-
پدرم
مي دونم اين روزا ارامش نداري...مي دونم ذهنت اين قدر شلوغه كه خوب نمي توني بخوابي
بابا جونم دلم براي بغل كردنت تنگ شده...تقريبا ٣ماه ميشه كه نديدمت...
وقتي با من خداحافظي كردي بهم گفتي از اين به بعد ديگه پدر شوهرت مثل پدرت مي مونه هر چقدر عصبي شد و حتى بي احترامي بهت كرد تو احترامشو نگه دار...
بابا جون بغض رو تو چشمات مي ديدم.وقتي من گريه مي كردم و تو چشمامو بوس مي كردي...
مامان مي گفت روز بعدش قلبت درد مي كرد و نمي تونستي بخوابي...
بابا كجايي ببيني دل دخترت گرفته...كسي نيست اونو ببره پيش خواهرش كه تازه زاييده به خاطر پول بنزين....
بابايي دلم برات تنگ شده...هميشه مراقب خودت باش...اگه تو نباشي من دق مي كنم...
بابا جون دوستت دارم...روزت مبارك...
-
خدایا ، این همه آدم خوب میان تو این تالار و با کلی آرزو و دعا
خدایا تو بزرگتر از همه بزرگی هایی ، به بزرگیت دلشونو شاد و دعاشونو برآورده کن
خدایا یه وقتایی دستمو گرفتی که تنهای تنها بودم و یه وقتایی که دستتو نیاز داشتم ندادی بهم نمیگم گله دارم نه نمیگم . چون نمیدونم چرا.
خداوندا تو را به بزرگی ات میشناسند و به قدرتت یاد می کنند و به مهربانی ات دوست دارند و به همه اینها فقط انگار همه، تنها تو را می شناسند
باور دارم که دیدگانت هماره لحظه لحظه این موجود دو پا را رصد میکند از تو خواهان یک چیز هستم :
اگر روزی آدمهایی به فکر شکستن بالهای صداقت این مردم و بازی با اندیشه های آنان افتادند محوشان کن و رسوا.
-
یاد دورانِ دبیرستان بخیر… چه دورانی بود.
اولِ دبیرستان که بودم، کلا نه درس خوندم نه هیچ کارِ دیگهای کردم … :311: اصلا نفهمیدم چطوری گذشت! اما یادمه که نسبت به دورانِ راهنمایی، اوضاع درسیم بهتر شده بود! :rolleyes:
اومدم دوم… اون سال شیطنت و شلوغیم به اوجش رسیده بود. یادش بخیر یه معلم هندسه داشتیم، تا میومد سرِ کلاس، به من میگفت از کلاس برو بیرون… :311: البته من هیچوقت نفهمیدم که چرا به من میگه! آخه به نظر خودم از خیلی از بچهها آرومتر بودم!
بگذریم... این سال هم گذشت. اما باز هم با اینکه آنچنان درسی نمیخوندم، وضعیت درسیم بهتر از سال قبل شده بود.
سال بعدش (سوم دبیرستان)، معلمهامون سختگیرتر و خشکتر از قبل بودن! من هم شیطنتم کم شده بود. توی این سال بچهها میزان ساعتی که تو خونه درس میخوندن رو باید مینوشتن و به مشاور میدادن. وقتی برگهٔ میزان مطالعهٔ بقیه و اون عددهای بزرگ رو میدیدم نگران میشدم. اما این نگرانی اونقدر نبود که باعث حرکتم بشه… آخه میدیدم اوضاع درسیم بد نیست! با خودم میگفتم که بچهها حتما الکی بیشتر مینویسن …!
یادمه آخرای سال سوم، مشاورمون بهم گفت: "مسافر، این آخر کار رو یکم بیشتر بخون! اگر توی فلان آزمون بین مدرسهای، فلان رتبهٔ خوب رو آوردی، فلان خواستهای که داشتهای رو قبول میکنم!" البته الان یادم نمیاد که چه خواستهای از مشاورمون داشتم! اما اون روز گفتم باشه. گذشت. راستش بیشتر هم نخوندم! :devilish: آزمون رو دادیم و نتایج اومد. رتبهٔ مورد نظر مشاور رو آورده بودم! مشاورمون کلی خوشحال شده بود و از من و ارادهام تعریف میکرد…:D من اما همچنان تعجب کرده بودم که چرا انقدر رتبهام خوب شده!
اما به هر صورت از اون اوضاع راضی بودم! :18:
رسیدم پیشدانشگاهی… عجب سالی بود. به قول اون نویسندهای که احتمالا میشناسیدش، "شاهین تیزبال افقها بودم".
همچنان از بسیاری از بچهها کمتر میخوندم، اما این دفعه اوضاع درسیم از همه بهتر شده بود! این موفقیت، فقط توی درس نبود. در مورد هر چیزی که دوست داشتم، این روند وجود داشت. اون سال، توی دو رشتهٔ ورزشی که علاقه داشتم هم بدجوری قوی شده بودم! خلاصه اینکه پادشاهی میکردم …
این روندِ صعودی ادامه داشت تا یکی دو ماه قبل از کنکور که یه مشکلی پیش اومد! اون مشکل تاثیر زیادی روی حجم مطالعهام نداشت، اما ذهنم رو بسیار درگیر کرده بود. ولی به لطف خدا، اون مشکل، مانعی برای قبولی در رشته و دانشگاه مورد نظرم نشد.
یکی دو سال از کنکور گذشت… کمکم دلیلِ اون پیشرفتهایِ به ظاهر بیدلیل رو فهمیدم. دلیلشو اینجا میگم که دانشجوها، مخصوصا ریحانه خانوم که میخواد رتبهٔ یک بشه، به کار بگیره. به نظر من که خیلی اثرگذاره.
- سهمِ خدا که کاملا واضح و معلومه. هر نتیجهای که گرفتم، به لطفِ خدا بوده و اگر او نمیخواست، مطمئنا هر کاری که میکردم، این نتیجه رو نمیداد.
- اما سهمِ من که باعث این لطف خدا شد، این بود که با این که نسبت به بقیه کم درس میخوندم، اما خیلی زیاد در مورد اون درسها فکر میکردم! منظورم از "فکر کردن" این نیست که همش به خودم بگم عقب افتادم و خودمو مضطرب کنم. با توجه به محتوای هر درس، به روش حل مسئلهها یا راهحلهای احتمالی حل مسئله فکر میکردم. اگر درس حفظی یا مفهومی بود، به اون مطالب فکر میکردم و اونها رو در ذهنم مرور میکردم. مثلا وقتی توی راه خونه بودم، یا وقتی میخواستم بخوابم و ... به این مسائل هم فکر میکردم.
جالب اینجاست که نه تنها در درس، حتی در مورد اون رشتههای ورزشی هم همین "فکر کردن" باعث پیشرفتم شده بود!
برسیم به دوران دانشگاه. اجازه بدین در مورد خاطرات این دوران هم بگم (البته هنوز در این دورانم!)… اون هم جالبه :D
دوران دانشگاه رو با ادامهٔ صحبت همون همون نویسنده شروع میکنم: "شاهین تیزبال افقها بودم، زنبور طفیلی شدم و به کنجی پناه بردم!" :311:
همون ترمای اول، به خاطر ناآشنایی با قوانین آموزشی مرتکب اشتباهی شدم که اون اشتباه، باعث ایجاد مشکل بزرگی شد!
در ادامه، اشتباهات دیگری هم کردم(غیر دانشگاهی!) و این باعث شد که مشکلات، زیاد و زندگیِ دنیا، سخت بشه. اوضاع درسیم افت شدیدی پیدا کرد. البته همچنان دروسی رو که دوست داشتم، با علاقه میخوندم. اما بقیهٔ دروس رو نه! :02.47-tranquillity: (این شکلکی که انتخاب کردم مناسبه؟! :D)
خاطرات دوران دانشگاه رو گفتم، برای اینکه در مورد این روزها بگم… امسال میخوام کنکور ارشد بدم. چند مدتی هم هست که بیشتر به درس و اینها "فکر میکنم". تا اینجای کار، نتیجه هم داده… :)
فقط یه تفاوتی با دوران دبیرستان داره!
در حال حاضر کوهی از مطالبِ فکرکردنی تو ذهنمه! بعضیهاش که دور ریختنی محسوب میشند و راحت میشه بهشون فکر نکرد. اما بعضی چیزها که حجمشون کم هم نیست، اصلا نباید دور ریخته بشن!
البته من به لطف خدا امیدوارم. خدا به راحتی میتونه حجم این فکرها رو کم کنه! نه با تبدیل کردنشون به فکرِ بیاهمیت! با حلّ مسئله به صورت ریشهای که دیگه لازم نباشه در موردشون دغدغه داشت. (هماکنون نیازمند دعای شما هستیم :72:)
.
.
.
.
از فضای درس و اینا خارج بشیم.
دعای مشلول، دعایی برای برآورده شدن حاجات هست که واقعا بسیار زیباست. امروز، با یک نرمافزار ساده و غیر مشهور، به فرمت pdf درآوردمش. امیدوارم با برنامههای pdfخوانِ شما سازگاری داشته باشه.
این هم لینک دانلودش
خطوط رو کوتاه کردم که هنگام خوندن ترجمه، به راحتی ترجمهٔ هر قسمت رو پیدا کنید. فرمتش رو هم pdf کردم تا فونتش همونی که هست، باقی بمونه. چون خیلی از فونتها (از جمله تاهوما) حروف صدادار کوتاه رو به خوبی نمایش نمیدن. اگر کسی متن خامش رو خواست، پیغام بده تا بفرستم.
در مورد این دعا میگن اگه هر روز نمیخونید، شبهای جمعه حتما بخونید که هم باعث برآورده شدن حاجات میشه، هم اگر با معنی و با آرامش خونده بشه، باعث افزایش معرفت به خدا و دین میشه.
....
راستی تا یادم نرفته سلام!:D
حالتون خوبه؟
من هم به لطف شما خوبم.
با یک روز تاخیر، روز پدر رو به پدران تالار، و سالروز ولادت امام علی علیهالسّلام رو به همه تبریک میگم. :72:
.
التماس دعا.
:72:
-
سلام
همگی خوبید؟
من بهترم.
ولی برام دعا کنید لطفاً..
-
این روزها از شبکه 10 داره سریال سال های دور از خانه (اوشین) را پخش میکنه! تا آهنگش پخش میشه میرم تو دبستانم. روحم پر میکشه به 8-9 سالگیم که یکشنبه شبها(اگه اشتباه نکنم!) تند تند مشقامو مینوشتم به عشق اینکه مادرم اجازه بده بشینم ببینمش و ومیدیدمو و کلی به حال اوشین غصه میخوردم و میخوابیدم!ی شب وسط اوشین فهمیدیم به دلیل بارش برف فردا تعطیلیم!! ای خدا!! باور کنید سرمای اون زمستون الان برام تداعی شد!! بعضی وقتها هم برق میرفت و کلی حالمون گرفته میشد! اون زمانا ورزش و مردمم بااجرای استاد شفیع که اونروزها خیلی جوون بود و شبکه 1 تو غروغش بود! یادشششششششششششششششش بخخخخخخخخخخخخخخخخخییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییرررررررررررررررررررر ررررررررررررررررررررررررر ر
-
سلام دوستان
ورود پدربزرگ به تالار رو خوش آمد میگم واقعا جاشون خالی بود....
امیدوارم بقیه دوستان مثل آنی عزیز مدیر حامد بی بی عزیز سارا بانو و مریم 123 عزیز زهره نادیا_7777 رایحه عشق خارپشت گرامی هم به تالار سر بزنند
به امید حضور همگی این عزیزان:)
-
حال و احوال منم بد نیست
یه تاپیک راه انداختیم میخواییم بچه ها رو ببریم زیر ساطور نقد و اندیشه و سیگنال روزنه ای :p البته اگر دوستان همراهی کنند و هی قانون گریزی نکنند
جداً چرا بعضی از ماها عادت کردیم اینقدر قانون شکن باشیم چرا باید همه چی به نظرمون بی اهمیت بیاد اگه قراره پیشرفت کنیم پس باید بتونیم به اون من درونی دستور بدیم دست از بازیگوشی برداره و کمی قانونمند و قانون گرا باشه . میدونم که دلیل عقب موندگی و عدم پیشرفت کشورمون تا حدود زیادی همین تفکره که قانون مال همسایه است . شایدم اینم یک مریضی روحیه که باید یه روز واسش توی همین تالار درمان و راه حل پیدا کنیم . به امید اون روز که حرف همدیگه رو بهتر بفهمیم. دوستدار همه بچه های گل همدردی.
-
امروز این عکسی رو که ارسال کرده بودی دیدم، انصافا" همینطور بود!!!! وقتی مزدوج شدی، دقیقا" همونا اتفاق افتاد!!!:apologetic:از دستت دادیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
lord.hamed
کلا" بدجور جبهه رو خالی کردین، مطمئنم تا یک سال دیگه باید با خودم این روز زمزمه کنم:
همه رفتن کسی دورو برم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست.
همه رفتن ، کسی با ما نموندش
چند ماه پیش به جمع دعوت شدم. وقتی رفتم و دوستم ،دوستانی که اونجا بودم رو بهم معرفی کرد. دکتر فلانی دکترای حقوق، یکی دیگه وکیل و خلاصه همه مدارج بالا .یکیشون دکترای روانشناسی و مشاوره بودم (چیزی تو این مایه ها) این دوست من گفت ایشون یعنی من میخواد ازدواج کنه ، همه یه طوری بهم نگاه کردن! ازدواج! ازدواج ! آخه چرا؟ منم فقط چشمام از حدقه میزد بیرون!اینا به کنار این آقای مشاور گفت، پسر دیوانه شدی میخوای ازدواج کنی! دیگه کم مونده بود خودم از پنجره بندازم بیرون، اینا دیگه کی هستن.
وقت رفتن با یه لحن ترحم و با یه سردی خاص! ایشون گفتن ازدواج کن، آره ازدواج کن، گفتم شوخی می کنی؟ گفت نه باور کن، ازدواج کن، هر چه زودتر اقدام کن، آخه حیفم میاد تو مجردی و ما متأهل:apologetic:
-
-
خیلی وقتا دلم میگیره که میبینم بعضی از دخترهای جامعه ما ، خیلی راحت میرن سمت دوستی با پسرها و بعد میمونن با یک دنیا وابستگی ، با یک دنیا ضربه روحی ، با کلی شکست ، اما بازم...
گاهی تاپیکایی که توی این تالار میخونم غمگینم میکنه تاپیکهایی که نشون میده بعضی از دخترها چقدر ساده ان و چقدر هنوز با حماقت دارن روی سادگیشون پافشاری میکنن و هیچ وقت هم نمیخوان از خواب خرگوشی دربیان . خواهرای خوبم کمی واسه خودتون ارزش قائل باشین چشم بهم بزنین روزهاتون میگذره و سفرنامه زندگیتون جز ناراحتی و گذشته ای دردآور نخواهد بود .
توی این تالار فهمیدم دو دسته دختر وجود دارند دسته ای اون قدر از لحاظ شخصیتی محکم و وارسته ان که حتی وقتی ازدواج میکنن این مردشونه که بهشون تکیه میکنه و هدایت کشتی زندگی رو باهاشون شریک میشه
و دسته ای اون قدر از لحاظ شخصیتی شل و وارفته ان که حتی وقتی ازدواج میکنن عادات و بد انگاری های بچه گانه و ضعهاشون زندگیشونو از هم می پاشونه . گرچه این قضیه برای پسرها هم هست . ولی آسیب پذیری دخترها به علت بافت فرهنگی جامعه ما بیشتره .
شاید دسته سومی هم باشه دسته میانه رو و همیشه رو . آره فک کنم از این دسته هم کسایی رو میشناسم . به نظرم این دسته هم توی زندگیشون موفقن مگر اینکه بدبیاری بیارن و مرد زندگیشون مرد نباشه که دیگه تقصیر اونا نیست. چه میدونم باز بعضی ها میگن اینم حکمته .