روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
نمایش نسخه قابل چاپ
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
من بي مي ناب زيستن نتوانم
بي باده كشيد بار تن نتوانم
من بنده آن دمم كه ساقي گويد
يك جام دگر بگير و من نتوانم
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
شب اشیان شب زده چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا مرا بخانه ام ببر
کسی بیادعشق نیست کسی بفکر ما شدن
ازآن تبار خود شکن تومانده ای و بغض من
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟
هيچ، ميچرخد گاوي در كرت
ظهر تابستان است.
سايهها ميدانند، كه چه تابستاني است.
سايههايي بيلك،
گوشهيي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست.
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
درا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
الا يا ايهاالساقی ادرکأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
” آی آدم ها .. “
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
” آی آدم ها… “
از رفتگان این راه دراز باز امده ای کو که به ما گوید راز,
هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی آییم باز
زدست دیده و دل هردو فریاد
که هر چه دیده وینه دل کنه یاد
بسازم خنجری نیشش زفولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
دل و دين و عقل و هوشم همه را به اب دادي
ز كدام باده ساقي به من خراب دادي
یاد باد آنکه صبو حی زده و در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
من غلام قمرم, غير قمر هيـچ مگوي
پيش من جز سخن شهد و شكر هيـچ مگوي
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي ، همت كن
و بگو ماهي ها ، حوضشان بي آب است.
تاکی به تمنای وصل تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی .................... کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
آب را گل نكنيم:
در فرودست انگار، كفتري ميخورد آب.
يا كه در بيشه دور، سيرهيي پر ميشويد.
يا در آبادي، كوزهيي پر ميگردد.
آب را گل نكنيم:
شايد اين آب روان، ميرود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي.
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.
زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم:
روي زيبا دو برابر شده است.
--------------------------------------------------------------------------------
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پِی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالها هست که در گوش من آرام ،
آرام
خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق ِ این پندارم
که چرا ،
- خانه کوچک ما
سیب نداشت .
تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
كاين دم كه فرو برم برارم يا نه
هستي بود و زمزمه اي.
لب بود و نيايشي.
"من" بود و "تو"يي:
نماز و محرابي.
یارب این نو گل خندان که سپرد ی به منش
می سپارم بتو از چشم حسود چمنش
شب سرشاري بود.
رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.
در بلنديها، ما
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازكتر.
دستهايت، ساقه سبز پيامي را ميداد به من
و سفالينه انس، با نفسهايت آهسته ترك ميخورد
و تپشهامان ميريخت به سنگ.
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روي رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان ميپيوست.
سايهها برميگشت.
و هنوز، در سر راه نسيم.
پونههايي كه تكان ميخورد.
جذبههايي كه به هم ميخورد.
در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویای خموش
هر یک به زبان خویش میگفت
کو کوزه گره و کوزه خرو کوزه فروش
شبی با شعرهایم گریه کردم
دوباره از تو با دل شکوه کردم
مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن
به زانكه برزق زاهدي ورزيدن
گر عاشق و مست دوزخي خواهي بود
پس روي بهشت كس نخواهد ديدن
(خيام)
نارت اینست، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
و ندر زمین بدست بشر گردد آشکار
بس رازها که افت نسل بشر شود
فرزانگی شود سبب مرگ و اختلال
بیدانشی طلایه فتح و ظفر شود
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرماي بتا كه مي به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشين كه آن هر آوازه دهند.....
دانی که چیست دولت؟... دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد