خدا رو شکر
دکتر رفتی چکامه جان؟
نمایش نسخه قابل چاپ
خدا رو شکر
دکتر رفتی چکامه جان؟
چکامه جان
من همیشه موضوع زندگیت رو دنبال میکنم،یه مرحله ای از زندگی منم مثل توبوده ولی خدا رو شکر اوضاع من الان عالیه امیئوارم تو هم به هدفت برسی
مطمئنم که موفق میشی به شرط اینکه زه شخصیت خودت احترام بگذاری
خیلی خوشحالم دوستم . امیدوارم که اوضاع همیشه بر وفق مرادت باشه .
خوشحالم کردی چکامه جون دکتر چی شد رفتی؟؟
سلام چکامه جون یه مدت برو کلاس یوگا ...خیلی تاثیر می ذاره عزیزم
چكامه عزيز با وجود اينكه به كارت عقيده ندارم و حتي يه لحظه نميتونم جاي شما باشم اما از صميم قلب برات ارزو ميكنم و اميدوارم اينهمه پشتكارت ثمر بخش باشه_نگران كمرت نباش منم همين مشكلو داشتم_عصبيه و گذرا
در خودت هم نظری بکن و ببین مشگل تو کجاست تا زمانی که تغییر نکنی رابطه ات درست نمی شود . طبیعتا تغییر تو تغییر رفتاری همسرت را به دنبال خواهد داشت . امیدوارم رابطه تان ترمیم شود . طلاق آخرین راه است نه تنها راه
سلام چكامه جان. خوبي عزيزم؟ موضوع كمرت چي شد؟ دكتر چي گفت؟ مهموني 5 شنبه رو رفتيد؟ اميدوارم كه هر روز شاهد بهبودي در روابط شما دو نفر باشيم.
چکامه جان کاملا درسته.نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
سلام دوستاي عزيزم.راستش نميدونم چرا يه مدته حوصله نوشتن ندارم.نميدونم چم شده.
اوضاع بد نيست.ميدونين نميخوام ناشکري کنم،رفتار نيما خيلي بهتر شده.خيلي خيلي زياد.اصلا قابل مقايسه حتي با يکماه پيش نيست.ولي انگار صبر من داره تموم ميشه.ديگه حوصله اين روند کند بهبودي رو ندارم.دلم محبتشو ميخواد،دلم حرف ميخواد آره حرف.ما اينو توي خونمون نداريم.واقعا ميگم نداريم.دلم چيزايي رو ميخواد که همه دارن ولي من ازش محروم شدم.
پنجشنبه نرفتيم.راستش از اون شبي که دوستش تلفن کرد و مارو دعوت کرد هيچ حرفي در رابطه با رفتن يا نرفتن به مهموني بينمون رد و بدل نشد تا پنجشنبه که روز مهموني بود.من همه کارامو کرده بودم که اگه نيما گفت بريم موردي نباشه.اون روز مخصوصا دير اومد.تا ساعت 7 منتظر موندم ديدم نيومد باهاش تماس گرفتم و گفتم ميريم يا نه.اونم گفت ما امشب هيچ کجا نميريم.اين جوابش خيلي برام غيرمنتظره نبود.حدس ميزدم اينون بگه.بقول يکي از دوستام که در جريان برنامه ما از اول تا الان بوده اگه نيما غير از اين ميگفت خيلي جاي تعجب داشت.آخه فکرشو بکنين همه اين دوستاش از برنامه ما خبر داشتن و توي اين مدت نيما بدون من باهاشون بيرون و يا مهموني ميرفت.همشون هم ميدونستن که قصد نيما جدائيه.حالا فکرشو بکنين با اين غروري که آقا داره دست منو ميگرفت با خودش ميبرد مهموني.يه جورايي خودش ضايع ميشد.(البته از نظر و ديدگاه خودش)
خلاصه که اون شب نرفتيم.ولي بازم خدارو شکر.چندماه پيش نيما خودش تنهايي ميرفت ولي حالا نه.با من ميره.با من شام ميخوره.حتي گاهي توي يه بشقاب.گاهي اوقات که فيلم ميبينه بهم ميگه بيا بريم بشينيم فيلم ببينيم.بيرون ميخواد بره براي اينکه چي بپوشه از من نظر ميخواد.مثل قبلنا.پريروز شام درست کردو .........ميخوام بگم رفتارش با قبل اصلا قابل مقايسه نيست.ولي هنوز جاي خوابش از من جداست و اين مسئله واقعا رنجم ميده.خيلي زياد.
دکتر براي کمرم هم رفتم.گفت هيچي نيست.همش عصبيه.نميدوم چي بگم.ديگه از دکتر رفتن خسته شدم.
خدا خودش به هممون کمک کنه.:203: