دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در تمام لحظه هایم هیچ کس
خلوت تنهاییم را حس نکرد
آسمان غم گرفته هیچگاه
برکه طوفانیم را حس نکرد
آنکه سامان غزلهایم از اوست
بی سر و سامانیم را حس نکرد
دلا معاش چنان بكن كه گر بلغزد پاي
فرشته ات به دو دست دعا نگهدارد
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
لحظه اي پنهان نتوان کردن از چشم عقل قصهی پیدا را
دیدار تیره روزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتی است که تنها به تو می اندیشم
مطمئن باش كه مهرت نرود از دل من
مگر آن روز كه خاك شود منزل من
نمی شود که تو باشی بهار هم باشد
نمی شود که تو باشی شکوفه هم باشد
در دياري كه كسي نيست يار كسي
كاش نيوفتند به كسي كار كسي
يارب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش