من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
نمایش نسخه قابل چاپ
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کنـــــــد
ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
آی آدمها که بر ساحل نشسته،شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن درویش
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نبود نقش دو عالم که نقش رویت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ی ازل از خود نمی توان انداخت
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
ببخشید آقای مدیر باید با (ت) شروع می کردید