نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اریارشود رختم از اینجا ببرد
نمایش نسخه قابل چاپ
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اریارشود رختم از اینجا ببرد
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم
تبسمی کن وجان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواخواهان کویش را چو جان خویشتن دارم
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره ی مخموری کرد
دیدمش دوش که سرمست و خرامان می رفت
جام می بر کف و در مجلس رندان می رفت
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمن میوزد باد یمن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
:72:
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو