تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
نمایش نسخه قابل چاپ
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
می خواهی از این كلبه ی تارم بروی؟ اینگونه غریب،ازكنارم بروی؟
یك لقمه نان هست كه با هم بخوریم امشب به خدا نمی گذارم بروی
یـکی درد و یـکی درمـون پسنده
یکی وصل و یکی هجرون پسنده
من از درمون و درد و وصل هجرون
پسندم انچه را جانون پسنده
همه هست جام عشقم به هواي چشم مستت
چه غم ار كه بشكند دل ز جفاي چشم مستت
تا ز میخانه و می نام ونشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
ازبن هر مژه ام آب روانست بیا
اگرت میل لب جوی و تماشا باشد
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من؟!
نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ما شاخه ای از ایل شقایق هستیم بادردسرعشق،موافق هستیم
درپرده چرا سخن بگویم،حاشا بگذار بدانند كه عاشق هستیم