صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت
تب را به غلط در تنت افتاد گداز
ان تب عرق شد و چکید از بدنت
نمایش نسخه قابل چاپ
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت
تب را به غلط در تنت افتاد گداز
ان تب عرق شد و چکید از بدنت
من کیستم اتش به دل افروخته ای؟
وزخرمن دهر دیده بردوخته ای
درراه وفا چو سنگ و اتش گردم
شاید! که رسم، به صحبت سوخته ای
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از انکه برگ های زرد را زیرپای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد
برگ های بی گناه
با زبان ساده اعتراف میکنند
خشکی درخت
از کدام ریشه اب می خورد؟؟
زنده یاد قیصر امین پور
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جانها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پرده مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکته حیرانی بر گفت مزید آمد
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
عاشقم عاشق به رویت گر نمی دانی بدان
سوختم در آرزویت گر نمی دانی بدان
مشنو از بدگو سخن ،من سست پیمان نیستم
هست من در جستجویت گر نمی دانی بدان
این که دل جای دگر غیر سرکویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب ازغم بمیرد یا حسد کورش کند
بوسه خواهم زد برویت گر نمی دانی بدان
با همه زنجیر و بند و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویت گر نمی دانی بدان :72:
کو سوره ای که خوب روایت کند مرا
هر شب به راه راست هدایت کند مرا
در تنگنای آجر و سیمان نشسته ام
چشمم به پنجره که حمایت کند مرا
سرشار از غبار دروغ است صورتم
از آینه نخواه روایت کند مرا
در راه پر غرور بهشت است نوبتم
نفرین به دوزخی که رعایت کند مرا
فرقی نمی کند که دراین باغ بی بهار
گل یا که دست باد حکایت کند مرا
چیزی شبیه چنبرک مار چشم تو
هر شب به صرف زهر زیارت کند مرا
از این همه فرشته ی زیبا در آسمان
شیطان چرا همیشه عبادت کند مرا ؟!
تنها حضور صادق چشمان مست او
شاید به راه راست هدایت کند مرا
خدا گفت : ليلي يک ماجراست. ماجرايي آکنده از من. ماجرايي که بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يک اتفاق است بنشين تا بيفتد.
آنها که حرف شيطان را باور کردند نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است .
درد زادني نو.
تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي است .
خيالي است خوش.
خدا گفت: ليلي رفتن است.
عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است.
فرو ريختن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجوست.
ليلي نرسيدن است و بخشش
همین ... :72:
دريا ،
_ صبور و سنگين _
مي خواند و مي نوشت
_ "....من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي که بر خروشم و
زنجير بگسلم
روشن شود که آتشم و
آب نيستم!...."
:72:
سلام به هر چی خاطرس تو کوچه های بی کسی
دنیات چه بی معنی میشه وقتی به عشقت نرسی
اونو نبخش ای شاپرک قلبی نزاشته واسه تو
دلت خیابونی نشه بزاره هر کسی پاشو
از همه گنجینه ی عشق در قلب تو چیزی نموند
هراج شبرنگی کنی رنگی نمونده واسه تو