سالها
سالها چیزی بنام زندگانی داشتم
عالمی آشفته با نام جوانی داشتم
آرزویی حسرتی خوابی خیالی قصه ای
یک چنین چیزی بنام زندگانی داشتم
خنده ای از جهل و مستی داشتم بر لب از آن
غفلتی از غم بنام شادمانی داشتم
برفراخوای جهان از تنگ چشمی های خلق
خاطری آسوده از بی آشیانی داشتم
دوش دل را در ملالی یافتم
خانه چون ماتم سرایی یافتم
گفتم ای دل چیست حال آخر بگو
گفت بوی آشنایی یافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زان که جانم را سزایی یافتم
پیش ازمن جان بر او رفته بود
گرچه من بی جان بقایی یافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زان که عشق جان فزاحی یافتم
گرچه زلف او گره بسیار داشت
هرگره مشکل گشایی یافتم ..""/