در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
نمایش نسخه قابل چاپ
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب
صد شکر خدا را که نشسته است به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه ام امشب
بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت
این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما
گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع
جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز اید بسامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوش خوان غم مخور
راستی مردی را دیدم که لبخند هایش تاریخ را تکرار می کرد
چشم هایش همان دیوار های گلی را
مردی به پا خواسته از برگ های زرد پاییز.