چکامه جان خانومی خوبی؟؟
اوضاع و احوال بر وقف مرادهست ؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
چکامه جان خانومی خوبی؟؟
اوضاع و احوال بر وقف مرادهست ؟؟
دوستهاي عزيز چكامه قراره تا عيد صبر كنه نه بيشتر!!!
پس بذاريد راهي رو كه چند ماه داره ميره ادامه بده اگه آقا نيما دست بردار نبود بعد در مورد جدايي اونها ميشه بحث كرد.
خواهشا تنش رو نلرزونيد و با حرفهاتون زحمتش رو بي ارزش نكنيد اين مدت كه گذشته شايد اين 3 ماه باقي مونده .......................
سلام عزیزم موضوعتو از اول تا اخر خوندم منم یه جور دیگه مشکل دارم جوری که به فکر طلاقم یعنی هر چی سعی کردم به در بسته خورد نمیدونم چرا هر چی بهشون بیشتر توجه می کنیم بدتر میشن بنظرم این مردا زنایی می خوان که مثل خودشون باهاشون رفتار کنن اما واقعا به صبر و تلاشی که برای زندگیت می کنی تبریک می گم ما زنا بقدری خودمونو در گیر احساسمون می کنیم و وابسته طرف میشیم که فکر می کنیم اگر اون نباشه میمیریم در هر صورت ارزوی سلامتی هم برای وضع جسمیت هم روحیت می کنم امیدوارم برگرده بهت
دوستان خوبم چرا همه چیز رو به گردن نیما می اندازید. خوب هر انسان دیگه ای هم جای نیما بود همین کاررو می کرد.
چکامه برای بار 100000 ام می گم.انقدر تمام زندگیت رو توی نیما خلاصه نکن. انقدر بهش چسبیدی که کلافش کردی. کمی ازش دور شو نه جسمی یا ظاهری باطنا و عاطفی. طوری که دوریتو عاطفی احساس کنه.
قرار بود خودتو با دوستات کلاس ها و یا هرچیز دیگه جز فکر نیما مشغول کنی. کردی عزیزم؟؟؟
چکامه جان خانومی کمرت بهتره؟؟
نه BLOOM جان.امروز هم دارم ميرم دکتر.توروخدا واسم دعا کن.خيلي نگرانم.مسئله شاد اونقدر مشغولم کرده که حوصله نوشتن توي تاپيک خودمو ندارم.مرصي عزيز دلم.ميبوسمت.
چکامه جان مراقب خودت باش امیدوارم زودتر مشکل کمرت برطرف بشه چکامه ی عزیزم به فکر خودت باش گلم
سلام چکامه ی عزیزم
دیروز رفتی دکتر چی شد؟؟ دکتر چی گفت؟؟
چکامه صبور چی شد؟ نیما بهتر شده ؟ از روند زندگیت برامون بگو.
سلام دوستاي گلم.خداروشکر اوضاع بهتره.جالبه با تلفن که حرف بزنيم معمولي حرف ميزنه ولي وقتي ميرم خونه و باهاش رودررو حرف ميزنم يه جورايي سروسنگين ميشه.البته الان خداروشکر خيلي خيلي بهتره.امروز مرخصي گرفته نرفته سرکار.تلفني که باهاش صحبت کردم گفت شام رو من درست ميکنم.فکر کنين نيما از اين حرفا بزنه؟!!!!!البته قبلا توي خونه خيلي بهم کمک ميکرد ولي از زمانيکه اين مسائل بينمون پيش اومد ديگه نه.فردا شب هم يکي از دوستاش مارو براي شام دعوت کرده.تعداد مهموناشون زياده.همه از دوستاي نيما هستن و هيچکدوم منو نديدن.آخه توي اين يکسال که ما دچار مشکل شديم نيما با اونها دوست شده.توي اين مدت نيما خيلي باهاشون بيرون ميرفت.کوه،مهموني و .....البته همشون متاهلن و با خانوماشون مي اومدن.خيلي هم به نيما ميگفتن که تو هم خانومتو بيار.(در جريان برنامه طلاق و خلاصه مشکلاتمون بودن)ولي نيما ميگفته نه.حالا فردا مهمونيه.همشون هم هستن.اصرار هم کردن که نيما بايد منو با خودش ببره.البته نيما که بدون من نميره.چون شرايط خداروشکر فرق کرده و ديگه نيما مثل چندماه پيش نيست.يه جورايي خودشم خسته شده.ولي ممکنه اصلا نريم.مثلا يه بها نه اي براشون بياره.نميدونم.ولي خداکنه بريم.من که خودمو آماده کردم تا ببينم چي پيش مياد.