RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
وای تنهای عزیزم
خوشحالم که می بینم بالاخره اومدی وبرامون ازخودت نوشتی.وبیشترخوشحالم که می بینم حالت روبه بهبودیه.
نگران هیچی نباش،دوماه پیش خیلی داغون بودی،بچه هات پیشت نبودند وتوقادر به انجام هیچ کاری نبودی اما حالاچی؟حالت خوبه بچه هات پیشتند کارات روخودت می تونی انجام بدی ومهمتراینکه احساس لذت اززندگی رو
دروجودت داری.خدایی که من وتومی شناسیم مهربونترازاین حرفاست.همه چیز بهترازاین هم خواهدشد.مطمئن باش.
سعی کن اوقات بیکاری روپرکنی وبیشتربه همدردی سربزن.کلی بهت روحیه میده.
بهت پیشنهادمی کنم نام کاربریت روعوض کنی.توکه دیگه تنها نیستی، دل آدم می گیره به خدا.
به چیزهای خوب زندگیت فکرکن،اگه درگذشته خاطره خوبی نداشتی دنبال گذراندن زندگی خوب وآروم درآینده باش
وبرای خودت خاطرات خوشی رو رقم بزن.این انرژی که توبه خودت میدی ازدست هیچ کسی برنمیاد.بچه هات به وجود
نازنینت نیازمندند!
عزیزم بی خبرمون نگذار.
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
آریانای خوبم بازم سلام علیکم باورکن وقتی میام ومیبینم جوابت انرزی میگیرم
برااسمم چشم
ولی میشه بگی چطوربلدنیستم
سابینای عزیزعذرمیخوام متوجه جواب شمانشدم
عزیزم اصلافراموش نمیکنم اصرارهای شماروبرای ادامه درمانم
شمابودی که ازشوهرت گفتی وتشویقم کردی
واقعاممنونم
سابیناجون من درحین اینکه درمانم ادامه دادم دیگه ناجوردلم شکست دیگه ازهمه دل بریدم وبه خودبزرگش وصل کردم الحمدلله دکتری هم که انتخاب کردم عالی بودفک نمیکردم بااون حال وخیم به این زودی خوب بشم بازم شکرمیکنم:72:
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
دوستان همدردی سلام بازم سلام علیکم
جداچقدرآدمادرفرازنشیبن
یه روزشادن یه روزغمگین.یه روزخندون یه روزگریون.یه روزبالایه روزپایین
حالابرعکس چندروزپیش خودم هم گریونم هم غمگین هم پایین
نمیدونم چرافکرمیکنم شمام هیچ کمکی بهم نمیتونین بکنین
ولی فقط برادل رنجورخودمه که مینویسم تالااقل دلم خوش باشه بایکی که نه بایه عده دارم حرف میزنم
قبلاهم بهتون گفته بودم چه شوهربداخلاقی دارم.کارش گیردادن به بچه هاس.بددهنی.عصبانیت.دادزدن.ف حش دادن.اخم وتخم بخداخستم خسته .میبینه دوباره سرپاشدم دوباره شروع کرده.هرچندانگارزمان مریضیام زمان ناتوانیم خیلی خوب وآروم بوده
میتونین آرومم کنین ؟
باورکنین خودمم ازروتون شرمندم اومدم دوباره غمام میگم ویه غم دیگه به غمهای همدردی اضافه میکنم ولی شمابگین چیکارکنم؟پس به کی بگم؟تنهام تنها
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنها
اول ازهمه بگم این نام کاربریتو عوض کن.(بروپایین قسمت ارتباط باما.اسمت روبنویس برای مدیر.ایشون عوض می کنند)
خب خانومی باز چی شده؟تا دو روز پیش که خوب بودی!همسرت چیکار میکنه؟بداخلاقه؟بچه ها رو کتک می زنه؟
دوحالت داره:
1- (دور ازحضور آقایون محترم تالار) عزیزم مردا همینند.اکثر مردابداخلاقند،دست بزن دارند،فحش میدن،حرف حساب قبول ندارند،اینهمه ساله داری باهاش زندگی می کنی هنوز عادت نکردی؟
ویا
2- خانومی اینهمه مدت مریض بودی وبی حال.فکر میکنی تو روحیه اون تأثیر نداشته،خب اون هم نیاز به مراقبت ومحبت داره.می دونم برات سخته ولی سعی کن یه کم بیشتر بهش برسی.
نتیجه به نظرمن:
مورد دوم رواجرا کنی اگه دیدی افاقه نکرد مورد اول رو به خودت تلقین کن ودرواقع خودتو بزن به کوچه علی چپ.
زیاد به حرفاش ودعواهاش توجه نکن.
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خانوم تنهای عزیز
گفته بودیم که بیا در حل مشکلات شما و همسرت کمکت کنیم
حالا برای اینکه بشه باهات همفکری کرد گله و شکایت کافی نیست، باید مشکلاتت رو به دقت و با مثال مختصر و مفید فهرست کنی
از اینجا شروع کن که کی ازدواج کردی و چگونه با همسرت آشنا شدی؟ آغاز مشکلاتتون از کی بود و چه مشکلاتی داری؟
از رفتارهای خودت در مقابل همسرت هم بگو
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
علیک سلام آریانای عزیزم
آریانای مهربونم باورکن همین اسم برازنده منه
هرچی بیشترفکرمیکنم بیشتربه تنهاییم پی میبرم
نظراول شماروقبول دارم
ولی عزیزم به چه قیمتی؟
به قیمت بداخلاق شدن وعصبی شدن بچه هام ومداوم کتک کاری کردنشون؟
پسرم هنوزسه سالش نشده فحشایی میده که آدم ازخجالت میمیره روزبه روزم بهشون داره اضافه میشه به خاطربدهنی این آقا.جیغهایی میزنه که همه روعاصی میکنه.تویه جمع همه روکلافه میکنم
منم میدونم چاره ای جزسوختن وساختن ندارم ولی دوباره داره عصبیم میکنه.
خودمم درمونده شدم.
علیک سلام سابینای عزیز.من 15سالم شده بودکه باپسرخالم ازدواج کردم.ازهمون اول بداخلاق بودولی من صبرعجیبی داشتم که خودمم حالاکه به اون سالهافکرمیکنم برام عجیبه.هرکاری میکردپنهون کاری میکردم.اگه کتک خوردم اگه تحقیرشدم اگه حرف زورشنیدم صدام پیش بقیه درنیومدوفقط بردمش بالاوآبروداری کردم چون عاشقش بودم وهستم {که براهمه بااین اخلاقش عجیبه}کارهاکردم گریه هاکردم التماسها .نامه ها نوشتم.قبول داشت اخلاقش خیلی بده میگفت ومیگه دست خودم نیست .تا3.4 سال پیش تا2روزروخودش کارمیکرددقیقابعد2روزروزاز و روزی ازنو.خوب مشکل اینه که انگارصبرایوب داشتم تاحدود2سال پیش که بچم که گفتم مریضم هست به دنیااومدمریضیام بی صبریام شروع شددیگه نمیتونستم مثل سابق تحمل کنم.منودیگه نمیزنه بچه های طفل معصومم میزنه.دادمیزنه منم تاحدی جواب میدم
مثال به همه چی این بچه هاگیرمیده
مثلاهمین نیم ساعت پیش بایه لحن بدبه پسرم که تازه ازبیرون اومده بودگفت بیام لباسات دریارم؟
به دخترم که موهای جلوش بلندشده دادزدوبهش گفت موهات جمع کن {آخه موهاش رفتم کوتاه کوتاه کردم}به خاطرگیردادنای مداومش .منم گفتم اخه میخوای برم کچلش کنم؟موهای اون که توچششه به شماچیکارداره؟اونم عصبانی شدوگفت من باتوبودم؟دیگه شروع کردبه کوچیک وبزرگ گیردادن ودادزدن وفحش دادن
پسرم شب ادراری داره اینقدرتحقیرش میکنه که حدنداره قبلاکتکش میزدبرامشکلش که باپادرمیونی این واون که بابادست خودش نیست دیگه برااین نمیزنش.اینقدربچه هاازش میترسن که براهمه عجیبه منم تحت تاثیراون طی این 14 یا15سال بابچه هاتندشدم ومثل اون عصبی
امیدوارم تونسته باشم تاحدی کمکتون کرده باشم به بیشترمتوجه شدن مشکلاتم
اینم بگم دقیقا اخلاق پدرش همین بودوبچه هاش که یکیش خوداین آقابودازش میترسیدن
همیشه خالم میگفت اگه مثل بابات بشی ازت راضی نیستم
که دقیقابرعکس شده
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام خواهر عزيزم!
چي شده... چقدر غمگين! اما نه افسرده! غمگين!!! مي دونستيد!؟ شما غمگين شديد و افسرده نيستيد!! درسته غمگين بودن يكي از نشانه هاي افسردگي هست... اما هر غمگيني كه افسرده نيست!
وقتي يه نگاهي به گذشته مي كنيم متاسفانه پر است از خطاهاي رفتاري شما كه نه تنها شما رو آزرده كرده بلكه موجب شده آرامش هم پشت در خونه شما خوابش ببره و هرگز اجازه نداشته باشه بياد تو... خودتون رو وسط دارو و درمان غوطه ور كرديد... حتي بسياري از اين اشتباهات مثل بي اعتبار كردن همسر، تفسير هاي منفي، فيلتر كردن شديد عاطفي، عدم كنترل خشم و منفعل رفتار كردن در منزل و گفتگوها، هيجانات كنترل نشده و عدم آرامش، عواملي هستند كه مي تونه خيلي راحت انسان رو از ادامه زندگي نا اميد كنه.. با توجه به مدت زيادي كه به همين شيوه زندگي كرديد الان تغيير خيلي سخته و احتياج داره كه خيلي ظريف زندگي كنيد و بخواهيد تا بتوانيد... به هيچ وجه نمي تونيم توقع داشته باشيم كه نتيجه فعاليتهاي شما رو طي يكي دو هفته ببينيم اما ميتونيم با توجه به اينكه چقدر دوست داشته باشيد كه تغيير كنيد مشكلات رو به مرور زمان و يكي يكي حل كنيم... رفتار شوهر شما هم در چنين شرايطي طبيعي است و بر مي گرده به عدم آرامشي كه در خونه حاكمه ... و البته نه تقصير شماست و نه ايشون و فقط به شرايط و بي مهراتي هر دو شما در زندگي مشترك بر مي گرده...
حالا بايد چي كار كرد:
- شما نيازي به روانپزشك در حال حاضر نداريد و هيچ دارويي هم لازم نيست مگر اينكه مشكل بي خوابي و يا تپش شديد قلب به همراه سنگيني در قفسه سينه احساس كنيد... پس بد نيست در رابطه با وضع جسماني خودتون يك مختصري توضيح بدهيد/ دردهاي مبهم داريد؟كجا؟
- بي شك مراجعه حضوري به مشاور بيشتر از سايت به شما كمك مي كنه..
- ببينيد خواهر ما در ميدنه فاضله زندگي نمي كنيد و زندگي مشترك شما همون آينده آرماني شما نيست و عشقتون يه عشق بي عيب و ... همه ما انسانها ويژگيهاي منحصر به فرد خودمون رو داريم...و تفاوتهاي مربوط به خودمون رو... شوهر شما هم از اين قاعده مستثني نيست و طبيعتا انسان ماهري به شمار نمي آد! اما به سرعت بعد از اينكه شما شروع كرديد ايشون شروع به يادگيري از شما خواهد كرد...
- شما اصلا زود ازدواج نكرديد! هر كسي يك موقعي ازدواج مي كنه... اين اشكالي نداره و جايي براي پشيموني نداره... مي خوام شما رو با موقعيت سني تون آشنا كنم! يادتون مي آد يك روزي بالغ شديد!؟ وضعيت هورمونال شما كاملا به هم ريخت و با كمك مادر احتمالا خيلي از اتفاقات رو درك كرديد... صورت شما گاهي پر از جوش مي شد و اخلاقيات و روحيات شما تغيير مي كرد... بهش مي گفتيم كه شما داريد بالغ مي شيد! حالا بعد از گذشت سالها دوباره در موقعيت سني جديدي قرار داريد كه حسي شبيه بلوغه... اين حس اختلال سي سالگي ناميده مي شه و براي بسياري از افراد اتفاق مي افته... بخصوص در خانومها! از سن حدود 28 سالگي شروع مي شه و تا 31 32 سالگي با شما همراهه و عملا نوعي حالت گذار از جواني به بزرگسالي محسوب مي شه.. بايد خصوصيات اين سندرم رو بشناسيد و نسبت بهش حساس باشيد تا موجب ضربات ناگهاني به زندگي شما نشه! عملا علائم سندروم سي سالگي با افسردگي اشتباه گرفته مي شه اما واقعا فرد افسرده نيست و با كمي تكنيك و مهرات همه چيز حل خواهد شد... احساس پشيموني، ضرر و زيان، انتخاب اشتباه گذشته،حس سرزنش خودتون، بي حوصلگي،سير شدن از زندگي، احساس داشتن مشكلات غير قابل حل، گفتگوهاي شديد ذهن سطحي بطوريكه فكر مي كنيد يكي همواره در ذهن شما نشسته و با شما صحبت مي كنه و خستتون مي كنه، ذهنو خواني بسيار شديد،تفسيرهاي منفي از موقعيتهاي مبهم، حس شكست، اضطراب در موقعيتهاي مختلف، خشم، همه و همه از نشانه هاي همين اختلال سي سالگي هستند... چي كار بايد كرد!؟ بايد آرامش كسب كرد... چگونه!؟ خواهيم گفت!
- حالا چند تا سوال... با دقت مي خونيد و جواب مي دهيد!
0. اسمي رو بنويسيد تا صدايتان كنم... اسم خودتون بهتره! اگر خواستيد مستعاري انتخاب كنيد كه دوست داشته باشيد با آن نام شما رو صدا كنيم...چه من و چه دوستان ديگه!
1. چرا ازدواج كرديد؟
2. چرا با اين فرد ازدواج كرديد؟
3. چرا عاشقش هستيد؟
4. چه موانعي براي خوشبختي شما وجود دارد؟
5. چه مواقعي احساس آرامش مي كنيد؟
6. آخرين ارتباط زناشويي شما كي بوده؟ آخرين باري كه از اين ارتباط لذت برده ايد كي بوده؟
7. آيا از مسئله خاصي رنج مي بريد؟ مثل فيبروم رحم يا ميوم؟
8. در آخرين آزمايشي خوني كه داديد مورد قابل ملاحظه اي مشاهده كرديد يا خير؟
سوالها رو در يك پست جواب بدهيد/ در پشت ديگه هر چقدر دلتون خواست درد دل كنيد! به بچه ها توجه ويژه اي كنيد و از يكي به دو كردن با همسرتون جلوي اونها به شدت بپرهيزيد... مشكلتون حل مي شه! سوالي داشتيد بپرسيد...
منتظرتون هستم
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
khanome tanha عزیز و نازنین
خیلی خوشحالم که شما را در جمع خودمون داریم
عزیزم شما هیچ به توانائیهای خودت توجه کرده ای ؟؟؟
من پستهایت را کامل خوندم ، با آنکه وضعیت بیماری شما حاد بود ولی خیلی قشنگ می نوشتی و از خودت می گفتی و ارتباط برقرار کردی ، و مهمتر اینکه یک امید قوی در تو دیده و می بینم . مشکل اینه که خودت اینها رو نمی بینی و انکار می کنی ( سعی کن توانائیهایت را ببینی و باور کنی )
عزیز دلم
شما رنج بسیاری به خاطر اخلاقیات شوهرت برده ای ، قابل درکه ، اما اشتباهاتی داشته ای که همین اشتباهات شما را به این روز کشانده ، به عبارتی نه اخلاق همسرت که نحوه برخورد شما با این اخلاقیات باعث شکنندگی شده که با افسردگی بعد از زایمان بروز ریزی شده .
چه اشتباهاتی ؟
آنچه شما اسمش را صبر عجیب گذاشتی ، انفعال بوده و ضعف قاطعیت و مداراهای بیجا .
شما در مقابل همسرت کوتاه می آمده ای ، کنار می آمدی ، و نه اینکه صبر می کردی ، صبر فعاله ، همراه با قاطعیته ، و همراه با یک تحلیل عمیق و حل مسئله هست نه کنار آمدن با مسئله و تحمل کردنش . شاید با اشاره ای که خودت داشتی علت انفعالت ترس بوده .
واقعیت اینه که همسر شما بیش از شما نیاز به روانپزشک دارد و شما قاطعانه باید این را از او بخواهی .
در مقابل رفتارهای غلطش نترس و قاطع باش و محکم تعیین حدود کن و اجازه نده که پیش برود ، وقتی می گوید دست خودم نیست بگو به همین دلیل نیاز به روانشناس داری و باید بروی .
به خودت و سلامت خودت و بچه هات اهمیت بده ، داروهایت را به موقع بخور ، و اوقاتت را با برنامه های شاد پر کن ، در مقابل همسرت هر وقت احساس می کنی که همه مشکلاتت از ایشونه به خودت بگو دیگه اجازه نمیدم که زندگی و سلامتیم را به هم بریزد ، من محکم خواهم بود ، همین قاطعیت و جرأت مندی در بهبودی حال شما بسیار مؤثر است . نترس و محکم باش .
علاوه بر روانپزشک نزد یک روانشناس هم برو و از او بخواه کمکت کند که قاطعیت و جرأت ورزی و اعتماد به نفست تقویت بشه و مهارتهای ارتباطی با همسر و فرزندان را کمک کنه یاد بگیری و به کار ببندی .
هر کاری که بهت نشاط میده و خط قرمزهای اعتقادی و فرهنگیت را نمی شکند را انجام بده و نشاط را مصر باش که مدام داشته باشی .
توصیه می کنم ، عرق بادرنجبویه را مرتب مصرف کنی ( از عطاریها می توانی تهیه کنی )
به این لینک هم سری بزن و شاد باش .
http://www.hamdardi.net/thread-12084.html
منتظر خبرهای خوب از تغییر رویه و روحیه ات در زندگیت هستم .
موفق می شوی مطمئنم .
.
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
سلام علیکم
اول ازاریانای عزیزتشکرمیکنم که پیگیرمشکل من هستندوبه من خبردادندتاپیکم به روزشده
این روزهاخیلی حال روحیم خرابه
متاسفانه دارم کارایی میکنم که اصلاازخودم راضی نیستم
برادرمحترم جنابcsi محترم ممنون براوقت گذاشتنتون
حالاسوالهایی که ازمن کردید؟
0 مریم
1 باتوجه به سنی که داشتم هیچ دلیلی نداشتم شایدحرف خانواده شایدم ...........نمیدونم دقیقا
2 چون پسرخالم بودوخصوصامادرم خیلی ایشون دوست داشتندوهمیشه اصرارمیکردندومنم بالاخره تسلیم شدم ولی بعدازاینکه باایشون حرف زدم ازمتانشون خیلی خوشم اومدوخودم خواستم وادامه دادم
3 نمیدونم خودمم فقط میدونم خیلی دوسش دارم خیلی فقط وقتی داقونم میکنه وقتی وقت وبی وقت عصبی میشه ودادمیزنه ازش متنفرمیشم ولی آنیه به محض یه کارکوچولوکه شایدمحبتم نشه اسمشوگذاشت فراموش میکنم حس میکنم خیلی کمبودمحبت دارم
4 مهمترین مانعش اخلاق شوهرمه بعدم اینکه دیگه نمیکشم صبرم لبریزشده به محض دیدن خشونتی منم پرمیشم ودرمونده میشم
5 وقتی اون آرومه وخوش اخلاق من خیلی حس آرامش دارم که این وقتم خیلی کمه دیگه وقتی ازیه چیزی شادمیشم سرم اونقدرگرم میشه که یادم ازهمه چی میره
6 من کلاخیلی بی رغبت شدم به این مسئله ولی وقتی شروع میشه به لذت میرسه.
7 نه الحمدلله
8 کم خونی
این روزاباتوجه به ماهی که توش هستیم خیلی داقونم مدام میگم خدایابنده خوبات الان کجان ودارن چیکارمیکنن ومن سرم گرم چیه؟خستم خیلی خسته
فردادوباره نوبت دکتردارم
برام دعاکنین
فرشته مهربونم سلام علیکم
بالاخره تشریف آوردین ممنونم
راستش حالاقبول دارم خیلی جاهادرمقابل شوهرم کوتاه اومدم ومنم کمک کردم به بدترشدنش طوری که الان بایه چیزکوچیک ازکوره درمیره
پیش روانشناسم به هیچ عنوان قبول نمیکنه
فرشته مهربون عزیزهرچی به من نشاط میده خارج ازحدومرزیه که براخودم کشیدم وقبولشون دارم
خیلی زندگی کردن برام سخت شده
صبح تاشب وتازه شب تاصبحم تونتم وازخودم براین موضوع بدم میادنمیتونم جوردیگه خودم اروم کنم
تامیام بیرون میبینم منم عصبیم ودارم به بچه هاپرخاش میکنم
حس میکنم بچه هام دارن مثل علف خودروبالامیان بدون هیچ سرمایه گذاری که روشون بشه بدون هیچ حرفی و.........وازاین مسئله خیلی رنج میبرم
خواهش میکنم هرکی میخونه برام دعاکنه بخداخیلی محتاجم به دعای خیرتون:302::302::302::302::302::302::302:
RE: اززندگی خسته ام امیدی ندارم
خواهرعزیزم، مریم،
به هر دلیلی ازدواج کردید امروز مادر هستید و صاحب دو فرزند... اگر بخواهید خوشبختید و اگر نخواهید خوشبخت نخواهید بود.
در حال حاضر آروم نیستید و این خیلی خوب نیست... فردا بعد از اینکه از دکتر برگشتید خبر بدید! چه دکتری می روید؟
لطفا با دکترتون کم خونی رو در میون بگذارید تا براتون دارو تجویز کنند
- طبیعتا یک سری از مواردی که می فرمائید اصلا ریشه روانی نداره و مربوط به فقر شدید آهن در شماست.. بی شک پزشک شما، یا مشاور شما، به شما مصرف کپسولهای آهن که با نام فیفول و یا فرو گلوبین در بازار متداول هست رو به شما توصیه می کنه اگر نکرد بهم بگید... البته می تونید از مکمل Iron + Vitamin C بصورت جوشان استفاده کنید و ببینید چقدر اوضاع روحیتان تغییر خواهد کرد... وضعیت روحی شما با آهن خون شما رابطه مستقیم و قدرتمندی داره... و البته وضعیت پوست و موی شما نیز!
منتظر شما هستم... تا فردا عصر!