دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
نمایش نسخه قابل چاپ
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
تویی ان گوهرپاکیزه که درعالم قدس
ذکرخیرتوبودحاصل تسبیح ملک
کنار آشيان تو آشيانه مي کنم
فضاي آشيانه را پر از ترانه مي کنم
کسي سوال مي کند بخاطر چه زنده اي؟
و من براي زندگي تو را بهانه مي کنم
ماشبی دست براریم ودعایی بکنیم
غم هجران تراچاره زجایی بکنیم.
می رود عمر عزیز ما، دریغا چاره چیست
دی برفت و می رود امروز و فردا، چاره چیست
توباخدای خود انداز کارودل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
دلي كز معرفت نور و صفا ديد
به هر چيزي كه ديد اول خدا ديد
دلبرا بنده نوازیت که اموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم *** تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
در معركه عشـــــق ستیز دگر است
فتـــح دگـــر آنجـــا و گریـــز دگر است
فریــــاد و فغـــــــان و گریــــه و نالــــــه و آه
اینها هوس است و عشق چیز دگر است
تورا من چشم در راهم
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تورامن چشم در راهم...
مجرد شو ز هر اقرار و انکار
به ترسازاده ای دل ده به یک بار
روی یک پله، درِ خانهی بیفرجامی
بتپی، قلب کبوتر بزنی، وا نکنند؟
تو بدانی که یکی هست که بیطاقت توست
باز تا طاقت آخر بزنی ، وا نکنند؟
خندهای کردم و گفتم: دل من! گریه نکن
تو اگر صد شب دیگر بزنی، وا نکنند
این در بسته، عزیز دل من! بسته به توست
شده باور کنی و در بزنی، وا نکنند؟
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
پ:ن
من دوست دارم شعرروتااونجایی بنویسم که عمق مطلب درک میشه ببخشیداگه طولانی میشه
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
مولانا
در اين بهار تازه كه گل ها شكفته اند لبخند عشق زن كه شكوفا ببينمت
مفتون
تو از عمق تاریخ زخمی شدی، که خون از غزل های من جاری است
اگر خفته می خواهدت روزگار... همین مرگ تاوان بیداری است
دانلود خون غزل از سالار عقیلی
http://s14.picofile.com/file/8408881...eing_thmb_.jpg