تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
مزن زچون وچرا دم که بنده مقبل
قبول کرد بجان هر سخن که جانان گفت
تاخرمن برسد کشت امیدی که توراست
چاره ی کار بجز دیده ی بارانی نیست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
بیسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تیسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
کودک درونم را خواهم یافت و همچون پدری دلسوز.
قصه ای برایش خواهم گفت تا بخواند!
"پسرم.
زندگی هر چیزی که باشد....
بچه بازی نیست!!!"
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
همیشه بخاطر داشته باش
آبی عشق. با کنایه ها زرد نمی شود.
که حتی اگر چنین شود...
حاصلی جز سبزی نخواهد داشت!!!
خودت را بالا بکش!
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش
شب مردان خدا روز جها افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست
تو همیشه در یاد منی
آسمان به آسمان. کوچه به کوچه
رویا به رویا.
هر جایی می نگرم با منی.
اما...
دلم برایت تنگ می شود!!!
دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد چون که او بالاتر است
گر کسی بر نا کسی بالا نشیند فخر نیست
روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است
تو هر غروب نظر میکنی به خانه من
دریغ!پنجره خاموش وخانه تاریک است
هنوز یاد مرا پشت شیشه میبینی
که از تو دور ,ولی با دل تو نزدیک است
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به دلخوشي گذارم يا نه
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
اين دم كه فرو برم برآرم يا نه
ه دو چشم التفات شود
تا كي به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
ایضا ه دو چشم التفات شود
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
تو مصیبت کشی ای دل میدونم
میون آتشی ای دل میدونم
داری پر پر میزنی جون میکنی
این رو ا اشکهای چشمات میخونم
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
بمیمید لطفا
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم بره به باغی و دلم شاد کنید
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
ما را سري است با تو كه گر خلق روزگار*** دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سريم
من اینجا بس دلم تنگ است وهر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
من اول روز دانستم که این عهد. با من میکنی محکم نباشد!
که دانستم که هرگز سازگاری. پری را با بنی آدم نباشد
ما ه هم این هفته برون آمد و به چشمم سالی ست...
مصرع دومشو فراموش کردم اگه می دونین بگین!!!
در همه دیر مغان نیست چو من شیدای
خرقه جایی گرو و باد ه و دفتر جایی
ببخشید سد ممد بیت شما رو ندیدم
یارم به یکتا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
دلا غافل ز سبحانی چه حاصل
اسیر نفس شیطانی چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملائک
تو قدر خود نمیدانی چه حاصل!
لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد
روی رنگین تو آب گل خندان ببرد
گر نه لنگر شود اندوه چو کوه تو مرا
باد برداشته تا خاک خراسان ببرد
دال بنوازید لطفا
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
میملطفکنید!
ما عاشق فهم وادب و معرفتیم
ما خاک قدوم هر چه زیبا صفتیم
از زشتی کردار دگر خسته شده ایم
محتاج دو پیمانه می معرفتیم.
من ان نگین سلیمان, به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او, دست اهرمن باشد
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
خواهم که قلب گرمت آماج غم نگردد
باغ دلت الهی دشت ستم نگردد
اشک ندامت ای جان از چشم تو نبارد
دنیای آرزویت مرداب غم نگردد
خواهم که قلب گرمت آماج غم نگردد
باغ دلت الهی دشت ستم نگردد
اشک ندامت ای جان از چشم تو نبارد
دنیای آرزویت مرداب غم نگردد
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو