اما عقیده ام گمنام بود
آخرین حرفم از تقدیر بیم داشت
و عمرم
بی اغراق
کفاف مرا نمی داد
در را آهسته بستم
خود را در درگاه کاشتم.....
میم
نمایش نسخه قابل چاپ
اما عقیده ام گمنام بود
آخرین حرفم از تقدیر بیم داشت
و عمرم
بی اغراق
کفاف مرا نمی داد
در را آهسته بستم
خود را در درگاه کاشتم.....
میم
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی :هرگز,هرگز
پاسخی سخت ودرشت
مرا غصه این هرگز کشت!
تکان قایق، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.
گاف بدید (یه موقع تو زندگی گاف ندید؟!)
گر در ره شهوت وهوا خواهی رفت
کردم خبرت که بی نوا خواهی رفت
بنگر که ,که ای از کجا آمده ای
می دان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تهی بودم، به جنگل مهر رفتم، و دستم از سرود پرندگان پر شد
رودی بودم، به دریا ریختم، و بدرود کرانه هایم را زیبا زیستم
میم
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکانیم که بز لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
در ازل.*/
در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که ازمی خواستم شد توبه کار
گفتم این شیخ ار دهد باری پشیمانی بود
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو دد ملولم و انسانم آرزوست...
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
توکیستی که من با موجب هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته روی گردابم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژهاش قتالیست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
بعد از اینم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
تو نیزه باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست
آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده ی من شو و برخور زه همه سیم تنان
نخفته ام بی خیالی که میپزم شبها
خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست
ترا من چشم در راهم...
و ناگاه: تو را از دور می بینم که می آئی
تو را از دور میبینم که می خندی
تورا از دور میبینم که میخندی و می آئی..
ی ی ی ی
هر چی "ی" هست نسیب من می شه دیگه دارم کم میارم نکنید برادر من نکنید!
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کار ساز من
نون (گفتم نون ضعف کردم گشنه ام شد!)
نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من
نون ایضا - اگر ضعف نمی کنید!
نازها زان نرگس مستانه باید کشید
این دل شوریده گر آن جعد و کاکل بایدش
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
دال
در غمش هر شب به گردون پيک آهم مي رسد
صبرکن، اي دل! شبي آخر به ما هم مىرسد
منبع
موفق و شاد باشید.
یاعلی:72:
در همه دیر مغان نیست چومن شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخورد طوفان را
آنان که به شما می گویند
از فرصتها بهره مگیر
همه فراموش کرده اند که زندگی چیست
فقط یک بار زندگی می کنی، پس به فرصتها بچسب
یک سرود را همچون دیگران به پایان نرسان
و برقص
صاد
صدایم کن ای صدای تو
شیشه شب را بانگ بیداری
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شود
مهربانی کی آخر آمد دوست داران را چه شد؟
دوباره "ی"
یا به میل خود بپر و یا به زور کشیده می شوی
در هر حال تو را خواهم برد
چرا که می خواهم آتش دوزخ را روشن نگه دارم
تو را همچون طعمه به کار خواهم برد
که همچون من زندگی کنی، می دانی، من تو هستم
بخشی از من در هر کسی وجود دارد
برای پایین آمدن دستم را بگیر و با من بیا
به درون این سرزمین
به خانه بیا، به جایی که به آن تعلق داری
پس بیا
به درون آتش بپر
ر
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خوشتنم
من بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده، كشيد بار تن نتوانم
من بندة آن دمم كه ساقي گويد:
«يك جام دگر بگير» و من نتوانم
م م م م م
موسیی نیست که دعویه انا الحق شنود
ور نه این زمزمه اندر شجری نیست ،که نیست
تن آدمی شربف است به جان ادمیت---نه همین لباس زیباست نشان ادمیت
توی که فقط دلواپس هر شب و روز منی
مادر,چراغ خونه منی,من بشکنم تو نشکنی
گل گل خونه دلم ,الهی قربونت برم
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را
الف
از خوش بپرسیدم:ای خواجه چه نامی تو؟
گفتا :من لایعقل این رمز نمی دانم
من به دنبال گلیمی ساده,سقفی از چوب و حصیر,سر دری افتاده
من به دنبال هوای خنک آزادی
و دری پنجره ای به یک آبادی
روزهاست می گردم تا از اینجا بروم
میچرخم ومیرقصم و مینوشم از این جام
بی خود شده از خویش و گردش عیار
ما عاشق و رند و مست و عالمسوزیم---باما منشین وگرنه بدنام شوی
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
هه هه
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی
از این زمانه دلم سیر میشود گاهی