نوشته اصلی توسط
scarface
امروز تو ماشین دنبال یه آدرس بودم. ویز و گوگل مپ کمک نکردن. یه لحظه ناخودآگاه شروع کردم شماره بابامو بگیرم... یادم اومد که دیگه نیست، خشکم زد.
مرگ عزیزان تجربه عجیب غریبیه، چند روزی گریه میکنی، بعد انگار بهتر میشی، دور و برت رو فامیل و آشنا پر کردن و احساس میکنی که همه چیز میخواد به حالت عادی برگرده ولی اتفاقایی مثل حالت بالا انگار یهو مثل پتک میزنه تو سرت که اون آدم دیگه نیست! دیگه نمیبینیش! بعد انگار که از خواب پریده باشی گیج و منگ به یه نقطه خیره میمونی و میری تو خاطرات. یاد همه ی آدرسایی میفتی که ازش پرسیدی و با حوصله راهنماییت میکرد. یاد خاطراتت از بچگی تا الان، از جر و بحثاتون تا خنده و شوخیا و این آخرا هم تنها تصویری که ازش داشتی زمینگیر شدنش بود روی اون تخت لعنتی که بوی الکل میداد. متنفرم از این بو.
چند روز پیش از خیابون بیمارستانش رد شدم. بدش میومد از بیمارستان. چه خوب شد که روزای آخر خونه بود. چه بد بود که ذره ذره آب شد و خودش و مادرم و خواهر و برادرم زجر کشیدن و شکنجه شدن. اون روزای آخر فقط تو دلم میگفتم خدایا اگه هستی و میخوای که بازم بهت اعتقاد داشته باشم زود ببرش! بیشتر از این اذیتش نکن. ولی طول کشید... طول کشید... طول کشید...
این آخرین شانس خدا بود. وقتی مردم دو حالت داره. یا تاریکی و نیستی محضه، یا اینکه بالاخره خدا رو گیرش میارم. باید جواب سوالامو بده. باید این حکمت کوفتیشو برام روشن کنه.