دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد سعادت آ ن كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد !
نمایش نسخه قابل چاپ
دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد سعادت آ ن كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد !
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهراً عهد فراموش نکند خلق کریم
من همیشه مشق میکنم
روی دفتر دلم
مشق عشق و مهر را
نام نیک و خوب تو
وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني
(حافظ)
یار, یار است اگر یار وفادار بماند
چون یار وفادار نیست, وفادار کجا یار بماند
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود
كاين شاهد بازاري و آن پرده نشين باشد
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
هر عنایت که داری ای درویش
هدیه ی حق شمر ، نه کرده خویش
شبی مادست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش بسرآریم و دوایی بکنیم
ما ز بالاييم و بالا ميرويم
ما ز درياييم و دريا ميرويم
ما از انجا و از اينجا نيستيم
ما ز بيجاييم و بيجا ميرويم
ما با می و مستی سر تقوا داریم
دنیا طلبیم و میل عقبی داریم
کی دینی و دین هر دو با هم جمع شوند
این است که ما نه دین و نه دنیا داریم
مرا به كشتي باده در افكن ساقي
كه گفته اند نكويي كن و در آب انداز
ز كوي ميكده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز كرم با ره صواب انداز
زان یار دلنوازم، شکریست با شکایت
گر نکته دانی عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدودم بی عنایت
تو كه كيميا فروشي نظري به قلب ما كن
كه بضاعتي نداريم و فكنده ايم دامي
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
اي غايب از نظر به خدا ميسپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
تا دامن كفن نكشم زير پاي خاك
باور مكن كه دست ز دامن بدارمت
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه میگيرند در شاخ تلاجن سايهها رنگ سياهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
ما و لیلی همسفر بودیم در وادی عشق
او به مطلب ها رسید و ما هنوز آوراه ایم
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد زخاک و باد و از آتش وآب
با یاد روی او نفس آتشین خوش است
هر کس که لاف مهر زند اینچنین خوش است
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود ؟
دیوانه گشتن در نظر اولین خوش است
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
واين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود و ليك خون جگر شود
دوباره طفل دل من بهانه تو گرفت
شبانه گریه کنان راه خانه تو گرفت
به هر گلی که گذر کرد ، عطر زلف تو خواند
ز برگ برگ در ختان ، نشانه تو گرفت
تو عيب كسان هيچگونه مجوي
كه عيب آورد بر تو بر عيبگوي
ياران چو به هم دست در آغوش كنيد
اين گردش چرخ را فراموش كنيد
چون دور به من رسد نباشم بر جاي
بر ياد من اين دور مرا نوش كنيد
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نباید داد دست
تا كه نادان به جهان حكمروايي دارد
همه جا در نظر مردم دانا قفس است
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
چون بخفتیم همه بیدار شدند
قدر آئینه ندانیم چو هست
نه در آن لحظه که گرفتار شدیم
ما را به رندی ؛افسانه کردند،
پیران جاهل ،شیخان گمراه،
آیینه رویان ,آه از دلت ؛آه
هر چه در این راه نشانت دهند
گر نستانی به از آنت دهند
در دو روز عمر کوته ؛سخت جانی کردم ؛
با همه نا مهربانان مهربانی کردم؛
همدلی هم آشیانی هم زبانی کردم؛
بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست؛
هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست
تو به تقصیر خود افتادی از این در برون
از که می نالی و فریاد چرا می داری ؟
یاری اندر کس نمیبینم,یاران را چه شد؛
دوستی کی آخرآمد دوست داران را چه شد
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي....
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي.....
....
یک دم غریق بحر خدا شو کمان مبر
گز اب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
یک استکان، سلامتی چشمهایتان
سركار سلام! شعر سرودم برایتان
سركار سلام! آمده ام آسمان به دست
یعنی که شاهنامه ی ما آخرش خوش است
تر سمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر ، تا آبت از سر نگذرد
دل منه بر دنيا و اسباب او
زانكه از وي كس وفاداري نديد
كس عسل بي نيش از اين دكان نخورد
كس رطب بي خار از اين بستان نچيد
دنیا مطلب که عور می باید رفت
نزدیک مشو که دور می باید رفت
حمالی اسباب جهان هرزه مکن
کز کوچه تنگ گور می باید رفت
تو که بینای ز کورانم مدار؛
دایره ام بر لطفت ؛ای مدار