RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام:72:
دو روزه که دارم مطالب شما رو می خونم. خیلی طولانی بود. اما خب تقریبا همش و خوندم.:303:
خب خیلی تغییر کردید. و این خیلی خوبه که می خواین ایرادات خودتون و هم بفهمید و تصحیحشون کنی. و این خیلی خوبه که این همه وقت گذاشتید و سعی می کنید زندگیتون و بسازید. و مثل بعضی ها راه اخر و انتخاب نکردید.
اما چیزی که تو حرفای شما نظر من و خیلی جلب کرد این بود که شما دوست دارید همیشه برنده باشید ولو اینکه رو غرورتون پا بذارید و این برنده بودن و ابراز نکنید.
خیلی خوبه ادم کمال گرا باشه و همیشه بخواد برنده باشه اما واقعیت زندگی اینه که گاهی روزگار شما رو بازنده می کنه و شما باید بتونی این بازنده بودن و رو بپذیری.
در زندگی مشترکی که داشتی گاهی شما برنده بودی گاهی خانمت و حتی گاهی پدر خانمت.
شما و پدر خانمت قطب های همنام یک اهن ربا هستی که همیگرو دفع می کنید. حالا یکی با منطق و یکی با منطق کم تر. شما هر دو می خواین مردونیگتون و به رخ هم بکشید و هر دو می خواین برنده ماجرا باشید.
بهترین راه اینه که به خاطر زندگیتون اگر هم نمی تونید قطب مخالف پدر خانمتون باشید لااقل با حفظ فاصله ازش احترام ها رو حفظ کنی.
چون وقتی زیادی بهش نزدیک بشی و بخوای باهاش کل کل کنی از اون جایی که همنام هستید همدیگرو دفع می کنید و باز برمی گردید خونه اول.
همسر شما هم تحت تاثیر پدری این چنینی بزرگ شده. حالا شما باید یاد بگیری که نخوای مثل پدرش باهاش رفتار کنی چون اون وقت او هم بنای ناسازگاری می ذاره.
به نظرم این درست نیست که شما بخواین کوتاه بیاین. شما باید راه درست و یاد بگیری. اینکه باید چجوری تو خونه مدیریت کنی. اینکه در مقابل خواسته های به حق و نا حق همسرت باید چطور رفتار کنی. اینکه باید با همسرت مساوی باشی نه اینکه بخوای حس برتری طلبی داشته باشی.
می دونم که می دونی اما باید در عمل هم اثبات کنی.
منتظریم ببینیم امروز چی گفتید و مشاور چی گفت.
موفق باشی :72:
راستی با این بخش حرفای اقا سعید هم اصلا موافق نیستم که گفته اینا یه سال امتحانی برن زندگی کنن و بذارید شکایتتون باز بمونه.
مگه زندگی الکیه.
هر چند که این اقا سعید که خیلی مرد با درایتیه و می دونه چجوری هم شما رو راضی نگه داره و هم خانم و خانوادش و.:104:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
دروغ نمیگم من راضی نیستم بره سرکار ، چون به نظر من این همه دعوا راه انداخت تا بگه که هر کاری دلش بخواد انجام میده و حتی حاضر هست یه سال و نیم بره و من رو نبینه . خب انتظار نداشته باشید همه حرفای اون روز رو بگم و یادم باشه شاید یکی رو بزرگتر و یکی رو کم رنگ تر گفته باشم .
دلیلتون برای مخالفت با کار کردن همسرتون چیه؟ همون جمله ای که در ادامه نوشتید یعنی لج و لجبازی یا اینکه کلا مخالفید و دوست ندارید خانم کار کنند؟
چون مساله ی ساده ای نیست. اگر شما مخالف باشید و مایل نباشید و ایشون شاغل باشند توی زندگی باز به مشکل برمی خورید. اگر هم امروز موافقت خود را اعلام کنید و بعدها مخالفت کنید و گله و شکایت کمتر می تونید راضیشون کنید و احتمالا تمام مدت درگیر این بازی می شید. پس بهتره کامل این موضوع را برای خودتون حل کنید. یا دقیق مساله را بررسی کنید و به نتیجه برسید ( با خودتون ) که مخالفت شما اشتباه بوده و دیگه مخالفتی ندارید یا همین امروز بگید که مخالفید.
فکر کردم چیزی نگم تا برگردند بعد تصمیم بگیرید. اما دیدم این که ایشون را برگردونید و زندگیتون را شروع کنید و بعد دوباره دعوا و بحث بعدی خیلی درست نیست. بهتره همه چیز کامل حل بشه و بعد برگردند.
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
به نام خدا
سلام و روزتون بخیر
رفتیم و اومدم
شرح ماجرا :
صبح ساعت 10 دقیقه به 8 جلوی در بودم . به محض اینکه راه افتادم برفی اومد نازنین ، یاد خوابی افتادم که توی مدت قهر دیده بودم ، خواب دیده بودم که با خانمم شنگول و خندان داریم میریم خونه پدرش برای دید و بازدید
واقعا برام جالب بود خیلی جالب بود .
روحیه ای بهم داده بود خیلی قوی ، پیاده شدم و زنگ زدم . پدرخانمم برداشت : بله ؟ سلام میشه بگید بیاد بریم ! باشه . بیا بالا . نه مرسی توی ماشین منتظرم . باشه الان میگم .
تا خانمم بیاد دیگه تو ماشین ننشستم ، زیر برف وایسادم و به خوابم و یاداوری اون فکر کردم خیلی جالب بود برام .
خانمم اومد و مادرخانمم از طبقه بالا از درز پنجره نگاه میکرد منم سرم رو کردم به پنجره و سلام کردم .
خانمم از جلوی در یه بار سلام کرد و اومدیم تو ماشین هم سلام کردیم (دست ندادیم فقط سلام کردیم.)
گفتم خواب بودی ؟ گفت نه خیلی وقته بیدار بودم . گفتم اخه چشمات خواب آلو هست .گفت نه همینطوریه
گفتم توی خواب دیده بودم که توی برف میام دنبالت و گفتم ای خدا شکرت
پرسیدم تو خواب ندیدی ؟ گفت نه اصلا
چیزی نگفت ، ساکت شدیم و یه مقدار رفتیم جلوتر . گفتم بریم بنزین بزنم بعد بریم. بین راه با خودم مرور میکردم . احمد گلگی کردن ممنوع و سکوت بهتر از گلگی کردن هست . بعد حرفای بچه ها رو مرور کردم که پیشنهاد داده بودن . حرف کامران به نظرم منطقی اومد توی اون شرایط . گفتم چیکار میکنی خوبی با صدای اروم گفت ای بد نیستم . گفتم میگذره دیگه . یه لبخندی زد . سکوت کردم . رسیدیم پمپ بنزین ، بنزین زدم و نشستم .راه افتادیم . گفتم کدوم دانشگاه درس میخونی ؟ گفت شما کدوم دانشگاه میخونی ؟ مقاومت نکردم گفتم واحد ... گفت آزاد گفتم اره گفت چه رشته ای گفتم مدیریت بازرگانی گفت تازه قبول شدی گفتم نه یه ترم رو گذروندم اگه یه درسم رو 11 نمیشدم الان معدلم 19 اینا بود ولی شد 16 گفت خوبه .یه خورده از استاد گلگی کردم که فکر میکردم نمره خوبی بهم بده ولی کم داد بی معرفت منم ازش خوشم نیومد با یه استاد دیگه برداشتم ( مثل دانشجوها که با هم حرف میزنن خواستم حرف بزنم ولی حقیقت هم بود ) امروز هم صبح تا 6 عصر کلاس دارم اما خب اینجا مهم بود . گفت خب میرفتی یه روز دیگه میرفتیم . گفتم دیگه قاضی گفت شنبه بیاید گفتم زندگی واجب تره درس همیشه هست .
یه خورده رفتیم جلوتر ساکت بودیم . یادم افتاد پرسیده بودم کدوم دانشگاه میره ؟ گفتم نگفتی کدوم دانشگاهی
گفت نمیرم گفتم یعنی قبول شدی ولی نمیری ؟ گفت اره ولی هنوز ثبت نام نکردم گفتم ازاد یا دولتی گفت ازاد تبریز میخوام انتقالی بگیرم حالا فعلا دنبالشم .
گفتم همینجا شرکت کن بیا واحدی که من هستم بخون خب . گفت اونجا رشته ما رو نداره گفتم شاخه درسی رو نداره ؟ گفت اره .
گفتم اهان .
رفتیم جلوتر و سکوت کردیم توی ذهنم بود که بپرسم کجا میره سرکار یا نه ؟ بعد گفتم ولش کن فکر میکنه میخوام گیر بدم پس بهتره ساکت باشم و نپرسم تا قبل مشاوره هیچ مشکلی نباشه .
خودش گفت کی میخوای بیای سرکارم . یه لحظه تمرکز کردم پیش خودم گفتم دقت کن نمیخواد ببینه تو کی میری سرکارش میخواد در مورد کارش با تو حرف بزنه .
پس گفتم اصلا کار چی هست ؟ شروع کرد توضیح دادن که توی حراست پارک ملت کار میکنم و ... گفتم پارک ملت ؟ گفت اره . بعد گفتم مگه پس چه ربطی به بانک داره ؟ گفت خب زیرمجوعه بانک هست دیگه گفتم بانک ملت یا پارک ملت ؟ گفت بانک ملت و خندیدیم گفتم منم گفتم پس میگی پارک ملت .
بعد شروع کرد توضیح دادن منم اطلاعات خوبی داشتم و باهاش بیشتر صحبت کردم در مورد کارش . توضیحش بیشتر شد و قشنگ بیشتر گفت . منم یه چیزی ساختم از اونجا و به خودم گفتم به نظر بد نیست ولی اعلام نکن که موافقی و مخالفت هم نکن . وقت واسه اینکار هست.
به من گفت تو کارت چیه ؟ گفتم من هم همه کاره ام . گفت یعنی چی . گفتم این کارت ویزیت یه کارم . یه خودکار هم در اوردم گفتم اینم یه شرکت دیگه که براش بازاریابی میکنم . این خودکار تبلیغاتیش هست . نگاه کرد گفت چی هست گفتم یه شرکتی هست . گفت خوبه و خودکار رو برگردوند . گفتم ویزیت رو نگه دار مال خودت کاغذ کادو خواستی بگو برات بیاریم . خودکار هم مال خودت داشته باش . گفت بخشش نکن گفتم مجانیه نگران نباش .
ساکت شدیم و رسیدیم دادگاه . توی دادگاه رفتیم و گفتیم که اومدیم بریم مشاوره . گفت که قاضی حکم داده به نفع اقا و مشاوره نداریم برای حکم . باید قاضی دستور بده . گفتم ولی ما میخوایم از نظر دادگاه بریم مشاوره و کاری به حکم نداریم . گفت برید بیرون خب خیلی جاها هست گفتم نه میخوایم از اینجا معرفی بشیم . گفت نمیشه قاضی باید حکم بده . گفتم باشه پس با اجازه .
رفتم پیش قاضی گفتم یه نامه میدین بریم مشاوره گفت نه اقاجان حکم زدم دیگه تموم شد . اومدم بیرون و رفتیم بیرون .
گفتم حکم مهم نیست بریم مشاوره بیرون میخواستم زیرنظر اینجا باشه ولی خب مهم نیست خدا کنه یه مشاور زن خوب گیرمون بیاد . خانمم لبش رو خم کرد گفتم بخاطر خودمون میگم چون بعضی مسائل زنونه هست راحت تر میشه گفت اگه میخوای بریم مردونه گفت نه هر جور تو بخوای .
گفتم توکل به خدا هر چی گیرمون اومد . چرخیدیم و اولش پیدا نکردیم . گفتم نمیخوام توی محل خودمون بریم چون برای دکترهای اونجا کار چاپی انجام میدم همدیگه رو میشناسیم شاید بعدا درست نباشه . گفت خب شما کجا میری مشاوره بریم اونجا ! گفتم اونجا خودم نمیبرم چون حرفای من رو شنیدن احتمال داره براشون پیش زمینه وجود داشته باشه ! گفت یعنی چی ؟ گفتم یعنی اینکه وقتی تو حرف بزنی پیش خودش به علت شنیدن حرفای من و دیدن حالات من توی این مدت یه جاهایی قضاوت کنه و اینطوری در حق تو بی معرفتی بشه . میخوام بریم پیش یه مشاور که نه حرف تو رو شنیده باشه نه من رو . صفر باشه .
یه نیم ساعتی گشتیم و گفت میخوای من از دوستم ادرس بگیرم گفتم نه بالا رو نمیخوام همینجاها پایین باشه اگه خوب نبود میگن توی پاسداران یکی هست خوبه میریم اونجا گفت اینم خوبه توی بلوار کشاورز هست . گفتم حالا امروز که ماشین اوردم اونجا هم طرح ترافیک هست اگه از این راضی نبودی میریم اونجا مشکلی نیست فقط امروز بریم .
پیدا نمیشد یه تابلو دیدیم توانبخشی نوشته بود گفتم بریم ببینیم توانبخشی چیه وسط راه گفت توانبخشی واسه معتاداس گفتم ای بابا زودتر بگو دیگه میخواستی ببری چک کنی منو و خندیدیم .
خلاصه گشتیم و پیدا نمیشد گفت میخوای یه روز دیگه بیایم گفتم نه بابا کار امروز رو به فردا نندازیم . زندگیمون هست رو هواست بهتره بریم . خلاصه پیدا کردیم و رفتیم وقت گرفتیم برای یه ساعت و نیم دیگه وقت گرفتیم .
گفتم بریم بیرون بگردیم بعد برمیگردیم تا یه ساعت و نیم دیگه . رفتیم بیرون بازار گشتیم .
یه خورده بازار رو گشتیم و ساکت بودیم . صحبت های متفرقه میکردیم . گفتم سرد هست میخوای بریم دفترش منتظر بشینیم و تا نوبتمون بشه . گفت باشه . بین راه برگشت گفتم یه خواهش دارم فقط اونم اینکه جلوی مشاور حقیقت رو بگیم و فرقی نمیکنه نتیجه چی میخواد بشه . فقط دوست دارم این مدت که میایم اینجا عین حقیقت رو بگیم .چیزی نگفت و ساکت با من اومد .اومدیم رسیدیم جلوی در ؛ گفتم بذار یه تعارف بزنم بهش . گفتم بفرمائید . در عین ناباوری دیدم گفت خیلی ممنون و وارد شد گفتم جان واقعا رفتی داخل ؟ عجبا چقدر بی معرفتی . خندیدیم . (برام سورپرایز بود ولی خب با خودم کنار اومدم و اصلا ناراحت نشدم فقط خندیدم ) رفتیم داخل گفتیم سرد هست میشه بشینیم . نشسته بودیم که زوجی که داخل بودن صداشون بلند شد و مرد گلگی میکرد . میگفت منو میزنه اولش توجه نکردیم خانمم یه کاکائو در اورد و گفت نصف کن با هم بخوریم گرفتم نتونستم نصف کنم گفتم شما بخور انگار من خوردم خیلی ممنونم گفت با دندونت بشکون ، گفتم میبینی که من دندون ندارم پیرمرد شدم دیگه . مرسی خودت بخور . یه قیچی در اورد نتونست نصف کنه اخرش با دندونش نصف کرد گفت ببخشید با دندون شکوندم . گفتم دستت درد نکنه و گرفتم و خوردم . یه دفعه از داخل مرد یه چیزی رو زد به نظر من زد تو صورت خودش بعد گفت اینجا دادگاه نیست که بخوام دروغ بگم . به شدت عصبی بود . گفت خانم مشاور من نمیخوام دست به چیزی بزنه . ظرف نشوره خودم صبح ها بیکارم میام میشورم خونه رو جارو میکنم همه کار خودم میکنم حتی نمیخوام الکی بخنده فقط به وظایف زنانگی خودش عمل کنه . من داشتم دیوونه میشدم . خانمم داشت میخندید گفتم نخند میندازن بیرون . مرد داشت ادامه میداد . خانمم میخندید گفت دست خودم نیست . گفتم پاشو بریم بیرون . اومدیم بیرون . هنوز باورم نمیشد یه مرد انقدر درجه خودش رو بیاره پایین . وای خدای من قلبم داشت میومد توی دهنم میخواستم برم مرد رو بزنم له کنم . واقعا بد بود .
گفتم نباید میخندیدی اگه دکتر میشنید خندت رو مینداخت بیرون خیلی بد میشد . گفت دست خودم نبود چیکار کنم یه دفعه داغ کرد گفتم فشار روش زیاد بود . بیچاره مرد . خانمم باز خندید منم خندیدم .
30 دقیقه مونده بود وقت ما برسه . بین راه دنبال کفش بچه میگشت گفتم برای چی دنبال کفش بچه ای واسه دکور میخوای ؟ گفت نه یه بچه پرورش گاه هست دوستم سرپرستش هست قول دادم براش کفش بخرم .
گفتم چند سالشه و یه سری چیزا ازش پرسیدم و مغازه ها رو نگاه میکردیم .گفتم بهتره برگردیم تا وقتمون نرسیده. بین راه دست زدم به انگشتم دیدم انگشترم نیست . گفتم انگشترم نیست جای خالیش رو حس میکنم . گفت کجاست گفتم داشتم میومدم یه دقیقه درش اوردم گذاشتم روی تاقچه الان دست زدم دیدم نیست . ( نمیدونستم بگم یا نه ولی تصمیم گرفتم بگم اینو که: ) دست زدم دیدم نیست دلم براش تنگ شده . گفت خوبه برای انگشترت دلت تنگ میشه . گفتم برای تو ام تنگ شده گفت مشخصه از اومدن هات دنبالم . گفتم مشاورم توصیه کرده قبل مشاوره هیچ صحبتی از دلخوری هامون نکنیم و فقط جلوی مشاوره صحبت کنیم اما منم دلم تنگ شده بود ولی همون مشاور گفت صبر کن . گفت یه بار دلم خیلی ازت شکست توی این یه سال . گفتم چرا مگه چی شنیدی گفت هیچی خوابتو دیدم . گفتم چی دیدی مگه ؟ گفت ولش کن گفتم اخه میخوام بدونم چی دیدی که دلت رو شکست گفت دیدم یه اقایی نشسته و من رو با قل و زنجیر میارن بعد تو اومدی گفتم چرا نمیای دنبالم و ازادم کنی و تو هم برگشتی گفتی من دیگه نیازی به تو ندارم . خیلی دلم شکست . اون روز توی سرکار سر همه داد میزدم . حتی رئیس شرکت رو داد زدم از اتاقم انداختم بیرون . خیلی خراب شدم . همون روز بود که گفتم من اقدام میکنم برای شکایت . گفتم چه جالب . منم یه هفته قبل از شکایت خواب مامانت رو دیدم که اومدم خونتون با مامانم بعد مامانت گفت احمد برو شکایت کن گفتم خیال کردید من شکایت بکن نیستم هر کاری میخواید بکنید مامانت هم گفت حالا که اینطوری شد یه چراغ رو روشن میکنیم یه چراغ رو خاموش منم عصبانی شدم هر چی زور دارید بزنید ولی من شکایت بکن نیستم . خیال کردین . ( گفتم سه روز بعدش عروسی خواهرت شد هفته بعدش هم تو شکایت کردی ) .
گفتم دیگه چی خواب ندیدی ؟ گفت اوایل دیدم که اومدی تو خوابم گفتی گلی خواهش میکنم نری طلاق بگیری ها بعدش هم رفتی .
گفتم منم اوایل خواب میدیدم میام خونتون ولی تو میری توی اتاق دیگه و نمیای منو ببینی . یا میرفتی اشپزخانه یا با خدابیامرز عموم میومدم دنبالت بیاریمت اما با من حرف نمیزدی . یه بار هم که اومدم با مامانت و خودت حرف زدم برای اولین بار اومدی جلوی چشمم بعد موقع رفتن با چشمام اشاره کردم بیا بریم گفتی نمیام منم گفتم پس بی خیال بمون همینجا . یه دفعه دیدم چشماش رو درشت کرد گفتم ههههههههه خواب بود بابا . بعد خندیدم .
گفتم یه روز نشسته بودم حس کردم پتو رو کشیدی رو سرت داری گریه میکنی گفت چیکار میکردم ؟ گفتم یعنی گریه نکردی ؟ گفت دروغ چرا اره .
خلاصه نزدیک در درمانگاه بودیم که گفتم عروسی خواهرت من سه روز نتونستم غذا بخورم نمیدونم یا تو ناراحت بودی یا خودم یه چیزیم شده بود .
گفت نه شوهر خواهرم خیلی هوام رو داشت نمیذاشت احساس تنهایی کنیم .
داشتیم میرفتیم داخل که گفتم بفرما میخوای اول بری داخل . رفت داخل باز . گفت اگه میخوای بری بیا تو برو جلو . گفتم نه برو فرقی نمیکنه اما خب من بزرگترم هر چی باشه و ادامه دادیم . زنگ زدیم وارد شدیم .نشسته بودیم . نوبتمون شد .
رفتیم داخل
نشستیم . خانمم گفت اجازه هست یه زنگ بزنم مشکلی نیست که ! داشتم مجله میخوندم گفتم نه بابا چه مشکلی بفرما .
اطلاعاتمون رو نوشت .
گفت چند وقته ازدواج کردید گفتم 87 عقد کردیم . تابستون 88 تا زمستون 4 ماه و 20 روز زندگی کردیم و الان هم 15 ماه هست که جدا هستیم و طی دوماه گذشته شکایتمون شروع شده که هفته پیش کاری به حق و ناحق ندارم ولی رای به نفع من داده شد و حالا هم میخوایم مشاوره کنیم قبل برگشت ایشون .
گفت ماشالله چه آروم و منطقی من و خانمم خندیدیم .
خانم مشاور اسم خانمم رو از خانمم پرسید و معنیش رو ازش خواست خانمم گفت نمیدونم ولی من گفتم من معنیش رو پیدا کرده بودم اما الان یادم نیست گفت حتما اوایل زندگیتون بود گفتم اره بعد عقد بود .
گفت خیلیه خب بفرمائید درخدمت هستم . به خانمم نگاه کردم و گفتم شروع میکنی یا شروع کنم ؟
گفت شما بگو اول .
گفتم من میخوام از روز اول همه چیز رو بررسی کنیم تا امروز و هر چند جلسه لازم باشه میایم . گفت در واقع تحلیل کنید ؟ گفتم اره احسنت . گفتم میخوام از اول شروع بشه و یه دفعه وارد روز اخر نشیم تا کنترل مطالب از دستمون خارج بشه . گفت باشه .
گفت اول بگید ببینم چند بچه و بچه چندمی ! گفتم 8 بچه و 5 امی گفت یعنی وسطی . ترکین ؟ گفتم بله و خندیدیم . گفت پدر و مادر چیکاره ان گفتم بازنشسته و کارگر بود قبلا و مادرم خانه دار . تحصیلات گفتم دیپلم بزنید الانم هم دانشجو ام هم راننده وانت هم بازاریاب .
به خانمم گفت و او گفت : 5 بچه و من دومی ام دختر اولی . بابام راننده میکسر هست و مامانم خانه دار هر دو 5 کلاس سواد دارن . تحصیلات فوق دیپلم معماری . الانم کارمند هستم .
گفت پس هر دو پیشرفت گرا هستید .
گفت خب پدرتون رو توصیف کنید : گفتم پدرم مهربون هست و ( داشتم ادامه میدادم که گفت ویزگی های بدش هم بگید گفتم چشم اول خوبا رو بگم بعد دیگه ) و ادامه دادم پدرم دوست داره فامیل نتونن ازش ایراد بگیرن . مثلا میگه پسر من توی خونه باید جوراب پاش باشه تا مهمون میاد دست و پاشو گم نکنه یا نباید با زیرشلواری توی خونه بشینه . گفت یعنی دیکتاتور هست ؟ گفتم نه دیکتاتور نمیشه گفت ولی خب دوست داره که پسرش باعث ضایع شدنش نباشه گفت یعنی تایید دیگران باش مهمه گفتم اره اینطوریه گفت فحش هم میده ؟ گفتم نه گفت کتک کاری چی ؟ گفتم یه بار بچگی ها من رو زده گفت پس به عنوان معیار نمیشه نگاه کرد مادرتون رو چطور ؟ گفتم نه هیچ وقت نزده حداقل من ندیدم تا حالا ولی قدیما مثل اینکه میزده . گفت دیگه چی :
گفت توی خونتون به دختر یا زن چطور نگاه میکنه ؟ گفتم معمولی گفت نه یعنی ارزش واسه حرف دختراش قائله گفتم اینطوری بگم مثلا اگه من و برادرای دیگه ام نظری داشته باشیم هر چهارتا یکی باشه ولی خواهر کوچیکم یه چیزی بگه کل رای ما باطل میشه و به حرف اون گوش میکنه . اکثر حساب مالی هاش دست دختراش هست .
گفتم خب مهربونی که اولش گفتم هم داره مثلا وقتی کسی ازش پول میخواد میگه ندارم تا لحظه اخر مثلا من سربازی میرفتم گفتم 20 تومن دارم پول بده گفت برو خودت پیدا کن تا لحظه اخر که من داشتم سوار ماشین میشدم بهم پول نداد و من رفتم 40 تومن دیگه پیدا کردم ولی وقتی داشتم سوار ماشین میشدم پول رو گذاشت توی جیبم گفت یعنی شخصیت گاد فادری داری مثل فیلم پدرخوانده دیدی که گفتم بله . گفت خودساخته هست ؟ گفتم اره از شهرستان اومده هیچی نداشته ولی الان چندتا خونه داره و .. گفت بسیار خب مادرت چی ؟
گفتم مادرم هم شخصیتی مهربون و ترسو داره و خیلی هم زود از چیزای کوچیک ناراحت میشه گفت یعنی زود رنج هست گفتم اره همینطور هست و اگه مثلا ما فحشی بدیم شروع میکنه به ادب کردن ما که چرا گفتی و نگو اینا گفت پس ایشون هم تایید گرا هست . نظر دیگران مهم هست براش مثل پدرت . گفتم بله دقیقا .
گفتم نسبت به نظافت هم تاکید داره گفت وسواس داره ؟ گفتم نمیشه گفت وسواس که یه دفعه دیدم خانمم تبسم زد و سرش رو تکون داد . حرفمو قطع کردم گفتم خانم من یه خواهشی دارم اونم اینکه به همدیگه واکنش نشون ندیم .بذاریم طرف مقابل حرفشو بزنه خانم مشاور گفت ماشالله ذهن خوانی هم داری که گفتم این خواهش رو دارم . گفت پیامبر (ص) با علم غیبی که داره ذهن خوانی نمیکرد .
بعد گفت خانم شما هم واکنش نشون ندید نوبت شما هم بشه .
گفتم پس اگه میشه وسواس رو توضیح بدید : گفت وسواس یعنی مثلا کسی که یه چیز کثیف رو ده بار بشوره مثلا بچه جایی رو کثیف کنه و اون فرش رو 10 بار بشوره . یا کسی که مثلا وسواس خفیف داره دستشو دوبار بشوره . گفتم اره احسنت دستشو دوبار میشوره نه بیشتر .گفت خب وسواس خفیف داره . وسواس بر اثر فشار دیگرون میاد مثلا مادر شما چون پدرتون کنترل کننده بوده دقت کرده دیده پدرت با نظافت کنترلش هماهنگ هست مادرت بیشتر روی نظافت زوم کرده .
گفتم مثلا پدرم میگه برو برای عید پسته بخر پول رو میده و مادرم در همون حد میتونه بخره ولی میدونه چی بخره . گفت این نشون میده مادرتون فرد باهوشی هست اما پدرتون نظارت میکنه .
((خدا رو شکر خانمم دید من صادقانه گفتم خیلی صادقانه گفت ))
گفت خیلیه خب خانم ، شما بگو پدرت رو : گفت پدر من بجز خودش کسی دیگه رو قبول نداره .گفت یعنی دیکتاتور هست ؟ گفت اره دقیقا دیکتاتور هست . توی خونه هم نظر من رو برای کارها میخواد و میپرسه . گفت پس شخصیتت رفته به پدرت تقریبا . خانمم گفت اره تقریبا . گفت میدونی از کجا فهمیدم ؟ گفت کجا ؟ گفت معمولا دیکتاتورها میگردن افراد مثل خودشون رو برای مشورت انتخاب میکنن . پدرت هم تو رو به پسر بزرگش ترجیه داده .
ادامه داد که اره پدرم قلق داره اگه کسی پیدا کنه خیلی راحت میتونه باهاش حرف بزنه که متاسفانه مادرم نتونست پیدا کنه ولی من پیدا کردم . گفت تو رابطه دختر و همسر رو با هم قاطی نکن . انتظاراتی که یه زن از شوهرش داره رو با یه دختر از پدر مقایسه نکن . گفت پیشرفت رو هم دوست داره . توی جمع میشینه کسی بهش نمیتونه چیزی بگه .(من توی گوشش گفتم که بگو فحش هم میده و کتک هم میزنه ) گفت چی میگید ؟ گفت هیچی میگه فحشش هم بگو ولی درست هست که خیلی راحت هست و باز صحبت میکنه ولی فحش نمیده و بی ادب نیست اما خب با دوستاش میشینه راحت صحبت میکنه و باز حرف میزنن .
گفت خب مادرت : گفت مادرمم اروم هست و تحت کنترل کامل پدرم و محدود هست و چون خودش محدود بوده دوست نداره دختراش هم محدود باشن و همینا . گفت پس تقریبا مادر شما هم مثل مادر ایشونه .
رفتیم سر قضیه اشنایی و گفتیم سنتی بوده و با خنده از خاطراتمون تعریف میکردیم .
رسیدیم به روز خواستگاری : خانمم گفت معمولا خواستگار میومد برای من نظر من رو نمیپرسیدن و جواب رد میدادن ولی وقتی دیدم زن پسر عمه ام خواهم شد این اقا اومد گفتم میخوام باهاش صحبت کنم . اوایل فقط میخواستم واسه اینکه زن پسرعمه ام نشم باهاش صحبت کنم ولی وقتی صحبت کردیم ازش خوشم اومد احساس کردم شخصیت قوی داری طوری که هیچ کس نمیتونه بهش نه بگه . همه باهاش با عزت صحبت میکنن و فکر میکردم بزرگ خانوادش هست و پسر بزرگ هست ولی بعدا دیدم نه اینطور نیست و شخصیت واقعیش خیلی من رو شوکه کرد .
من تعریف کردم و همونا که اینجا گفته بودم رو گفتم .
دوباره خانمم گفت که شوهر من شکاک هست و گیر میده به من و من بخاطرش هد بند زدم چادر پوشیدم ما انتظاراتی که ازش داشتم رو انجام نداد . دیدم هر کی میخواد بهش هر چی میخواد میگه ! ساده رفتار میکنه .
گفت به من یه بار گفت نقاب بزن ولی من گفتم بکشی هم نقاب نمیزنم . یا مثلا یه بار ارایش کرده بودم گفت بخاطر اینکه دوست ندارم ارایش کنی جلوی مردم ارایش نکن . گفت مثلا پدر من از من نمیپرسید که کی میری دانشگاه کی میایی ولی این میگفت که دانشگاه کی میری میایی و پدر من خیلی بهم احترام میذاره ولی این به خواهراش بیشتر از من احترام میذاره. مثلا توی قضیه دختر بودنم رفته بودم دکتر این اقا میگفت چرا من اونجا نبودم و رفتی . اون روز دلم ازش خیلی شکست و بهم ریختم . دیگه مونده بودم وسط و نمیدونستم که چیکار کنم حتی بهش گفتم بیا بریم مشاوره ولی این گفت بریم مشاور جنسی و هیچ کدوم رو نرفتیم . همیشه میگفت بیا خونمون ولی خواهرش متلک مینداخت و منم نمیخواستم مزاحمشون بشم میگفتم نمیام و این ناراحت میشد . گفت چرا دروغ بگم من دوست دارم شوهرم رو با لفظ شما صدا کنن . من میخوام بهش تو نگن . میخوام وقتی کنارم راه میره همه تعریف کنن . و نوبت به من رسید .
صحبت کردم گفتم : درسته که گفتم چادر سرکن ولی خودش هم هست بپرسید موقع دانشگاه ازم پرسید که اجازه میدی دانشگاه رفتنی چادر نپوشم گفتم باشه قبول کردم . اگه شکاک بودم خب میگفتم نه الا بلا باید بپوشی . گفتم یه بار موقع مترو رفتم دنبالش دیدم با چادر داره میاد گفتم احسنت یعنی چادر واسه دانشگاه با میل خودش پوشیده ؟ اومد گفتم به به خیلی خوشحال شدم گفت یه چیز بگم گفتم بگو : گفت تا جلوی مترو پوشیده بودم اگه دوست داری اینطوری بپوشم بگو ! گفتم نه من نمیخوام گولم بزنی و جلوی من بپوشی . اینطوری نپوش . گفتم یکی از حرفایی که من توی جلسه خواستگاری زدم این بود که گفتم من هیچی ندارم جز صداقت . (مشاور گفت یعنی شما عدم صداقت دیدی ) گفتم اره من توی ذهنم این هست هنوزم که ایا واقعا من رو میخواد با توجه به اینکه توی خواستگاری فهمیدم که پدرش به زور داده به من .
گفت پس چطور با این وضع به ازدواج رسیدین خیلی قضیه حاد بوده که : گفتم ببینید من معتقد بودم که درست میشه یعنی میگفتم به هر حال حرف هست و چون توی انتخابم شک نداشتم عقب نمیکشیدم ولی احساس میکردم که ایشون منو نمیخواد چند بار هم قهر های طولانی داشتیم . یه دفعه قهرش یادم افتاد گفتم اتفاقا خیلی هم قهر میکنه البته به خیال خودش اشتی هست ولی حرف نمیزنه . نمیریزه بیرون که بگه مثلا ناراحت شدم فقط حرف نمیزنه و چیزی نمیگه . این هم خیلی من رو ناراحت میکنه . حتی به خودش گفتم که من از دوتا چیز نفرت دارم یکی قهر هست و یکی کلمه طلاق . گفتم حرفای من رو به پدرش گزارش میداد اون موقع که خانم مشاور گفت یعنی راز رو فاش میکرد !
یه سری مسائل دیگه هم گفتیم که خانم مشاور گفت ببینید شما دوتا شخصیت کاملا متفاوت هستید . همون اول هم که ازتون پدر و مادرتون رو پرسیدم بخاطر اینه که بدونید شما هنوز بچه های همون پدر و مادر هستید و خیلی رفتارهاتون به اونا برمیگرده .
گفت خانم انتظار داره چون چادر پوشیده هد بند زده از شوهرش تایید بگیره برای یه کار دیگه اش و تاییدیه میخواد .
شما هر دو میخوان بخاطر کارهایی که در قبال همدیگه میکنید از همدیگه تایید بگیرید و البته بلد نیستید چطور برخورد کنید با مسائل .
گفت شما هر دو فوق العاده ذهن خوانی بالایی دارید ماشالله . یعنی کسی حرفی میزنه فکر میکنید متلک داره میندازه .
گفت بلند شید وایسید ! ایستادیم روبروی هم یه کاغذ گذاشت جلوی ما گفت خانم چی میبینی گفت مثلا فلان چیز ، گفت اقا چی میبینی گفتم فلان چیز .
گفت منی که بیرون وایسادم میگم هر دو درست میگن ولی دوتا چیز مختلف میبینن .
شما باید یاد بگیرید که چطور ببینید و چطور اگر مخالف هستید مطرح کنید و چطور موافقت کنید .
همه روانشناس ها میگن خدا در و تخته رو با هم جور میکنه ! روانشناس ها هم همینطور میگن تقریبا میگن اولین ازدواج کامل ترین ازدواج هست چه بهتر که دوتا شخصیت متفاوت باشن اون وقت میشه یه ازدواج ایده آل اگه باعث پیشرفت هم بشن . ولی اگه هر کسی لج کنه و حرف خودش رو بزنه مانع پیشرفت اون یکی میشه .
گفت جلسه بعد کی میاین که ما چون هماهنگ نبودیم من گفتم فردا میای تندتند تمومش کنیم ؟ گفت کار دارم اخه گفتم خب کی میتونی که مشاور گفت اولین کاری که دارید اینه که به تفاهم برسید ساعت بعدی کی بیایید و زنگ بزنید هماهنگ کنید .
اومدیم بیرون و خود مشاور گفته بود که این حرفایی که اینجا زده میشه ازش سوئ استفاده نشه لطفا و ما هم چیزی نمیگفتیم .
اما بازم نتونستیم تحمل کنیم و خانمم پرسید میخوام بدونم واقعا دوستم داری یا بخاطر مهریه برگشتی ؟ خندیدم و یاد حرف بی دل افتادم . گفتم اگه بگم دوستت دارم ارزشش مفت میشه و قیمت ارزونی فروختم . در عوض گفتم بهش که یه بنده خدایی هم اینو پرسیده ازم ولی اگه شک داری میتونی بری مهریه ات رو تقاضا کنی ببینی میترسم از زندان یا نه ! گفت نه مهریه برای من ارزشی نداره گفتم خوشحالم این زنو دارم که مهریه براش مهم نیست اما اونی که این فکر رو انداخته سرت منو نمیشناسه گفت باز شروع شد ! ساکت شدیم گفت اره راست میگی یکی بهم گفت بخاطر مهریه شاید برگرده نمیخوام اینطوری باشه . منم گفتم امتحان کن اون تو اونم دادخواست مهریه . خندید .
زنگ زد برگرده شرکت پشت تلفن دوستش گفت ناهار برات گرفتیم و قطع کرد . گفتم من میخواستم ناهار ببرمت بیرون و حتی به مشاور گفته بودم که ببرمش بیرون گفت اگه دوس داری ببرش . گفت بذار ببینم ناهار گرفته ان یا نه . زنگ زد گفت خانم ... ناهار برم بیرون یا گرفتین برام . گفت گرفتیم با کی میخوای بری ناهار بیرون . گفت با شوهرم . اونم گفت برو . گفت بریم عجله دارم ولی ها . گفتم خب عجله داری برو شرکت یه روز دیگه میریم گفت نه بریم حالا فوقش دیر میرسم .گفتم باشه و رفتیم ساندویچ خوردیم و بین راه گفت هر چند سخت بود ولی خوب شد نیومدی چون فهمیدم واقعا دوستت دارم و اگه زودتر برمیگشتم همون آش بود و همون کاسه گفتم فکر مشاور بود که نیام مگر نه روی منم خیلی فشار بود که برو دنبالش .گفت اسمت خیلی قشنگه میدونستی ؟ گفتم چیم ؟ گفت اسمت اخه داشتم کتاب درباره حضرت محمد ص میخوندم فهمیدم معنی اسمت چیه و خدا هم اسم پیامبر رو با احمد صدا میکنه گفتم بله . گفت تو رو که نه پیامبر رو . گفتم میدونم چی گفتی .رسوندم مترو و رفت .
حالا هم اینا رو نوشتم .
داشتم مینوشتم زنگ زد که رسید و بعدش گفت اینجا برف میاد . گفتم اینجا افتابی هست جای منم کیف کن . روزت بخیر .
خدا رو شکر ارومم .
چند نکته یادم رفته میگم :
توی یه قسمت خانمم گفت : یه روز که رفته بودیم لباس عروس بخریم ایشون رفت با خانومی که لباس عروس میفروخت و ارایش غلیظ داشت انتخاب کرده بودیم اصلا نزدیکش شد و چسبیدن به هم وقتی هم اومدیم بیرون گفت چیه حسودیت شد ؟
منم خندیدم گفتم بی انصاف دیگه نچسبیدیم به هم ولی خب راست میگفت واسه اینکه حس من رو درک کنه که توی مغازه ای که خیلی با اقاهه صمیمی صحبت کرد من چه حالی شدم با اون فروشنده خیلی صمیمی شدم .
یا اینکه بین حرفامون اب دهنی که انداخته بودم بهش رو معذرت خواهی کردم و گفتم حلال کن واقعا زشت بود حاضرم بری شکایت کنی و زندانیم کنی .
اما بچه ها من روز اول نامزدی هم همین طور خوش گذشت ولی بعدش قهرها شروع شد دقیقا همینطوری بود شاید هم بهتر خوش گذشت چون قبلش دعوا نداشتیم . اول اشناییمون بود . بترسم یا نترسم . میدونم این دفعه اگاهانه هست اما خب دیگه .
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
واي خدا رو شكر . چه خوب داره قصه تموم مي شه .
يه دنيا خوشحالم هم براي شما هم براي خانمتون . اميدوارم بيشتر برين پيش مشاوره و بيشتر ازش كمك بگيرين . واقعا چقدر صبر كردن خوبه .
دعا مي كنم بهترين روزها رو از اين به بعد كنار هم داشته باشين . :72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام احمد اقا ...
خیلی خوشحالم که روند زندگیتون بسوی جلو و راه درست داره ادامه پیدا میکنه ..همیشه دنبال داستانتون بودم ولی خب کارشناسای خبره ایی کار شما رو در اولویت قرار داده بودند و دیگه نیازی به نظر بنده نبود ..
فقط موضوعیی را خواستم یاداوری کنم در مورد این حرفتون
نقل قول:
نوشته اصلی توسط m25teh
اما بچه ها من روز اول نامزدی هم همین طور خوش گذشت ولی بعدش قهرها شروع شد دقیقا همینطوری بود شاید هم بهتر خوش گذشت چون قبلش دعوا نداشتیم . اول اشناییمون بود . بترسم یا نترسم . میدونم این دفعه اگاهانه هست اما خب دیگه .
دقت کنید شما بعد از ۵ ماه زندگیتون دچار این دگرگونی شده ...و ۱۵ ماه جدا از هم بودید ...در واقع میخوام اینو بگم که شما اصلا زندگی نکردید ...شاید اون ۵ ماه بشه به عنوان زندگی عقدی حساب کرد ..پس خواهشی که دارم اینه که تفکرتونو بر این پایه سوار کنید که شما تازه میخوایید زندگی زناشویی رو استارت بزنید و انگار نه انگار اتفاقایی افتاده جز اینکه شما سفر رفته بودید و در این سفر کاملا پخته و ابدیده شدید ...!!
اصلا سعی نکنید به دنبال حرفای گذشته برید و اینکه اون موقع این حرفش بود ولی چرا حالا اینه ...!!
پدر مادرم همیشه بهم میگن کش دادن حرف های معمولی هم دچار جر وبحث و تشویش اوضاع میشه ..(چه برسه به حرفای یک کلاغ چهل کلاغ ) پس همیشه ازشون بپرهیز و همیشه خودار باش در بحث ها ....
این نکته رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...
پس خواهش میکنم به همسرتون دیدی به عنوان تازه عروس داشته باشید و برای روزی که میخواد بیاد خانه ( پا قدمش ) براش ارج وقرب زیادی بزارید و احترام خاصی رو بهش عطا کنید ...چون همه اینها در انتها به سمت خودتون برمیگرده ...
موفقیتتونو از خدا ارزومندم ...:72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
احمد آقا
از مکالمات امروزتون کاملا مشخصه که خانومتون خیلی خیلی عوض شدند. یا حداقل شما اینطور تعریف کردید. چون قبلا اصلا از حرفهاشون نشانه ای از علاقه به شما و زندگی نمی اومد و دقیقا همون حس اینکه به زور با شما ازدواج کرده اند و حالا لج و لجبازی بود ...
اما مکالمات امروز نشون می ده که ایشون این یکسال گویا خوب فکر کرده اند و بزرگتر و عاقلتر هم شده اند و خیلی اتفاقها این وسط افتاده که بی تاثیر نیست. مثلا ازدواج خواهرشون و زندگی ایشون و ... همه و همه باعث شده که ایشون نگاهشون به زندگی منطقی تر بشه. مطمئن باشید که خیلی عوض شده اند.
دربین درخواستهاشون هم درخواستهای زیبا و منطقی زیاد دیده می شه. از جمله اینکه ایشون می گن دوست دارم دیگران به همسرم احترام بگذارند. این درخواست بدیه؟؟
اون زمانی که می گفت من شوهر مهندس می خواستم هم در واقع همین درخواستش را داشت به شکل غیرماهرانه و ساده ای مطرح می کرد. ایشون می خواد که شما بزرگ و محکم و معتبر باشی و دیگران به شما احترام بگذارند و بتونه به شما و وجودتون افتخار کنه. همه ی خانمها دوست دارند که مردشون محکم و محترم باشه.
دیگه اینکه شما توی پستهای تاپیک قبلی گفتید که تقریبا با خانواده خودتون با هم زندگی می کردید و شام و نهار با هم بودید و ... این چیزها برای یک دختر خیلی راحت و ساده نیست. آدم توی خونه ی خودش غذای ساده بخوره و زندگی محقری داشته باشه بیشتر لذت می بره تا توی خونه پدر شوهر و ... با چند تا خواهر و برادر دیگه غذای لذیذ یا زندگی مرفه. کامل زندگیتون را جدا کنید تا راحت تر بتونه به شما و زندگیتون برسه و احساس نزدیکی کنه. سعی کنید براشون یک زندگی مستقل ( هر چند ساده و محقر ) فراهم کنید.
مورد تکراری اما لازم به تکرار اینه که این حرکات تف کردن و کتک زدن و توهین کردن و ... را کامل بذارید کنار. خیلی خیلی وحشتناکه برای یک زن که شوهرش چنین رفتاری باهاش داشته باشه. به این راحتی ها هم از ذهن پاک نمی شه. زنها خیلی عاطفی و حساسند. توی بدترین دعواها و بحث ها هم فقط حرف بزنید. فحش ندید. کتک نزنید توهین نکنید که دیگه قابل جبران نیست.
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام:72:
خدا رو شکر که امروزتون اینقدر خوب گذشت.:72:
فقط خواستم بگم یه جا در توصیف پدرت گفتی دوست نداره کسی ازش ایراد بگیره. قبول داری خودتم همین بودی؟ البته الان داری رو خودتم کار می کنی.
شما هم همیشه دوست داری برنده میدان باشی.
امروز خوب پیش رفت چون با دقت رو حرفاتون با هم حرف زدید. اگه همه ما ادما همیشه رو حرفامون دقت کنیم شرایط طرفمون و درک کنیم هیچ وقت تنش ایجاد نمی شه. اگه خستگی ناراحتی تفاوتهای زن و مرد شرایط روحی هر کدام و .... را درک کنیم و تو اون شرایط سر به سر هم نذاریم باور کنیم که مشکلات به نصف می رسه.
مثال:
یک خانم چند روز قبل از دوران قائدگی کلافه و عصبیست و البته این از خانمی به خانم دیگه فرق داره و دقیقا مرد در همین شرایط به خانم گیر می ده چرا من اومدم حوصله نداری ؟ ببین من گفتم نرو سر کار ! ببن الان برای من دیگه حال و حوصله و وقت نداری ! و.... و همین می شه تنش و کشمکش و دعوا.
یا اقا یک مشکل کاری داره. و یا در یک بازه زمانی مشخص می خواد تو غار تنهاییش باشه و خانم گیر می ده چرا برای من وقت نمی ذاری چرا حوصله نداری چرا حرف نمی زنی من که همش باید تنها باشم و .... و می شه دعوا و تنش.
اینا رو گفتم تا همیشه موقع حرف زدن انتقاد کردن برخورداتون مهمونیها و ..... با همین دقت امروز رفتار کنید. چند سال دیگه این نوع رفتار براتون نهادینه می شه و یک عادت که همیشه با احترام با هم حرف بزنید و شرایط هم و درک کنید.
یه چیز دیگه هم بگم:
دقیقا مثل روزای اول نامزدی که دختر و پسر دلشون واسه هم می تپه و هر حرف و رفتاری از طرف مقابل براش جذابه الان هم شما بعد از 15 ماه دوری در چنین شرایطی هستی. مشاور و حتما ادامه بدید و مشکلات و ریشه یابی کرده و از ریشه حل کنی چون چند وقت دیگه دوباره روابطتون عادی می شه اون وقت دوباره مشکلات سر باز می کنه.
از الان این و در ذهن و روح و روانتون جا بندازید که ممکنه مشکل پیش بیاد. توقع خطا از همسرتون و داشته باشید حتی توقع خطا و مشکل از خانواده همسرتون هم داشته باشید.
همسرتون توی این مدت یک دفعه پیغمبر خدا نشد همون ادمه و ادمیزاد ممکن الخطاس. پس ممکنه اشکالی در کارش باشه همون طور که ممکنه این ایراد هنوز تو رفتار شما باشه اگر این بپذیرید می تونید به راحتی با مشکلات کنار بیاین. این حرف من بالاخص برای شماست که دوست دارید هر کاری و هر کسی بدون عیب و نقص باشه.
ببخشید طولانی شد.:163:
انشاءا... هر روزتون بهتر از دیروز باشه:323:
موفق باشید:72:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
m25tehمحترم و عزيز
بابا تو امروز چه كردي ؟واقعا گل كاشتي . آفرين . ( البته چند مورد اشتباه كوچك داشتي كه خودت متوجه آنها هستي )
اين آفرين ( تائيد شدن ) به دليل درايت لحظه به لحظه ات و ياد آوري راهنمايي هاي خوبي است كه صبوري و سعه صدر به كار گرفتي .
آفرين به خانم نازنينت .
چه پختگي خوبي هر دو پيدا كرده ايد . به نوعي از نوشته ات اين برداشت را كردم كه ارزش سكوت را هر دو شما دريافته ايد و اگر اشتباه گفتاري داشته باشيد با يك لحظه سكوت آن را ترميم مي كنيد و مسير گفتگو را تغيير مي دهيد .
اما چند نكته به ذهنم مي رسد كه بهت ياد آور ي مي كنم
1- اجازه بده از هر دري ابتدا خانمت عبور كند اين باعث بزرگي توست چرا كه با يك حركت ساده به همسرت احترام گذاشته اي و او اين احترام را خوب درك مي كند . قرار نيست تو مثل پدرت رفتار كني . قرار است فردي باشي با ويژگي هاي خودت و همسرت هم قرار نيست مادرش باشد قرار است زني باشد با ويژگي هاي خودش .
2- نكته ي بعدي اينكه اظهار علاقه به همسرت و همينطور همسرت به تو باعث كوچكي هيچكدام از شما دو نفر نمي شود ياد بگيريد كه اظهار علاقه به نزديكترين فرد زندگي ات خست نداشته باشي . زنان دوست دارند كه نوازش و تائيد كلامي بگيرند البته تائيد و نوازشي كه از سر صداقت باشد همانگونه كه خودت اين را دوست داري .
3- ياد بگير كه در مقابل يك رفتار اشتباه بلافاصله در فاز جبران و مقابله به مثل از سر مجبازي نروي .يك رفتار با درايت و درست بالغانه به مراتب تاثير بيشتري دارد .
4- سعي كنيد از گذشته درسهايي كه بايد را بگيريد و بقيه اش را به دست فراموشي بسپاريد . جوري زندگي نكنيد كه كوله بارتان پر از خاطرات به درد نخور تلخ باشد و دستتان از تجربه و درس خالي بماند .
5- انديشه و تفكرات و احساسات را صاف و زلال كن امروز معني كائنات را خوب مي داني . كائنات صاحب شعور هست اما نه آن شعوري كه من و تو فكر مي كنيم و هر پيام اشتباه و منفي به معناي درخواست است از نظر شعور كيهاني . پس خواهش مي كنم از جايگاه آنچه كه دوست نداري به كائنات پيام ارسال نكن .
مجددا بهت تبريك مي گويم و صميمانه برايت خوشحالم .
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
متشكرم ani
ميشه اشتباهات كوچيك رو هم برام بگي ؟ دوست دارم بشنوم . لطفا بگيد .
در مورد وارد شدن از در هم دوتا مسئله هست : يك فاميل اين چيزا حاليش نيست مرد بايد اول بره داخل ! دوم خودم خيلي خيلي دوست دارم اول برم داخل اصلا ديوونه اول رفتنم . دوست دارم خودم رو راضي كنم حالا چطوري ؟
خانمم اس ام اس داد كه : خيلي دل تنگي ميكنم شب بخير
منم اس ام اس دادم فكر كنم خوابيده چون جواب نداد . :300:
منتظرم ها بخونم .
من الان سركارم .
راستي پدر خانمم زنگ زده به آقا سعيد :
سعيد صدام كرد گفت پدرخانمت زنگ زده بود
گفتم چي ميگفت ؛ گفت هيچي ميگفت احمد آدم شده منم گفتم اين آدم شدني نيست حالا ميگي چيكار كنيم ؟
كامل نگفت چيا گفتن . ولي گفت نميخوان اين فرصت رو از دست بدن و ميترسن كه ختم به خير نشه . گفت اسير هستن و دلشون به برگشت هست صد در صد .
:82:
RE: ادامه نميخوام از دستش بدم( سال دوم)
سلام
من خودم را در حدی نمی بینم که اینجا نظری بنویسم.ولی فقط اومدم بگم آقا صبرتان ستودنی است.باید این تاپیک و تاپیک قبلی را جداگانه در یک قسمت بگذارند تا همه ازش یاد بگیرند.
آفرین.فوق العاده.واقعا نمی دونم چی بگم
:104::104::104:
:72::72::72: