سلام
شاعر میگه :
عهد کردم که دگر می نخورم در همه عمر
بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
منم به تبعیت از شاعر یک تیکه نخ دور انگشتم بسته بودم که یادم باشه که دیگه شبها اینجا ننویسم ، که خدای نکرده موجبات رنجش دوستان رو فراهم نیارم ، ولی اعتراف میکنم ، شیطون گولم زد و نخه رو باز کردم ، اخه دیدم من که اونقدر دانشی ندارم که بخوام به مراجعان اینجا راهنمایی بدم یا جایی هم اگه چیزی بلد باشم خیلی جانب احتیاط رو میگیرم که خدای نکرده راهنمایی اشتباه به کسی ندم ، برای همین گفتم لااقل در کار تلطیف حداکثری تالار‼! یک نقشی داشته باشم ، البته تلطیف که چه عرض کنم ، تا الان نقش من حاصلی جز خشونت و خون و خونریزی نداشته … :biggrin: آقا اصلا دروغ چرا؟؟ خوب منم نیاز دارم حرف بزنم ، این انگشتم هم دچار خون مردگی شده بود :biggrin:
این پست خانم اردیبهشت بدجور منو هوایی کرد ، هوای یکی از ارزوهای بزرگ زندگیم… منم یکی از ارزوهام اینه که بعد از متاهلی از زندگی شهری فرار کنم و به یک روستا برای زندگی برم ، یک باغ میوه داشته باشی و یکم گاو و گوسفند و مرغ و خروس وماهی … بدونی چه گوشتی میخوری ، چه میوه ای میخوری ، چه هوایی استشمام میکنی ، چه لبنیاتی مصرف میکنی ، چه نونی میخوری ، از پاکی زندگی لذت ببری ، بدون استرس و دغدغه های شهرنشینی و از همه مهمتر هم نشین و همسایه مردم صاف و بی الایش روستا باشی… بعد صبح سحر داد بزنی : خانم اون شلنگ اب رو بنداز بیرون .. بعد خانمت با تعجب بگه ، شلنگ اب میخوای چیکار اقا؟ ، میخوای گاو و گوسفندها رو بشوری؟ بعد بگی نه : این گاوه رو زدم زمین میخوام بهش اب بدم بعد هم قربونیش کنم ظهر یک ابگوشت گاو بار بزاری برامون … یعنی کلا صفایی داره :311: ان شاالله این ارزوم رو عملی میکنم ... حالا روستا هم نشد نشد ولی یک جای اروم و دنج ....
یه مدت کشوری دیگه ای زندگی میکردم که با اینکه پایتخت اون کشور بودم ولی مردم خیلی بی شیله پیله و ساده ای داشت ، اب و هوای تمیز ، شهر خلوت و تمیز و البته فرهنگ پایین مثل مردم "برره " و تکنولوژی ، خودروها و… بالا مثل مردم "نیویورک" … ولی الان هرچی فکر میکنم از مردم اونجا کسی تو زندگینامم ثبت نشده ، الان دقیقا نمیدونم مشکل از من بوده ، یا مشکل از اونا یا مشکل از زندگینامه من .. ولی خلاصه فکر کنم یک جای کار میلنگه:biggrin: