حالی نیست، تا احوالی باشد!
نمایش نسخه قابل چاپ
حالی نیست، تا احوالی باشد!
سلام مدیر همدردی، الحق و انصاف که همدردی فرصت پایین کشیدن فتیله در این سرعتی که دارم نیست. در این شرایط که فرصت رشد و خودنمائی دارم باید نفس نفس زدن را هم قبول کنم. اینطور هم که پیش میره و با اهدافی که من دارم به احتمال زیاد روهروی هستم تند و خسته و پیوسته رو. خوشبختانه دارم نتیجه میگیرم و تا حدودی هم نتیجه گرفتم اما هنوز خیــــــــــــــــــــــل ی مونده
این روزا اینقدر گرفتاری و کار سرم ریخته که نمی دونم کدوم رو انجام بدم سرما هم خوردم و انرژیم کمتر شده. اینقدر کارامو امروز فردا کردم که حالا رو هم تلنبار شده و هر روز هم یک گرفتاری جدید بهش اضافه میشه. آدم ها هستن و گرفتاریهاشون . تمومی نداره که . انشالله گرفتاریهای همه بچه های تالار حل بشه. راست میگن قدر عافیت کسی داند که سه نقطه.
همگی سلامت باشید ..
دعایی که همیشه برای همه دارم ...
دغدغه هام کمتر شده ، مشکلات ذهنی که برام پیش اومده رو تا حدودی حل کردم ، اما سلامتی جسمیم رو به خطر انداختم ...
روحم انقدر سوت می کشید که جسمم حواسش به خودش نبود اما حالا که ذهنم سکوت کرده روحم هم کمتر سوت می کشد جسمم از ناله به خود می پیچد ...
چه قصه پیچیده ای داریم ما ....جسم و روحمان را نمی توانیم از هم سوا کنیم ...اینجا همه چی درهمه ! ....بنی ادم اعضای یکدیگرند !!!!
سلام
امروز غافلم گیر کرد حسابی
خسته و کوفته از از دانشگاه اومدم،از صب کلاس داشتم،حالمم زیاد خوش نبود
بابام جدی صدام کرد گفت راحیل بیا،فکر کردم کارم داره،جوری جواب دادم که یعنی بذار از راه برسم بعد (البته نه که بی ادبانه :acne:)
گفت نه،بیا کارت دارم،رفتم پیشش...
یهو رتبه اشو تو ارشد گفت...
چند؟
اگه گفتین؟
تــــــــــک رقمـی.ای ول ددی،دمت گرم :couple_inlove: :46::104::227:
حقا که بابای خودمی :18:
میدونستم کنکور داده ولی چون دو روز بعد از عروسی داداشم بود و اون روزا سرمون خیلی شلوغ بود و بابام اصلا نخونده بود یادم نبود ازش بپرسم(البته خونه هم نبود که بپرسم)
*****************************************
ممنون چشمک جان،خیلی خوب درکت میکنم،منم الان دقیقا همین طورم
جسمم از روحم به ستوه اومده و...
سلام خانم فرشته مهربان خانم بی دل خانم سارا با نو خانم نازنین اریایی خانم رویای صداقت خانم نادیا 7777 محترم خانم باران 68 اقای بی بی اقای فرهنگ 27 خانم انی خانم بهار شادی چند وقتی توی تالار نیستند جا در تالار خیلی خا لی است امیدوارم زودتر به تالار بر گردید براتون ارزوی موفقیت وسلامتی می کنم
یکی از اعضای خانوادم رفته بدون اجازه دفترخاطراتم رو برداشته خونده...
اعصابم خیلی خرد کرده...
اون دفتر فقط حرفایی بود بین من وخدا....
دلم نمیخواست بعد از مردنم هم کسی بخونش ، چه برسه به زنده بودنم...
حالا میخوام اون دفترو بسوزونم ولی خییییییییلی دوستش دارم.
خاطرات تلخ وشیرین من ازسال81 توشه....
بعضی وقتا ورقش میزنم باخوندنش خنده ام میگیره، بعضی وقتا فقط باهاش اشک می ریزم...
ولی حالا باید از بینش ببرم.
اعصابمو خیلی خرد کرد...
میگم حریم شخصی.... بهش بر میخوره!!
آدم نمیتونه چندتا برگ شخصی هم داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
سلام ریحانه خانم
یه خورده آروم باش (ریلکس ریلکس ریلکس تر...):biggrin:
اول از همه سر اون دفتر بیچاره هیچ بلایی نیار بعدا که آروم شدی پشیمون می شی. تازه اون دفتر چه گناهی کرده که تو خشم شما بسوزه؟
بهتره از این به بعد دفترتو یه جای بهتر بذاری تا در دسترس کسی نباشه.
عصبانی نباش و از این اتفاق درس بگیر تا وسایل خیلی شخصیتو دم دست نذاری به هر حال خوندن خاطرات خیلی حال میده :chuncky: اونم یواشکی:biggrin: شما به دل نگیر, منظوری نداشت بنده خدا فقط از سر کنجکاوی بود حتما (شما ببخش)
موفق باشی
دیگه نمیتونم جایی پنهون تر از اینجا قایمش کنم!!
میخوام بسوزونمش که دیگه کسی نخونش...
خدا خیرت بده آقاصابر تو این اعصاب خردی خنده ام گرفت!!!!
ولی باور کن همیشه اعصابمو با کاراش خرد میکنه.یکیش همین دخالتاش...
همش هم انتظار احترام از طرف منو داره...
همه هم میدونن که حق با منه، ولی چه فایده ،کاری که نباید میکرد رو کرد...
اومده میگه چرا اونجا درمورد من نوشتی!؟!!!!!!!
میگم چرا خوندی؟
میگه: همینجوری اتفاقی دیدمش...
لابد اتفاقی هم چند صفحه اش رو خوندی!!
بی خیااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ال. باید عادت کنم به این رفتارا