زيبا جان سلام
واقعا عالي بود
:73:
نمایش نسخه قابل چاپ
زيبا جان سلام
واقعا عالي بود
:73:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر ورفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم در نقش سنگ قطره باران اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی قرار من سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
(حافظ)
شنديم مي خواي بري باز من و تنها بذاري
هرچي ياد و خاطره ست پشت دلت جا بذاري
شنيدم گفتي نگاهش واسه چشمام عاديه
هر چيزي حدي داره محبتاش زياديه
شنيدم يه مدتي مي خواي ازم دوري كني
اينه رسمش كه با اين ديوونه اينجوري كني
شنيدم همين روزا بازم مي خواي بري سفر
بسلامت ! عزيزم اما همينجور بي خبر
شنديم خسته شدي از بازياي سرنوشت
نكنه اينبار ديگه بي من مي خواي بري بهشت
شنيدم گفتي كه سرنوشتمون دست خداست
اما
تو خوب مي دوني حسابت از همه جداست
شنيدم گفتي بايد برم سراغ زندگيم
شنيدم گفتي با اينكه خيلي چيز يادم داده
نمي دونم چي شده از چش من افتاده
شايدم تموم اين شنيدنيها شايعه ست
از تو اما نمي پرسم گفته باشي فاجعه ست
بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ نه
کام می جویی ؟ نه
تو نمی هواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه
مذهب ما را می دانی ؟ نه
خط ما می خوانی ایا ؟ نه
نه ‚به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚به هر سر که فرو می آمد
نه ‚به هر جام که بالا می رفت
نه ‚به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚به هر سکه که رایج می گشت
روزی ایینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
آه آری خود اوست
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند
ما با توايم.. گر تو زما ميروي به قهر...
بازآ ..
هر آنچه كه هستي...
بر آشتي گراي.
ناز ار كني. به ناز تو ماراست اشتياق..
معشوق ناز كش، چه كسي غير من توراست؟...
خطاب خداي عزيز به انسانهاي گريزپاش...
اون چه هرچی ابره دنیاست خونه داره تو چشاش
اون که ناچاره بخنده اما گریه س خندهاش
اونکه تو شهرش غریبه ،با یه عالم آشنا
هیچ کدوم باور نکردن غربت تلخ صداش
اون منم !اون منم!اون منم!
بغزمو، تو گلو، میشکنم
دیروز من مثل امروز مثل فرداست
بیچاره این اتاق هوایش گرفته است
راه تمام روزنه هایش گرفته است
باران!به بقض سقف اتاق نفوذ کن
امشب دلم عجیب برایش گرفته است
پس کی به داد پنجره ها میرسی غزل؟
کاری بکن اتاق هوایش گرفته است
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغای قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینیه خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کننند ماهیه زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
از دلتنگی ها...
افسوس ای بانوی من ، در تو راهی بود که مرا به خویش فرا می خواند. تو فاصله بودی که عبور باید کرد. بی همراهی هر کسی که می گوید همراهت خواهم بود.
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
ازین زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه عاشقان آزادی
فغان و ناله شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته من تیر می شود گاهی
مبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبت است که زنجیر می شود گاهی
مبر زموی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی ......