یاران به مرافقت چو دیدار کنید؛شاید ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم ؛نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
نمایش نسخه قابل چاپ
یاران به مرافقت چو دیدار کنید؛شاید ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوش گوار نوشید به هم ؛نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
درآن نفس که بمیرم،در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان ،که خاک کوی تو باشم
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
میم بدین لطفا
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد وچالاک شد.
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن ، گرش نکو داری
یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند.
عهدی که روا بود دگر باره نبستند
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من؟
نون التفات بفرمائید.
نون یا ؟
نه همین لباس است نشان آدمیت
تن آدم شریف است به جان آدمیت
البته جای مصرع ها فکر کنم برعکس باشه اما چون بیت جالبی بود تقدم کردم
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
دال محبت بفرماین
دلا خو کن به تنهایی
که از تن ها بلا خیزد
دال
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
...
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ورنه پروانه ندارد ز سخن پروائی
ی دو نقطه التفات بفرماین
یا تو را من وفا بیاموزم، یا من از تو جفا بیاموزم
به کدامین دعات خواهم یافت؟ تا روم آن دعا بیاموزم
لطفا میم عنایت شود
مطرب کجاست تا همه محصول زهد وعلم
در کار بانگ بر بط و اواز نی کنم
ما را به رندی افسانه کردند پیران جاهل شیخان گمراه
آئینه رویان آه از دلت آه
هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را
آن شد اكنون كه ز ابناي عوام انديشم
محتسب نيز درين عيش نهاني دانست
تو خود چه لعبتی ای تکسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
ی دونقطه التفات بفرماین
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
خوب این که از فرط کلیشه و تکرار قبول نیست،پس:
یاران جفا پیشه وفا نیز کنند
پادشاهان بقلط یاد گدا نیز کنند
دو چیز طیره عقل است دم فرو بستن
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی
ایضا ی دونقطه
ياران چه غريبانه، رفتند از اين خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
هزار جهد بکردم که دل بکس مسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
هزار جهد بکردم که دل بکس مسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
در ضمن پادشاهان بغلط یاد گدا نیز کنند.
متشکرم
من از دلبستگی های تو با آئینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مائی
ایضا ی دونقطه مورد نیاز است
من که باشم که بر آنت خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
ی دونقطه نبود؟
یارب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل ونسرین نیست
جهت برهم نخوردن نظم اول خدمت سرکار بانوی عشق جوابیه ای عرض می کنم که به ی ختم بشه:
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین وگرنه بدنام شوی
و سپس ادامه ماجرا:
تا توانی دلی بدست آور
دل شکست هنر نمی باشد
دال عنایت شود لطفا
در دو روز عمر کوته سخت جانی کردم
با همه نامهربانان مهربانی کردم
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
محرم راز دل شيداي خود -------------------- كس نمي بينم ز خاص و عام را
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی که آخر آمد دذوستداران را چه شد.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
******
سر فرازم کن شبی ز وصل خود ای نازنین یار
تا منور گردد ز دیدارت ایوانم چو شمع
عمری است که به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم...
مائم که گه شاد و گهی خندانیم
مائم که گه یهود وگه نصراییم
مدامم مست میدارد نسیم جعد_گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت