RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
فرشته مهربانم
من بین افراط و تفریط موندم:
حمایت زیاد خانواده و 1.قطع این اطمینان + 2.عدم حمایت و ضعف همسر بعد از ازدواج.که دومی اوضاع رو بدتر کرد
پس مشکل تنها وابستگی من به پشتیبانی خانواده م نیست.در ضمن.با وجود ان حمایتها من از بچگی خیلی مستقل و پر دل وجرات هستم و اونقدرها هم لوس بار نیومدم
واضحتر بگم من تا قبل از ازدواج خیلی وابسته چیزی در دنیای خارج نبودم
حتی دوری از خانواده رو هم براحتی تحمل میکردم الانم تقریبا همینطوره
چیزی که دست و پای منو بسته و باعث شده من اینقدر احساساتی بشم عشق به همسرمه
نمیدونم چرا تنها کسیه که تونسته منو اینقدر وابسته کنه و باعث شده منی که تا دیروز نظرات غیر منطقی دیگران برام مهم نبود الان به اونها و محیط اطراف هم بیشتر از قبل وابسته شدم
الان خیلی چیزا که همیشه بودن ولی نمیدیدم برام پررنگ شدن
خب میدونم تا حدی طبیعیه ولی در مورد من بیشتر از طبیعی شده
من با وجود پشتیبانی خانواده خیلی مسئولیت پذیر و خواهان استقلال زیادی بودم و تا حدی این استقلال رو هم داشتم ولی الان محدود شدم
نمیتونم این رو تحمل کنم
حالا اینا به کنار به اصل کاری بپردازم
میخواستم بگم برداشت اشتباه نکنید
مشکل فقط قطع حمایت خانواده نیست(که اگه فقط این بود که جای بسی شکر بود:323:)
اصل مشکل(%80-90%) خلا ایه که از طرف همسرم در اینمورد ایجاد شده
که اگه وابستگی قبلی هم نداشتم مطمئنا مشکل ایجاد میکرد
راستی من میترسم این خلا رو پر نکنم.اخه همسرم نمیتونه مدیریت کنه.راهی هست که کم کم هردومون بتونیم بریم نقش اصلی خودمونو تو زندگی ایفا کنیم؟
اون مرد باشه من زن؟
بچه ها چرا بقیه نظری نمیدن؟
بذارین گفتگو چند طرفه باشه تا از نظرات بیشتری استفاده کنم.
آنی جون چی شدی؟
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
[color=#4B0082]
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
آنی جون چی شدی؟[/size]
همین دور و برها هستم و در اندرون چراغ جادو ، فرمانبردارم سرورم . :311:
جان خودم سر درد دارم و مخ تعطیل است و کرکره اش تا اطلاع ثانویه پائین کشیده شده است .
حالم بهتر شد خودم با سر و صدای زیاد می آیم و یک گرد و خاک حسابی راه می اندازم که دیگه هوس نکنی از من ببرسی چی شد ؟!
چی ،چی شد ؟! :311:
هیچی سرم درد می کند اما می بینی که از شدت سر درد هم ...کیفم . ( یاد بگیر )
به غیر از اعلام سر درد که واقعی است بقیه شوخی بود . یه وقت به دل نرم و نازکت بر نخوره که من طاقت ندارم تو از دستم ناراحت بشوی .:46: فعلا شرایط حرف جدی زدن ندارم .
قربون دستت بدو یک لیوان آب تگری بیار:82: حالم سر جا بیاد فردا در خدمتم به شرط چاقو زنده ماندن . :311::163:
کیوان یک اینبار را دعوا نکنی ها :72:. دیگر انحراف در تاپیک ایجاد نمی کنم . ولی این نقل قولی که آورده ام اینقدر جالب بود که نتوانستم خودداری کنم .
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
مهتاب جان قرار نیست نقش حمایتی خانواده ات حذف بشه ، بلکه نباید به آن وابسته باشی . شما هر وقت که نیازه بخصوص در بعد روحی لازمه که از خانواده ات قوت بگیری .
در مورد وضعیت همسرت ، لازمه که صبور باشی و خلاء رو زمان هایی که او مسئولیت خودش را به انجام نمیرسونه پر نکنی ، به هیچ وجه مسئولیتهای وی را به گردن نگیر شما الآن بهترین موقعیت را از این بابت داری ، چون نه بچه داری و نه مشکل مادی حاد ، پس لازمه همسرت روی پای خودش بایسته و مسئولیت پذیر باشه و شما صرفاً در تقویت اعتماد به نفسش در جهت مسئولیت پذیری کمک باش .
آنچه اغلب مراجعین خانم این تالار که با مشکل عدم مسئولیت پذیری همسرانشون مواجه بوده اند رو به سوی پذیرش نقشی که باید همسرانشون داشته باشند کشونده ، ترسه ، شما هم به همین موضوع گرفتاری ، دقت کن به این کلامت :
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
راستی من میترسم این خلا رو پر نکنم.اخه همسرم نمیتونه مدیریت کنه.
شما داری به خودت القاء می کنی که اون نمیتونه و همین هم رو همسرت اثر می گذاره ، پس اول خودت باور کن که اون میتونه ،( فقط کافیه اراده کنه و اعتماد به نفس داشته باشه ) هم به او کمک کن که باور کنه میتونه .
باید با ترس مبارزه کنی ، واز رنجش و گله هاش هم دلت نلرزه بلکه عاطفی آرومش کن اما مسئولیتهایی که به عهده اونه نپذیر .
باز هم تاکید می کنم نترس و صبور باش
توصیه می کنم در رابطه با وابستگی های همسرت ( به خصوص وابستگی به تایید دیگران و ترس از این که کسی از او برنجه ، زمینه مشاوره رفتنش را فراهم کنی .
.
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
ممنونم آنی عزیز دلم و فرشته جانم
آنی حتما منتظر میمونم
فرشته جان
حتما سعی میکنم به گفته هات عمل کنم اما میشه کمی جزئی تر بگی چکار ها باید بکنم؟
در ضمن، میبخشین بچه ها من هی هرچی شما میگین یه حرف تازه میزنم و یه مشکل جدید مطرح میکنم
آخه راستش خودم هم دقیقا نمیتونم بدونم اصل مشکل کجاست
ببینید یه چیزی که میتونم بگم بیشتر از همه چیز فکرمو مشغول میکنه اینه:
خانواده همسر من بجز خودش 5 نفرن
پدرش: بسیار احساسی از درون و تقریبا خشک از بیرون، وابسته به همسر من،پر توقع، عصبی،پرخاشگر و اغلب غیر منطقی و خودخواه و حرف حرف خودشه در ضمن مضطرب و هم هست و رک
مادرش: نسبتا احساسی، بسیار محتاط در حرف و عمل، بی سر و صدا،منزوی و نسبتا غیر منطقی،سعی در گفتن غیر مستقیم اکثر حرفها و سرکوب احساسات واقعی شاید یه جور دورویی
یک برادر و دو خواهر که یکیشون ازدواج کرده و میونه من با این سه تا خیلی خوبه خیلی
اما
مشکل من با پدر و مادرشه.اونا خیلی با کسی رفت و امد ندارن همینه که خیلی از رفتاراشون غیر طبیعیه و از نرم جامعه دوره.همیشه خدا تو خونه هستن و خیلی اداب معاشرت عرف جامعه رو بلد نیستن
ببنید همین تنهاییشون باعث میشه فکر و ذکرشون فقط پی ماها باشه و فقط از ماها توقع داشته باشن
حالا توقعاتشون به کنار در هر حال پدر و مادرن اما اگه نه تو حرفشون بیاد احساساتی میشن
مادرش اکثرا اونقدر غیرمستقیم حرفاشو میگه که به فکر شیطون هم نمیرسه منظورش چی بود بعد هم ناراحت میشه که فلانی به خواسته من ارزش نداد
میدونین ببخشین این حرفو میزنم میدونم آنی گله خواهد کرد اما بذارین بگم منظورمو کامل رسونده باشم
مامانش کمی موزیه و عقده ای:316: از آن نترس که های وهو دارد از آن بترس که سر به تو دارد:مصداق همینه
خداییش بیشتر اینا هم بخاطر اینه که طرز فکرش با ماها متفاوته نه از رو مرض
خب حسادت و اینا هم که تا حدی طبیعیه با اینکه ناراحتم میکنه
مامانش اینجوریه::301:
اما پدرش، مرد که تو خونه بمونه همینطوری میشه
مدام افکار منفی مرگ شک ترس از اینکه سرش کلاه بره...
پدرش برعکس مامانش فوری احساساتش رو تخلیه میکنه و اونم با تمام قوا و تا قطره آخر و بدون لحظه ای تفکر:320: عاقلانه
بعدش پشیمون میشه چرا ناراحتشون کردم:302:
کافیه در موردمون یه فکر منفی بکنه فوری زنگ میزنه به همسرم هرچی از دهنش در میاد میگه بد جور میزنه تو ذوقمون اون بیچاره هم حق داره اینطور آشفته باشه:325:
تو یه مورد که بیشتر سو تفاهم داریم اعتقادشون به مردسالاریه و از اونجاییکه همسر من به خواسته های من خیلی اهمیت میده نمیتونن تحمل کنن در حالیکه به اونا مربوط نمیشه و تاجاییکه ممکنه اینو پنهان میکنیم ازشون
همسر من نرم خو و عاطفیه:43: ولی اونا میگن مرد باید ال باشه و بل باشه:97: به حرف زن جماعت گوش نده:81:
اما اگه این زن مادرش باشه باید بله قربان گو باشه اما امان از روزی که شک کنن همسرم به حرف من کاری کرده
سرتونو درد اوردم
این رفتارای خانواده همسرم باعث شده منم که فرد ارومی بودم الان به شدت مضطربم
لحظه ای فکر کاراشون رهام نمیکنه،اکثرا تپش قلب دارم. دارم دیوونه میشم
ازشون میترسم از عکس العملای ناگهانیشون:101: واهمه دارم.هر آن میگم الانه که شروع بشه.همش به کوچکترین حرفاشون فکر میکنم نکنه منظوری داشت مادرش.نکنه حرفی بزنم برداشت منفی کنن
نکنه کاری رو بخوان نتونم انجام بدم ناراحت بشن.نکنه نکنه نکنه....:33:
الان قلبم داره از جا کنده میشه.دیشب فکر میکردم
دیدم چیزی که بیشتر از بقیه آزارم میده این ترسهاست از خانواده اون
تا چیزی میگن انگار دنیام به اخر میرسه ارزوی مرگ میکنم.
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
سلام خانمی
از این شاخه به آن شاخه پریدن تو مشخص می کند که تو تمرکز موضوعی نداری و درد را در درون خودت نمی شناسی که البته اشکالی هم ندارد با هم جلو می رویم و بالاخره به یک نتیجه خوب و منطقی می رسیم و بهتر است تو هم هر از گاهی نتیجه ی این حرفها را اعلام کنی تا بدانیم واقعا چه پیشرفتی داشته ای . اگرنه که حرف زدن و عمل نکردن کاری ندارد و بسیار هم وقت گیر است و اگر نتیجه نداشته باشد نشان دهنده ی این است که مفید نبوده است .
در مورد پدر و مادر همسرت که به لطف دوربینی که به سمت آنها گرفته ای ! شناخت خوبی نسبت به واکنش و احساسات و اعمال آنها پیدا کرده ای . ( البته اگر شناخت تو درست باشد و.....)
اما بهتر است باز هم این سر دوربین را به سمت خودت بگیری و در مقابل آنها از همین شناخت استفاده کنی و نسبت به آنها با حفظ حریم ، محترم باشی و درست مثل پدر و مادر خودت از آنها هم تمبر جمع نکنی و در ذهنت یک انباری درست نکنی که در این انباری پر باشد از اینکه مادر همسرم - پدر شوهرم چه گفت و چه کرد و ....در نهایت هم برچسب بزنی و قضاوت کنی و دچار احساسات بد بشوی .
در مورد خانواده ی همسرت باید به این باور برسی که هر کس خصوصیت اخلاقی و رفتاری و احساسی خاصی دارد و قرار نیست آنها جوری رفتار کنند که تو دوست داری و تو هم قادر نخواهی بود سیستم این خانواده را ازهیچ کانالی تغییر دهی . پس روی آنها تمرکز نکن و سرت به کار خودت باشد و فقط به آنها با حفظ حریم احترام بگذار و محبت کن .
تو قرار است با همسرت زندگی کنی نه با خانواده اش . تو سعی داری با نوعی خاص از تفکر برای خودت مسئله درست کنی . اینکار را نکن و به چیزهایی که به تو ارتباط ندارد وارد نشو. چه نیازی است که خانواده ی همسرت را تعریف کنی و برچسب بزنی و قضاوت کنی و بعداز این کارهایی که خودت می کنی دچار حس اضطراب بشوی .
چیزی که اشکال دارد نحوه ی تفکر و احساس غلط و سیاه خودت است آن را درست کن .
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
:72:
آنی جونم بهتری؟:46::82::82::82:
ممنونم
ببین منم میدونم خیلی روی اونا زوم کردم و نباید اینقدر برام مهم باشن یه بار باران جان گفت خانواده همسرمو خیلی واسه خودم بزرگ کردم میدونم
اما دست خودم نیست
ازشون میترسم
از واکنشهاشون میترسم
تعامل با اونا شده همه دنیای من
همینه که نمیخوام باهاشون در ارتباط باشم
لب مطلب ازشون بدم میاد اکثر اوقات
از خودخاهیاشون، از تاثیر مخرب رفتارشون رو همسرم من و زندگیمون
زندگیمون حول محور اونا میچرخه
اول من اینقدر به اونا فکر نمیکردم
اما ترسهای همسرم در طی زمان باعث شد الان این من باشم که بیشتر از همسرم از خانواده ش میترسم
کمک کنید همه فکر و ذکرم اونا نباشن
وقتی چیزی ازمون میخوان تا خواسته شونو براورده کنم(اونم اغلب با بی میلی و از رو اجبار) اروم نمیگیرم و مشوش میشه افکارم چون میترسم
میدونم قسمت زیادی از ترسم کاذبه و چون روشون زوم کردم اینقدر برام مهم جلوه میکنن
میدونم بخشی از تقصیر به گردن خودم و نگاهمه
بهر حال نمیشه اونا رو تغییر داد اما آیا میشه کاری کرد که بیشتر مواظب رفتارشون باشن؟
در همین مورد هم کمک میخوام و البته مهمتر از اون اصلاح اشتباهات خودم
درباره نتیجه، من فعلا دارم کم کم به ریشه مشکلاتم میرسم با کمک شما.شاید هم رسیدم
اینم بگم از وقتی اومدم تالار اوضام خیلی خیلی بهتره.خیلی مثبت تر شدم
باورتون نمیشه تو خونه که تنها میشدم حتی روشن بودن صفحه تلویزیون بیصدا حرکت تصاویر وقتی بهش نگاه هم نمیکردم اذیتم میکرد
از صبح عین مرده ها یا رو تخت دراز میکشیدم سقفو نگاه میکردم یا مینشستم در و دیوارو تماشا میکردم
نه کار میکردم نه درس میخوندم.عین یه تیکه گوشت.انگار رفته باشم تو کما
با همسرم هم بیشتر حرفم میشد
بیشتر خود خواه بودم و اونو نمیدیدم الان خیلی برام مهمتر از قبله.قبلا بیشتر حرفمون میشد و من غیرمنطقی برخورد میکردم
با خانواده ش هم خیلی رسمی و مصنوعی رفتار میکردم که حاصل همین ترس بود
الان بهتره ولی خیلی جای کار داره
ببین من مثلا از کوچکترین حرفشون ناراحت میشم.کوچکترین خواسته شون دلخورم میکنه
مثلا بگن یه روز با هم بریم بازار بهم برمیخوره
البته اینم بگم آنی همیشه باهاشون محترمانه رفتار میکنم و در ذهنم هم سیاه سیاه نیستن
گاهی هم دلم به حالشون میسوزه.دوستشون دارم.دلم از شرایطشون میگیره اما با اینحال میگم اگه بهشون زیادی خوبی کنم و وقت بذارم توقعاتشون از اینم که هست بیشتر میشه
اینو یه بارم پرسیدم :حد و مرزها تا کجاست؟چقدر محبت کنیم که دردسرساز نشه؟
میدونم با اون شرایطی که اونا بزرگ شدن و زندگی میکنن این بهترین رفتاریه که با من دارن با تمام کاستیها اینم درک میکنم
خانمی اونقدر ها هم که فکر میکنین قدرنشناس و ناشکر نیستم
خدایا بازم شکرت بابت همه داده ها ونداده هات:323:
:72::72::72:
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
من در مورد تو به نتیجه قدرنشناسی و ناسپاسی نرسیدم . خواهش می کنم برای خودت از طرف من واژه تعریف نکن .
از دید من سیستم فکری و احساسی تو در بخش کودک سازگار منفی اشکال دارد و باید آن را درست کنی .
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
وای آنی مهربونم تخصصی حرف نزن با من
من هنوز اینا رو خوب متوجه نشدم اخه
خب زیر دیپلم بگو متوجه بشم
میشه هر موقع وقت کردی برام جزئی تر راهکار بدی؟
شما هم همینطور فرشته جان
اگه توضیحات بیشتری نیاز بود بپرسین میگم
ولی عزیزای دلم
درسته بی صبرانه منتظر جوابتون هستم همیشه
اما نمیخوام بابت من اذیت بشین
میدونم سرتون شلوغه. هر موقع وقت کردین جواب بدین
راستی از دست من که عاصی نشدین هنوز؟
آخه همه اشناها میدونن من خیلی خیلی کنجکاوم و خیلی سوال میپرسم گاهی سر به سرم میذارن و جواب نمیدن
من به کنجکاوی معروفم و خیلیا از سوالای زیاد من میترسن
اخه شروع کنم تموم نمیکنم باید تا ته همه چیز برم.اون ته تهش.
آواتار شما منو یاد خودم میندازه.ذهنم همیشه پر از اون علامت سوالاست اما میترسم زیاد بپرسم و رانده بشم
مخصوصا اینجا
من خیلی حرف میزنم اَه...
هر کی هنوز انرژی داره و عاصی نشده دگمه تشکر رو بزنه:311::311::311:
:72::72::72:
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
مهتاب جونم اميدوارم با همفكري بچه ها هر چه زودتر بيشتر از اين حس خوشبختي رو بچشي
RE: من مرد اونم یا اون مرد منه؟؟؟
سلام
اینطور که بوش میاد خیلی ها از دست من عاصی هستن:311:
بعضیا دررفتن اونم بدجور:161:
بعضیای دیگه یواشکی اومدن و یواشکی هم رفتن اما رد پاشون مونده:158:
بعضا بیشتر از این کم لطفی کردن از اینورا رد هم نشدن
در هر حال مشتری نظرات همه تون هستم همیشه
پس اگه نظر بدین چی میشه؟؟؟:D
اما من بازم حرف واسه گفتن و سوال واسه پرسیدن دارم
امروز یه سوال برام پیش اومد
همه میگن خودتو عوض کن.دیدتو عوض کن:324:
دیدم هرقدر عوض بشه بازم حاضر به شنیدن حرف زور نیستم
از رو احساسات صرف هم نیست،منطق و عقل هم حکم به فرمانبرداری بی چون و چرا نمیده
یه سوال:question:
اگه کسی(بیشتر خانواده همسر:103:)
زور گفت و کاری ازم خواست چطور برخورد کنم.مخصوصا انتظار بیجا و غیر منطقی
میتونم بگم هرچی باهاشون مشکل دارم حول همین محوره
اونا(سایه شان مستدام )میگن زن باید حرف شنو باشه.اونم به ظاهر فقط از مردش!مرد هم که مردانگی داشته باشه اونم یعنی فقط مقابل زنش هارت و پورت کنه نه خانواده ش
خب یعنی اینکه زن باید مطیع همسر و همسر مطیع خانواده ش باشه.درست؟
=»پس زن باید مطیع خانواده همسر باشه.آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه هم نشد داد و هوارشون میره آسمون هفتمخاطره 13بدر امسال تا هستم یادم نمیره.هر بار یادم میفته رعشه میندازه به اندامم
http://www.hamdardi.net/thread-11314.html
این اتفاقات سر این افتاد که 13بدر(که تابحال یه بارم بیرون نرفته بودن)انتظار داشتن همسرم منو با خانواده م تنها بذاره ببره مادر خواهرشو بگردونه!!!
حداقل نگفتن اونا رو هم میبردین پیش خودتون باباش میگفت چون نامحرم زیاده باید اونا رو جدا میبرد گردش
البته اگه تعریف کنم جزئیات زید داره شاید بعدا گفتم
خب دوستان برگردیم سر سوال:
اگه همچین اتفاقی دوباره افتاد چه برخوردی بکنیم؟
در مقابل خواسته غیرمنطقی چه باید کرد؟
لطفا راهکارهای عملی بدین!!!!!
:72::72::72: