یک عهدبستم باخودم وقتی بیایی پیش من
به احترام رجعتت من نازکمترمیکنم
نمایش نسخه قابل چاپ
یک عهدبستم باخودم وقتی بیایی پیش من
به احترام رجعتت من نازکمترمیکنم
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
مطیع نفس و شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمی دانی چه حاصل
برروی باغ شانه ات هروقت اندوهی نشست
درحمل بارغصه ات باشوق شرکت میکنم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که اشنا سخن اشنا نگه دارد
کاش دردهکده عشق فراوانی بود
توی بازارصداقت کمی ارزانی بود.
فر زند بنده ای است خدا را غمش مخو ر
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پر ا کنده کسی رفت
شمس اگر واقعه کرب و بلا را میدید
هشت از آن پنج معین به یقین کم می کرد
تا کی تَنَد بر پود ما تار سیاه بندگی
تا کی خِلَد خار ستم بر پای لخت زندگی
هرکس بدمابه خلق گوید
ماصورت اونمی خراشیم
مانیکی اوبه خلق گوییم
تاهردودروغ گفته باشیم