ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
نمایش نسخه قابل چاپ
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
مزن بر دل زنوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم:72:
ما درس سحر بر سر میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می سازد جمالش نیم خاری را
مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
امروز شاه انجمن دلبران یکی است
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکی است
من بهر آن یکی دل ودین داده ام به باد
عیبم مکن که حاصل هر دو جهان یکی است
تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها
مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها
تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت ها
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
فرخنده باد طالع نازت که از ازل
ببریده اند بر قد سروت قبای ناز
ز عشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا
می نکند محرم جان محرم اسرار مرا
نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد