RE: افکار مزاحم و مشکلات من
ممنون بچه ها
میدونین چیه؟
گاهی فکر میکنم اینکارا رو مینه چون میخواد منو خوشحال کنه صرفا به این دلیل که دوستم داره و دلش نمیاد ناراحت بشم
اما اکثرا میدونین چه فکری میکنم؟که البته بنظرم بیشتر اوقات همینه دلیلش
اینکه همسرم دوستم داره،اما نه اونقدری که نشون میده.و دلیل اینکارشم دوست داشتن نیست.دلیلش اینه که نمیخواد دلخوری پیش بیاد تو زندگیمون.و دوست نداره من بیشتر از این انتقاد کنم.بهمین خاطر اینکارو ازشون خواسته.
میدونین نمونه عینی اینجور رفتارها رو اطرافم دیدم
عموم اصلا دل خوشی از زنش نداره.اما حاضره براش جونشو بده تا دلخوری پیش نیاد.حتی وقتی مادربزرگم سکته کرده بود و تو بیمارستان بود،عموم به محض رسیدن بجای اینکه به فکر مادرش باشه دست و پاشو گم کرده بود و داشت برای زنش دنبال صندلی میگشت تا سر پا نمونه:311:
شاید بشه اسمشو گذاشت زن ذلیلی؟نمیدونم
درسته من و همسرم با عمو و زن عمو از زمین تا آسمون رابطمون فرق میکنه
اگه همسرم بمن توجه میکنه یکطرفه نیست و تمام توجه ش هم از رو ترس نیست.اما وقتی میبینم توجهش رنگ و بوی ترس از دلخوری داره ترجیح میدم اصلا اینکارو نمیکرد برام.:302:
گل مریم جان راس میگی بهتره نگم به خودش
درضمن خودشم گفت و میدونم که به مامانش نگفته چنین چیزی.جراتشم نداره حداقل فعلا
بالهای صداقت عزیز
بنظرم جواب سوال شما رو بالا دادم
من نمیخوام همسرم کار بزرگی برام بکنه
فقط میخوام کار کوچیکی هم که میکنه از روی عشق و علاقه باشه،نه ظاهرسازی:72:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
با سلام
اما نسخه آنچه كه خواسته اي:
نقل قول:
مي خواهم:
بدون اسارت دوستت بدارم.
با آزادي در كنارت باشم.
بدون اصرار، تو را بخواهم.
با سرزنش از تو انتقاد نكنم.
و اگر تو نيز با من چنين باشي،
يكديگر را غني خواهيم كرد.
ويرجينيا ستير
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
دیشب بهش گلایه کردم که مامانت اینا از روزی که رفتی یه زنگ هم نزدن حالمو بپرسن
:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab' pid='114627'
نمیدونم چرا،هروقت قراره باهاشون تعامل داشته باشم استرس دارم.الانم مضطربم.دست خودم نیست.همین هم باعث میشه زیاد دلم نخواد کنارشون باشم.
ضمن آنکه با صحبتهای دیگر دوستان موافقم، میخواستم اضافه کنم که به قول آنی عزیز داری تمبر جمع میکنی. از یه طرف دلت نمیخواد خانواده همسرتو ببینی از طرف دیگه یه روز احوالتو نپرسیدن بهانه گیری هات شروع شده. من فکر میکنم کودک جانت دنبال آتو گرفتن از خانواده همسرته. تو این شرایط حالا یک بهانه ای افتاده تو دستش که بگه ها دیدی گفتم این خانواده از بیخ الند و بلند!
گاهی اوقات با خودم کلنجار میرم که این کودک درون همون نفس یا نفس اماره نیست؟ نباید گاهی بهش افسار زد؟
مهتاب جان والله بخدا بعضی از ماها ( از جمله خودم) خیری از خانواده خودمونم ندیدیم چه برسه به خانواده همسر! اونها که بقول شما اونقدر درگیر پدر بیمارشون شدن که خودشونم تو کار خودشون موندن. اونروز یادمه میگفتی اونقدر از خونه نرفتن بیرون که خواهر همسرتو از شما خواستن یه خورده ببری پیش خودت که دلش واشه. حالا تو این اوضاع بل بشویی که اونا دارن یا میتونی بهشون کمک میکنی یا نمیتونی یا نمیخوای، خیلی خوب پس توقع هم نداشته باش.
راستشو بخوای یه خورده دلم برای همسرت سوخت. چه گیری کرده اون بنده خدا این وسط! به قول بچه ها کلی فکر کرده این راه به ذهنش رسیده که دل تو رو شاد کنه. یه کاری نکن همین را هم فردا پس فردا از دست بدی!
من اگه جای شما باشم، نه تنها به روش نمیارم، بلکه سعی میکنم جواب تماسهای خانواده اش را هم بدهم و به یک نحوی بازخورد خوب اون تماسش با خانواده اش را بهش انتقال بدم( غیر مستقیم) .
تو این مدت هم اونقدر انرژی مثبت جمع کن که وقتی میاد خونه کلی اوقات شاد با هم داشته باشید و همه وقتتون صرف این چی گفت اون چی کار کرد نشه.
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
ممنونم
چشم،چشم
اجازه بدین،سعی میکنم حتما
درونی کردن عقاید جدید و دور ریختن افکاری که 20 و اندی سال تو ذهنم ریختم زمان میبره
من به خودم آمادگی دادم که در طی زمان به هدفم برسم
اینبار برعکس همیشه عجله ندارم
همونطور که آروم آروم به اینجا رسیدم،بتدریج میتونم به جای بهتری برسم
افکاری که در کوتاه مدت بیاد به ذهن آدم همونقدر عمر کمی خواهد داشت و زود هم میره
من بدنبال تغییرات بلند مدت و ان شاا... جاودان هستم
پس به خودم زمان میدم
به خودم حق میدم برام سخت باشه اما امید میدم که از پسش بخوبی برمیام
به خودم اجازه میدم هنوز هم از بعضی چیزای پیش پا افتاده دلخور بشم اما از خودم انتظار دارم بتونم بهتر از قبل ناراحتی مو مدیریت کنم و خودم خودمو آروم کنم و از کس دیگه انتظار نداشته باشم بیشتر از خودم منو درک کنه
اما کماکان به همدردی هاتو نیاز دارم
نیاز دارم حرفامو بهتون بگم و شما بهم گوشزد کنین دارم اشتباه میکنم،و گاهی تشویق کنین که قدم هامو در راه درست برمیدارم
دوستتون دارم.همتونو.تک تک تونو
:72::72::72::72::72::72::72:
در ضمن بی دل عزیزم
درسته دوست ندارم باهاشون تعامل داشته باشم.اما همه دوست دارن بهشون توجه بشه،مخصوصا وقتی تنها هستن.میخوام برام ارزش قائل باشن.همونطور که خودشون در شرایط مشابه توقعات خیلی بیشتری دارن از ما.
پدر همسرم از روزی که یادم میاد بیماره و اونا هم میدونم بیکار نیستن(گرچه نسبت به ماها که بیرون میریم اوقات بیکاری بیشتری دارن همیشه)،اما دیگه در عرض 3-4 روز یه تماس تلفنی 30 ثانیه ای یا کمتر که زحمتی نداره براشون.
بعد از همه اینا بذار بازم بگم
اعتراف میکنم عقلم بهم میگه نباید توقع سرسوزن محبتی از کسی داشته باشم
اینطوری کرده های خودم هم برام ارزشمند تره حتی اگه اونم به اندازه سر سوزن باشه
اما هنوز احساسم رو نمیتونم بخوبی کنترل کنم،وقتی رم میکنه افسارش هی از دستم در میره لا مذهب:311::311::311:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب عزيزم ديگه دارم نگرانت ميشم...نگران اينكه نكنه يه روي خدايي نكرده همسرت كم بياره و ببره!!نكنه يه روزي ديگه تحمل نكنه و كاسه صبرش لبريز بشه!!
مهتاب عزيز خودتو بذار جاي مردي كه هر كاري براي خوشحال كردن زنش ميكنه اما دريغ از يه لحظه شادي...يه لبخند يا يه تشكر...
مهتاب جان مراقب باش اين توقعات و بي اندازه ات با گذشتن روزهاي اول زندگي ات بلايي سرت نياره...يه كم بزرگ شو...يه كم تحمل كن...صبر كن درك كن...با همسرت باش نه در مقابلش...
شايد حرفام ناراحتت كنه اما واقعا همسرت بي تقصيره...بيشتر از اندازه عادي به كودك درونت اجازه دخالت دادي...
توي رفتارت با همسرت و واكنش به كارهاش(وقتي از اعماق دلش ميخواد خوشحالت كنه) تجديد نظر كن قبل از اينكه اوضاع بهم بريزه و همسرت از اين همه ناز كشيدن خسته بشه:72:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
وااااااااااااااای
غزاله به اون غلظتی هم که تو میگی نیس بخدا
ترسوندی منو
شاید من نتونستم خوب توضیح بدم
اصلا اینطوریا هم نیست که همسرم همش نازمو بکشه یا من تشکر نکنم
من حتی برای کوچکترین کارهاشم ازش تشکر میکنم تا جاییکه خودش ازم میخواد گاهی اینکارو نکنم و ناراحت میشه
منم ناز اونو خیلی میکشم
ولی ممنون
ارسالت برام نقش یه اخطار رو بازی کرد
دیدم باز تر شد
متشکرم
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب عزیز
این که همش وابسته به این باشی که به دیگران بگی و دیگران بهت گوشزد کنند تو را از مدیریت مستقل بر خودت دور می کنه . لازمه روندی را در پیش بگیری که اگر میایی اینجا حرف بزنی اینگونه باشه که بگی دوستان امروز فلان شد و من این افکار رو پیدا کردم راجع به این اتفاق و اما منطقی و منصفانه که تحلیلش کردم دیدم اینجور و فلان جور فکر کردنم اشکال داره و اشکالاتش هم اینه و اینم راهکارشه و.....
مهتاب عزیز
خود تحلیلی را در پیش بگیر تا به اصلاح شناختی برسی و نگرشت پالایش بشه . وابستگی به نظرات دیگران تو را تغییر عمیق نخواهد داد بلکه مقطعی و مسکنی خواهد شد آنچنانکه در اوج این که احساس می کنی تغییر کردی با یک موج دوباره بر میگردی به همون افکار و روحیات و میایی و درد دل می کنی ، اما اگه خود تحلیلی داشته باشی و خودت به خودت مشاوره بدی و نظر و تحلیل دیگر دوستان برات تنها تسهیل کننده باشه ، باعث میشه نیازت به دیگران کمتر و درک خودت از مسائلت عمیقتر و تغییرات شناختی و رفتاریت هم پایدارتر باشه .
ضمناً در مورد همسرت باید به جرأت بهت بگم ، خودت عشق کافی به همسرت رو نداری یعنی عشقی که از نشانه هاش پذیرفتن طرف همانطور که هست است ، همسرت رو برای خودت میخواهی نه برای خودش ، دقت کن به این که اون به خانوادش گفته که به شما زنگ بزنن و باز بهانه میگیری ... شاید به نوعی شیفته طلبی داری ، یعنی عاشق اینی که دیگران شیفته ات باشند ( شاید ) و مهمتر از همه توقع و انتظارت بالا هستش . اساسی که نگاه کنی خودت را اسیر کردی اسیر این که خانواده همسرت ال و بل هستند ، و یا ال و بل نمی کنند ، نه توجه داشته باش چی هستند و نه انتظار داشته باش چه کنند ، آنوقت ببین چقدر راحت و آرامی . آخه حیـــــــف لحظات زندگی نیست که میتونه بدون این افکار با آرامش سپری بشه و برعکس میشه و هزار عوارض جانبی آن که فردا را هم خراب میکنه !!!!
همانطور که گفتم ، وابسته به شنیدن دیگران و تحلیل و تذکر اونها نباش . عادتت رو به زیاد گفتن و میل به شنیدن تغییر بده ، و خود تحلیلی مبتنی بر مثبت اندیشی و عیب یابی خودت را در پیش بگیر و نگرش و شناختت را با نگاه مثبت پالایش بده . با این روند حتماً موفق خواهی شد از شر افکار مزاحم عمیقتر و سریعتر خلاص بشی .
موفق باشی
.
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
سلام دوست عزیزم
برای حل مشکلات روحی مانند اضطراب و استرس و . . . و حرس و جوش خوردن و نبودن تعادل تو زندگی زناشویی و خیلی مسائل دیگه به نظرم اولین راه حل کم کردن و حل کردن مشکلات و زمینه ایجاد این استرس و اضطراب و ناراحتی های دیگه هست . که فکر کنم امکانش براتون نیست .
و اگه امکانش هست شما با همسرتون بیشتر راجب این مسائل حرف بزنید و ازش کمک بخواهید . احتمالا با گفته های شما این راه هم فعلا نشدنی نیست .
یه راه دیگه مراجعه به یک روانپزشک هست . با استفاده از داروهای کم عارضه و داروهایی که مشکل ساز نبودن و نیستن و مشاوره بیشتر این مشکلات کم رنگ تر میشن و شما رو از این وضعیت در میارن .
به نظر من یا باید با همکاری همه از جمله همسرت و خانوادش و . . . این مشکلات حل بشن و یا اینکه با دارو درمانی و مشاوره از حاد و مزمن شدن وضعیت روحیتون پیشگیری بشه .
و مساله ای که به ذهنم تو این مواقع میرسه اینه که حالا که کسی به فکر شما نیست حداقل خودتون به فکر خودتون باشید . یکم بی خیال بشید . ذهنتون رو مشغول کنید به چیزای دیگه مثل مطالعه و ورزش و . . . یا ادامه تحصیل و دوره های آموزشی مثل خیاطی و آشپزی و . . . ! کلا برید تو جمع و تنها نمونید و نزاید فرست فکر کردن به این مسائل براتون باقی بمونه . شرکت تو مباحث این سایت هم میتونه فکرتون رو جهت بده و مشغول کنه !
و خیلی کار دیگه که شما میتونید نسبت به شرایطی که دارید انجام بدید .
ازتون نمیخوام صورت مساله رو پاک کنید ولی ادامه این شرایط و حل نکردن این مشکلات و استرس و اضطراب و دیگر مسائل زندگیتون رو خراب میکنه .
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
سلام همدردای مهربونم
خیلی اتفاقات تو زندگی مشترکمون میفته،خیلی اختلاف سلیقه ها و دلخوری ها پیش میاد.
>>در مقابل بعضی از اونا بازم کنترل احساساتم از دستم خارج میشه و بد برخورد میکنم.
و در مقابل بعضی نسبتا" بهتر برخورد میکنم.
ولی روی هم رفته باز خیلی اشتباه میکنم.بازم خدا رو شکر نسبت به قبل خیلی بهتره.ان شاا... در آینده بهتر هم میشه.
یه نمونه ش اینه.نمیدونم برخوردم مناسب بوده یا نه،بنظر خودم بد نبود:
دیشب مهمون دعوت کرده بودم واسه افطار.
پریروز به همسرم گفتم برنجمون کمه و باید گونی جدید برنج باز کنیم.اما همسرم گفت،نه میریم از مامان من میگیریم هر قدر لازمه،رومو زمین نمیندازه.و کلی هم پز داد.پریشب با عجله پاشدیم ساعت 11 رفتیم تا برنج بگیریم.همینکه همسرم به مادرش گفت کمی از اون برنج بده،مامانش گفت اون برنج کیفیتش بده و بد درمیاد،جلو مهمون خوب نمیشه.از برنج خودتون نمیپزین چرا؟
خیلی بهم برخورد،به اصرار همسرم قبول کرده بودم از اونا بگیریم.به همسرم جلو مامانش گفتم:من که بهت گفته بودم از برنج خودمون بپزیم.گفته بودم نمیخواد بیایم از اینجا بگیریم برنج.به مادر شوهرم هم گفتم نمیخوایم از برنج خودمون میپزیم.
مامانش با دست پس میزد با پا پیش میکشید.هم میگفت بد درمیاد هم میگفت اگه میخواین ببرین.
منم به شوهرم گفتم پاشو بریم کار دارم تو خونه.شوهرم رفت بالا باباشو ببینه،گفتم کلید ماشینو بده من.گرفتم ،خداحافظی کردم ،رفتم نشستم تو ماشین.اما نه با حالت قهر.مثل همیشه اما اینبار زودتر از همسرم رفتم و خوب فهمیدن دلخور شدم.
بعد از 5 دقیقه همسرم اومد و رفتیم.چیزی نگفتم.برگشت بهم گفت باباشم میگه سر گونی برنجشون خوب بوده بقیه بد دراومده و میخوان برش گردونن.گفته هرقدر میخواین ببرین برای ما مسئله ای نیست اما کیفیتش بده.
منم گفتم حتی اگه برنج هم بد بود ،بعد از اینکه اینموقع شب اینهمه راه کوبیدیم اومدیم واسه برنج،خوب نبود اونطوری بزنن تو ذوقمون.حداقل کمی میدادن و خوب نبود مادرت اونطور برخورد کنه.
با اینکه عصبانی بودم خودمو کنترل کردم.و بیشتر از این چیزی نگفتم.فقط گفتم کار خوبی نکرد مادرت.
بعد از مدتی همسرم خودش برگشت گفت،من خودم از رفتار مادرم ناراحت شدم و بعد از اینکه تو رفتی به پدر و مادرم گفتم چرا مادرم اینطور برخورد کرده و گلایه کردم که آدم نباید اینطوری تو ذوق بزنه.خوشحال شدم که جرات به خرج داده و حرفشو زده و ناراحتیمونو منتقل کرده.اما زیاد به رو خودم نیاوردم مبادا دلخور بشه که من از گلایه اون به خانواده ش شادم.
فقط ازش تشکر کردم و گفتم فکر نمیکردم بهشون بگی ،ممنونم.
فرداش که دیروز باشه هم مادرش تلفن کرد تا از دلم دربیاره و گفت بیاین برنج ببرین ،گفت دیروز حالم خوش نبود و بعد از اینکه شما رفتین پدرش ملامتم کرد بخاطر رفتار بدم.منم خیلی ناراحت شدم که شما رو ناراحت کردم و نمیتونستم بخوابمو...
منم باهاش کاملا طبیعی و مثل همیشه صحبت کردم.گفتم ایرادی نداره.ناراحتیم هم کم بود کمتر شد.
ببخشید خیلی طولانی شد.فکر کنم یه پله رو به جلو قدم برداشتم.اگه یکی دو ماه پیش این اتفاق میفتاد دعوای بزرگی بین من و همسرم پیش میومد.خوشحالم:227::227::227:
RE: افکار مزاحم و مشکلات من
مهتاب گلی جون خوشحالم با اینکه روزه ای اونجوری حرکات موزون از خودت در می کنی
ولی به نظرم رفتارت خیلی بچگانه بود
ناراحت نشی ها وقتی داشتم می خوندم اونقدر خندم گرفت که نگو:311:
مثل مو طلایی تا یه چیزی به ذهنت میرسه فوری می گی
دختر جون چرا صبر نداری تو عسل؟:58:
به هرحال واسه خوشحالیت خوشحالم
:326::73:
راستی گلی جون چن سالت هست :72:
می دونم گفتی ولی یادم نیست