یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
نمایش نسخه قابل چاپ
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی
تا از سر صوفی برود علت هستی
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریــه سحرگاهم ده
هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند .
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
او را رها کنید،شیران پر حضور،دیگر شکار سوخت
از نغمه ای بلند،جز ناله های پست چیزی نمانده است
*ترلان و آتنا؛ اشعارتان را با توجه به حرف پایانی هر بیت آغاز کنید،ناسلامتی داریم با هم مشاعره می کنیم،هر شعری را نمی توان آورد . . . . . .*
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تا دست رسد شبی به گیسوی توام
می ایم و آشفته تر از موی توام
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست
شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را
می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست
تا شب تیره ما روز دل افروز شود
پرده بردار از ان چهره ماهت ای دوست
تو پناه دو جهانی چه شود این دل ما
دمی آرام بگیرد به پناهت ای دوست .
( برای تعجیل در ظهور خورشید حقیقت صلوات )
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد