ديگه!
مساله رو اول پيدا مي كنيم...
اون رو ساده مي كنيم.. ساده و ساده تر! تا بتونيم خيلي دقيق بهش نگاه كنيم! نه اينكه بگيم اصلا من با مسائل مالي اون مشكل دارم...
همه راه حلها رو در نظر مي گيريم...
بهترين راه حل رو انتخاب مي كنيم
شما داريد با هم زندگي مي كنيد... عشقت رو خراب نكن عزيزم!
راهكارهايي كه بهت دادم رو انجام بده و بسيار ظريف زندگي كن...
تو اين تاپيك كه مي نويسم اولش نيست...بعد مياد!
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
مهتاب خوبم... فقط این رو یادآوری می کنم:72:
صادقانه بهش عشق بورز... فکر گذشته رو پاک کن... فکر کن تازه با هم ازدواج کردید و هم قدمش باش... قرار نیس با یه حرف اینقدر از کوره در بری خانم.
گفتنی ها گفته شد... این گوی و این میدان:72:
بقیه ش پای خودته:104:
اینقدر هم از زندگیت شکایت نکن:305:
پاش وایستا و درستش کن چون می تونی:300:
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
ناهید عزیز ممنون که برام پست گذاشتی اما عزیزم زندگی هرکسی فرق میکنه منم اوایل دخالتی در امور مالی نداشتم و پولم برای خودم بود همین الانش نخوام بدم شوهرم کوچکترین شکایتی نمیکنه (البته به صورت غیز مستیقیم خواهش میکنه که باشه اما اگر ندم یا نخوام که بدم کوچکترین اعتراضی بنده خدا نداره) اینکه من خودمو دخالت میدم چون خودمو شریک زندگیش می بینم شریک همه چیزش شاید اون تو این شراکت خلافی کرده که در واقع بحث اصلی این تاپیک ایجادشده من هست اما من به خاطر زندگیم نمیتونم دخیل نباشم وقتی شوهرم طلبکار داره وقتی از بانک پشت سرش گذاشتن وقتی هزار و یه مسئله این چنینی هست به نظرت صحیح هست من بگم به من ربطی نداره پول من باید پس انداز بشه برای روز مبادا؟؟؟؟؟ روز مبادای من فعلا امروزه .......... نه وقتی کار از کار گذشت
SCi عزیز ممنون از همدلی و راهنمایی هاتون ممنون که بهم ارامش میدید با حرفاتون و دارید توی کسب مهارتهای لازم زندگیم کمکم میکنید ........ من بازم به راهنمایی های شما احتیاج دارم احساس میکنم راه درازی در پیش دارم برای کسب مهارتهای زندگیم
tell me ممنون از راهنمایی هات همه سعیمو میکنم که زندگیمو بهتر کنم تا انشالله به مهارتی برسم که دیگه از زندگیم شکایت نکنم ممنون
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
مهتاب جون خیلی تو فکرت هستم هر وقت اومدی تالار خبری از خودت بده خانمی.:72::46::43::72:
از خدا می خوام که با خبرهای خیلی خیلی خوب برگردی و ما رو هم با شنیدنش خوشحال کنی, امیدوارم غرق خوشی باشی.:72:
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
سلا دوست خوبم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shabe barooni
وقتی شخصی دروغ میگه، یعنی از گفتن حقیقت واهمه داره، یا میدونه گفتن حقیقت براش دردسر ساز میشه. مثلا میترسه از این که باهاش تند برخورد بشه و تحملش رو نداشته باشه، یا از جانبتون طرد بشه، یا با مخالفتتون روبرو بشه و یا بعد ها به خاطر عملش مورد سرزنش قرار بگیره. خیلی از دروغ ها هم به خاطر رهایی از سین، جیم های بعد از گفتن حقیقته.
معمولا تا شخص چنین برخورد هایی ندیده باشه، حقیقت رو میگه، اما اگر یک مورد هم پیش بیاد، به شخص ناخودآگاه حالت تدافعی در واکنش های بعدی میبخشه.
در این مورد بهتره این واهمه ها رو از بین ببرید. یعنی در مقابل حقیقت، هر چند تلخ واکنش مثبت داشته باشید و در مقابل دروغ، هر چند کوچک واکنش منفی. منظورم اینه که اگر حقیقتی باب میلتون نبود، سرزنشش نکنید، عصبی نشید، فقط قانعش کنید که اشتباه کرده، اما در مقابل دروغ ها، نسبت به خود دروغ، (نه مسئله ای که فاش شده) نشان بدین آزرده خاطر شدین. (نکته: در هر حال عصبانیت و تنش های عصبی ممنوع)
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
سلام همراهان خوبم
ممنون که به یادم بودید.......
Tellme عزیز اسم کاربری جدید مبارک (متین) -
بازهم اومدم ازتون کمک بگیرم
shabe barooni عزیز ممنون از راهنماییت ........ صحبتتون درسته .......
میدونید در مورد دروغ از لحظه اول آشناییمون بزرگترین ، بیشترین و موکدترین چیزی که ازش خواستم همین راستگویی بود....... حتی یادمه گفتم به نظرم برای یه زن شاید بدتر از این نباشه که بدونه مردشه با زن دیگه ایی هست اما ، اما اگر روزی خواستی با زن دیگه ایی هم باشی فقط خودت بیا راستشو بهم بگو نه اینکه من از اینو اون بشنوم ......... و متاسفانه بیشترین چیزی که رعایت نکرد همین بود .....
راستش یه مشکل دیگه در خودم بوجود اومده گفتم شاید درست نباشه بخوام تاپیک جداگانه باز کنم تو همین تاپیکم بنویسم
با تمرین های اSCI محترم و همدلی های شما تا حدی آرامش نسبی پیدا کردم .......
اما مشکلم :
" نسبت به همسرم دچار دوگانگی احساسی و رفتاری شدم "
*
گاهی آروم و عاشق ،،،،، گاهی عصبانی و متنفر .........
حتما میگید دیونه شدم ........
*
وقتی دوریم دلم براش تنگ میشه و احساس میکنم عاشقشم و دوست دارم پیشم باشه .......... وقتی پیشم هست احساس میکنم نمیتونم تحملش کنم . ازش متنفرم .....
حس خیلی بدیه خیلی خودمم حس میکنم دارم خل میشم دیگه به خدا ......
و دومین مشکل :
ما دوتا که یه زمانی این همه حرف برای گفتن باهم داشتیم و این همه باهم حرف می زدیم از همه چیز از زمین و زمان و کهکشان بگیر تا ریز ترین چیزای زندگیمون حالااااااااا ،،،،،،،، حالا که باید جلو بچمون رعایت کنیم تا چهارتا کلام میخوایم بهم حرف بزنیم بحثمون میشه یا من از طرز حرف زدنش ناراحت میشم و حس میکنم داره باهام بد حرف میزنه یا اون میگه تو باهام بد حرف زدی در حالیکه خودم حس میکنم داشتم عادی صحبت میکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
البته شوهرم یکی از عادتهای مثبتش اینه که هر بحث و ناراحتی که باشه همون ثانیه جمعش میکنه و اصلا اهل ادامه دادن و قهر و بد اخلاقی بعدش و غیره نیست ..........
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
مهتاب عزیز سلام و خیلی ممنون ازت عزیزم:72:
نه خانمی دیوونه نشدی... این چه حرفیه؟
نمی دونم بهت بگم حق داری یا نه... مهم هم نیست حق با کیه... مهم اینه که بخاطر بچه تون باید تغییر رویه بدید, این از همه ی دنیا مهم تره
یه برگه کاغذ بردار و بنویس
وقتی پیشمه احساس می کنم نمی تونم تحملش کنم, ازش متنفر می شم
دلایل خودت رو هم بنویس... نمی تونه بی دلیل باشه
مثلا چون یاد فلان چیز می افتم
تو اون لحظه احساساتی که به همسرت داری رو بنویس, مثلا احساس نفرت یا احساس پریشونی
و این رو هم بنویس
وقتی دوریم دلم براش تنگ میشه و احساس میکنم عاشقشم و دوست دارم پیشم باشه
دلایل این رو هم بنویس که چرا دلت براش تنگ می شه
و احساساتت رو تو اون لحظه مثلا تنهایی, عشق زیاد و ...:72:
وقتی صحبت می کنید راجع به چی حرف می زنید که باعث بحث می شه؟
لحنتون چه جوریه؟
این ها رو بنویس و برگرد تا با هم تحلیلش کنیم.:72:
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
مهتاب، خواهرم
کارهایی که قرار بود رو انجام دادید؟ نتایج رو دقیق بنویسید..
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
سلام ممنون از همراهییتون
امروز بعد از یه مدت تونستم بیام حرف برای گفتن خیلی دارم .......
ببخشید اگر پر حرفی میکنم
کارهایی که قرار بود انجام بدم و البته ضمن صحبتم جواب متین عزیزم هم هست :
تمرینات تنفسی رو هر زمان که تونستم انجام دادم البته محدود چون به خاطر بچه ام و زمانی که خونه هستم مدام دوست داره دورم باشه در حد سه یا چهار بار تونستم به شیوه جناب SCI انجام بدم ... بعد از انجام تمرین های تنفس تایکی دو ساعتی آرامش خوبی دارم. اما این کدوم زمانه؟ همون زمانی که تنها هستم .... که اون خونه نیست ..... چند ساعت بعدش که میاد همون حس بدی که گفتم میاد سراغم ....... مراقبه بخشش رو انجام دادم اما ته ته دلم نتونستم ببخشمش چرا ؟ نه چون کینه ایی هستم نه هیچ وقت از هیچکس کینه ایی به دل نگرفتم چه به برسه از شوهرم فقط ته دلم نمیتونم ببخشمش چون طبعات اشتباهاتش که حالا بزرگترینش رو پاراگراف پایین تر میگم، مخفی کاری ها و دروغ هاش هر روز تو زندگیم هست هر ساعت زندگیمو تحت تاثیر گذاشته ...... هر لحظه که مشکلات زندگی که این روزا یکمم پر رنگ تر شده اذیتم میکنه تو ذهنم میاد میتونست اینی که الان هست نباشه اگر اون یه کلمه می پرسید یا مخفی نمیکرد یا دروغ نمیگفت ......... وقتی باید از یه سری از خواسته هام بگذرم . میگذرم چون شوهرمه و دوستش دارم اما حس میکنم که این گذشتنه در حد خودش یه نوع ظلم هست که از طرف اون به من و بچه ام شده ...... اون لحظه دوست دارم که ذهن سطحیه رو خاموش کنم ...... اما این واقعیته ....... اون زمان دوست دارم که ببخشمش اما دو ساعت بعد با یه مشکل دیگه دوباره یادم میاد......
البته هر زمان هم که خیلی این ذهن سطحیه داشت وراجی میکرد سعی کردم باز با همین تنفس خاموشش کنم که البته خیلی موفق نبودم ........
سعی کردم محیط خونه رو شاد کنم مثل قبل ...... برای حرفاش شنوده خوبی باشم و راهکار ندم ، غز نزنم ، سرزنش نکنم
خواستم ادامه حرفامو بگم گفتم تو پرانتز یه چیزی رو بگم همون اشتباه بزرگه ؛ بعد ما بقی حرفمو بنویسم
( شوهرم یه مدته که تو محیط کارش به تعدیل نیروی اداره خورد و بیکار شد و الان مجبور هست کاری رو انجام بده که علاقه ای بهش نداره )
میدونم این موردی که تو پرانتز گفتم ، ( مورد بیکار شدن یه مرد ) مورد کمی نیست میتونه خیلی یه مرد رو بهم بریزه و همه رفتاراش رو تحت تاثیر بزاره ... میدونم که وظیفه الانم سخت تر هست و بیشتر ........ اما وقتی فقط من ، منی که الان تو این موقعیت که خودم زیر بار همه فشارها دارم له میشم و همه هم فقط ازم انتظار مدارا و کمک و مهربونی و سازش و غیره و دارن فقط من میدونم که همین تعدیل شدن و بیرون اومدنش از اداره هم سر ندونم کاری و بازم بی مشورت کار کردن خودش بوده اما من مجبورم جلو همه حتی پدر و مادرامون ازش حمایت کنم و بگم آره اونا بد کردن که نیروی با سابقه اشون رو بیکار کردن و غیره ....... می سوزم از درون می سوزم که با یه اشتباه با یه تصمیم عجولانه لطمه بزرگی به آینده من و بچه امون زد ...... میدونم که هدفش و نیتش خیر بود ....... میخواست بهتر بشه که بدتر شد.......... میخواست بالا تر بره یه دفعه سقوط کرد .......... سر همینم دلمم براش میسوزه ......
نمیدونم با این طرز نوشتنم تونستم احساسم رو بگم یا نه از یه طرف دلم براش میسوزه که مثلا میخواسته بهتر بشه این شکلی شده ...... از یه طرف آتیش میگیرم که اگر تصمیم عجولانه نمیگرفت یه زمانی ازم یه چیزایی رو مخفی نمیکرد و حداقل مشورت میکرد شاید تا چند سال خیلی سیر صعودی نداشتیم اما حداقل این همه سقوط و تنزل هم نداشتیم ......
ببخشید خیلی حرف زدم دو تا پاراگراف بالا رو گفتم چون میخواستم در مورد کارهایی که انجام دادم و عمل و عکس العملها بگم گفتم شاید کمک کننده باشه .
حالا با توجه به صحبت بالا اونم حساس شده ؛ .......ما دو تا همیشه در مورد خیلی چیزا همینطوری باهم صحبت میکردیم بحثهای علمی، در مورد مطالعاتی که در مورد چیز خاصی داشتیم چیزی که تو نت داشتیم بحث سیاسی ، اجتماعی یا چیزای دیگه
حالا مدتی هست وقتی داره صحبت میکنه ومن دارم گوش میکنم .... موقع صحبتش به نظر خودم دارم خیلی عادی نگاهش میکنم و گوش میکنم ..اما برداشت اون چیه : داری نگاه عاقل اندر سفیه بهم میکنی ... میکم : نه عزیزم اصلا اینطور نیست حتی براش قسم میخورم که اینطوری نبوده و من اصلا با این دید نگاه نکردم اتفاقا مطلبه برام جالبه ....... میگه : تو چشمات طوریه که خودش با آدم حرف میزنه هر حسی داشته باشی از چشات معلومه ....... میگم : به خدا الان جز حس یه زن که از مطلب مورد بحث شوهرش خوشش اومده و داره به حرف شوهرش گوش میکنه حس دیگه ایی ندارم . نمیدونم شاید چشمام خسته است تو اینطوری فکر کردی با یه حالت ناراحت میگه نه نمیخواد دلیل الکی بیاری و مطلبش رو جمع میکنه .......
ازم سوال میکنه آروم جوابشو میدم : آره ، یا نه ناراحت میشه میگه چرا جوابمو نمیدی . میگم اا من که گفتم آره شاید تو نشنیدی ...... میگه تو چرا داد میزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باور کنید خودمم می مونم ....... منکه داد نزدم نظر خودم با تن صدام عادی بود..........
چیزای که اخیرا پیش میاد : بهش میگم این روزا اشعه آفتاب خیلی زیاده مخصوصا موقع رانندگی که از آسفالت خیابون منعکس میشه .... چشمو خیلی اذیت میکنه یادت باشه که عینک آفتابی رو بزن موقع رانندگی .......یا مثلا مدتی هست میگی دندونم اذیتم میکنه بیا بریم دندونپزشکی ببین مشکلش چیه شاید عفونت کرده ....... میگه : وقتی کسی نمیخواتم وقتی دوستم نداره چه فرقی داره سالم باشم یا نا سالم بزار عفونت کنه بزار کور بشم ..... با تعجب میگم منظورت چیه ؟ کیه ؟معلومه چی میگی ؟؟؟؟ با حلت عصبانی میگه منظورم تو هستی !! وقتی نمیخوایم به طبع بچه امم بزرگ بشه همیشه حق رو میده به مادر و منو نمیخواد پس چه فرقی داره براتون ؟؟؟ از حرفش واقعا تعجب میکنم ...... میگم چرا چرت میگی این چه حرفیه و غیره می گه داری سفسطه میکنی ..!!!!!
اینه که نهایتا یا بحثمون میشه یا من یا اون اصلا میگیم ولش کن حرف نزنیم بهتره ............
وقتی ازش دورم کارهای مثبتش و مهربونی هاش میاد جلوم ....حتی همین موضوع پول و کار که چه ایده های خوبی برای زندگی داشت گرچه با بد شانسی و یا بی عقلی خرابش کرد اما همین که همیشه میگه که دوست داشتم برای تو اینکارو کنم که بازم خراب شد ونشد دوست داشتم تو رو فلان جا ببرم مسافرت که اینطوری شد و ....... ویا چه میدونم اینکه مثلا امروز لباسی رو که من دوست داشتم پوشید و چقدر خوش تیپ شده بود ...... چقدر دست دادن و لبخندش موقع حداحافظی مهربون بود و یا یه مسیج دوست دارم که میزنه یاموارد دیگه ........
اون لحظه حس میکنم خیلی دوستش دارم ....... دوست دارم پیشش باشم . پشتش باشم ..دوست ندارم زندگیم خراب بشه دوست دارم روابط رو ترمیم کنم
اما وقتی مثلا با همین عشق و انرژی میرم خونه پیشش یا بهانه های بالا رو گفتم در میاره یا کارهای دیگه که اعصابمو واقعا بهم میزیره ازش متنفر میشم و دوست دارم همه چیز این زندگی تموم بشه
مثلا همین پنجشنبه بعد از یه روز خیلی سخت کاری در حالی که از نظر جسمی هم اصلا حال خوبی نداشتم اما با یه عالمه انرژی مثبت رفتم خونه و کلی شوخی و خنده و بازی دو نفری با دخترم کردیم و سه تایی کلی خندیدم و .... بعد به دخترم قول داده که عصر میبریمت پارک بازی. به منم خودش پیشنهاد داد بعدشم بریم برای خریدی که از قبل قرار بوده بریم و برای خانواده خودش بوده .. منم با کلی ذوق پیشنهادش رو قبول کردم .... اون خوابید ..... دخترم نخوابید......... من نشستم با دخترم بازی کردن ، بعدشم حمامش کردم و غذاشو دادم و حتی لباس های بیرونش رو هم تنش کردم موهاشو درست کردم و و براساس قولی که بهش داده بود بچه آماده است ...... در حالیکه خودم اصلا حال خوبی نداشتم ...... حالا شده ساعت 7 بعد از ظهر .تازه بیدار شده اومده برای خودش چای ریخته و دوباره جلو تلوزیون دراز کشیده منم گفتم تا چاییشو بخوره روی کاناپه پیشش دراز کشیدم واقعا حالم بد بود...... منتظر بودم چاییش تموم شه خودمم حاضر شم. ....... میگم هر وقت خواستی بگو تا منم حاضرشم ....... یه دفعه با یه حالت تدافعی میگه حالا دیگه ؟؟؟؟؟؟ این موقعه که دیگه دیر شده ؟؟؟؟؟؟؟ میگم خوب خودت خوابیدی صداتم کردم اهمیت ندادی ........ میگه نه دیگه دیر شده .......میگم بچه ام آماده است گناه داره بهش قول دادی .......
وقتی دیدم نمیخواد بیاد خودم لباسمو پوشیدم بهش میگم پاشو حداقل بچه رو ببریم پارک نزدیک خونه گناه داره خیلی وقته حاضر شده .......... گفت من که نمیام شما بهتون خوش بگذره ....... شما که خوب باهم بدون من همیشه بهتون خوش میگذره ...... واقعا موندم بهش چی بگم ....... فقط درو زدم بهم و بدون خداحافظی بچه رو برداشتم بردم .......همین لحظه است که از ش متنفر میشم دوست دارم اصلا تو زندگیم نباشه ...... خوب منم آدمم . داری می بینی حالم خوب نیست . داری می بینی بر اساس قول تو بچه چقدر ذوق و شوق داره ........ میدونی که من چقدر سختمه و معذب شب تنهایی برم بیرون ...... چطور غیرتت قبول میکنه تو این شهر بی درو پیکر؟ حالا بعد یک ساعت زنگ زده من در پارک هستم شما تو پارکین؟ اومده حالا که اومده دخترم دیگه بازی هاشو کرده بستنیشو خورده خوب بچه است . برگشته بهش میگه ای بابای بد با من نیومدی پارک ..... دوباره از من ناراحت شده که حتما تو بهش یاد دادی .... ازش متنفر میشم ........
از الگوی XYZ استفاده میکنم یه طور دیگه برام بهانه میاره
ببخشید که خیلی حرف زدم
حس و حالم اصلا خوب نیست . اگرچه در ظاهر همه چی آرومه
RE: لطفا راهنمایی کنید با دروغگویی همسرم چه کنم؟؟؟
سلام خواهرم
شما وقتي كه همسرت مي آد خونه با تمرينات تنفسي سريع بايد آرامش داشته باشي... بي شك بهت كمك خواهد كرد
مراقبه بخشش رو درست انجام بده... يه بار ديگه بخون! قرار نيست كسي رو ببخشي... ببين تو اين مراقبه كسي از تو نمي خواد كه كسي رو ببخشي... تو مي بخشي و رها مي شي!!!
چند تا خطاي عمده شناختي داري... بايد حلشون كني! نمي دونم چرا كمك نمي كني كه زود تر نتيجه بگيريم..
آرامش خودت رو حفظ كن... يه جا نوشته بودي كه چون شوهرمه دوستش دارم... ببين خواهرم! بايد بر عكس باشه... يعني چون دوستش داري... شوهرت باشه!
شوهرت طول مي كشه كه به نگاهت اعتماد كنه و چشمهاي سرزنش كننده زنش رو نبينه... تشويقش كن! تا مي توني تشويقش كن اما زياده روي نكن
توي گفتگو هنوز مشكل داري... مي خواي يه بررسي كنيم:
شوهر مهتاب: داری نگاه عاقل اندر سفیه بهم میکنی ...
مهتاب : نه عزیزم اصلا اینطور نیست حتی براش قسم میخورم که اینطوری نبوده و من اصلا با این دید نگاه نکردم اتفاقا مطلبه برام جالبه .......
به نظرت چرا اينطور مي گه!؟ چون شما فقط نبايد نگاه كني... بايد اعتبار سازي كني! بايد با كلام و چشمات نشون بدي كه موضوع برات جالبه... بايد كنكاش كني و سوال بپرسي!
شوهر : تو چشمات طوریه که خودش با آدم حرف میزنه هر حسی داشته باشی از چشات معلومه ...
اين نشون مي ده كه شما هنوز نتونستي احساست رو بهش بگي... بايد با كلام هم اعتبار سازي كني! اين مواقع گفتگو آماده تشديده!!! اگر حواست رو جمع نكني تشديد اتفاق مي افته! يعني بايد چي كار مي كردي... : فورا اعتبار سازي مي كردي... با يه سوال از توي صحبتهاي قبليش! خب داشتي مي گفتي... و دستاش رو مي گرفتي!!!
مهتاب : به خدا الان جز حس یه زن که از مطلب مورد بحث شوهرش خوشش اومده و داره به حرف شوهرش گوش میکنه حس دیگه ایی ندارم . نمیدونم شاید چشمام خسته است تو اینطوری فکر کردی
با یه حالت ناراحت میگه نه نمیخواد دلیل الکی بیاری و مطلبش رو جمع میکنه ....
به اين ميگن اجتناب كه گفتگو رو خراب مي كنه... يعني طرف گفتگو،گفتگو رو ترك مي كنه!
پس تو اين هفته سعي مي كنيد گفتگو كنيد با رعايت آداب صحيح گفتگو...
من فكر مي كنم بايد تكليفت رو با خودت روشن كني... ببين اونچيزي كه من برداشت كردم اينه كه تو شوهرت رو دوست داري اما با توجه به اختلافاتي كه رخ داده، رنجيدي!!! اما بايد بدوني اون اختلافات و اتفاقات ناشي از عدم مهارت ايشون تنها نبوده ! تو هم مهرات لازم رو نداشتي...
چرا فكر مي كني كه اگر با تو مشورت مي كرد هرگز به مشكلي برخورد نمي كرد... چرا از اين تهديد كه تو زندگيت پيش اومده به شكل يه فرصت نگاه نمي كني!؟ بدون كه هيچ چيزي بي حكمت نيست... و الانه كه بايد كمك شوهرت كني... الان هست كه بايد دركش كني!!! نبايد سرزنشش كني! نبايد اگر و اما بياري...
يه اشكال ديگه بازهم تو گفتگو: ( قرمزها رو بخون)
میگم هر وقت خواستی بگو تا منم حاضرشم .......(استفاده از جملات تو)
ميگم: من حاضرم، اگر مايلي كه بريم،شما هم حاضر شو
یه دفعه با یه حالت تدافعی میگه حالا دیگه ؟؟؟؟؟؟ این موقعه که دیگه دیر شده ؟؟؟؟؟؟؟
میگم خوب خودت خوابیدی صداتم کردم اهمیت ندادی ........
نگاه كن خواهرم: به اين مي گن اتهام زدن! قضاوت كردن! برچسب زدن!
ميگم: آره.. يه خورده دير شده! اما اشكالي نداره.. به دخترمون قول داديم..
میگه نه دیگه دیر شده .......
میگم : بچه ام آماده است گناه داره بهش قول دادی .......
بچه شماست؟؟؟ مگه ايشون پدرش نيست؟؟؟ چرا متصلش مي كني به خودت؟ باز هم سرزنش...
مي گم: (اعتبار سازي مي كنم) به نظرت دير شده...اما فكر مي كنم هنوز وقت داريم يه دور كوچولو با دخترمون بزنيم.. اما اگر تو حو صله نداري نمي ريم!
باز هم بهت مي گم... با ظرافت زندگي كن خواهرم!
مراقب دختر كوچولوت باش!