-
سلام امشب دیدم حالم خوب بشو نیست خواستم به قول میشل کار غیر تکراری بکنم دیدم سخته اینجا الان بخوام خاطره بگم ولی چند دقیقه شاید حالمو عوض کنه
خاطره فواره سمیراه خوندم یاد یک خاطره افتادم
اولین باری که پسرم بردیم ارایشگاه خیلی گریه کرد و طفلی هلاک شد. بعدش خواستیم حال و هوامون عوض شه همسرم گفت بریم ابمیوه بخوریم. همیشه همسرم هرجا بخوایم بریم همون جلو درش پارک میکنه و اگه جا نباشه همونطوری کنار خیابون تو ماشین میمونه تا من برم داخل و برگردم اما اونبار اون سمت خیابون پارک کرد!
خیابون که نبود بلوار بود و وسطش فضای سبز داشت که باید ازش رد میشدیم!
خلاصه تا پامون وارد اون فضا شد (قبلش متوجه نبودیم همش هواسمون به ماشینا بود که بهمون نزنن) یکهو فواره داخلش که برای ابیاری روشن بود چرخید سمت ما که اول همسرم و پسرم بودن و بعد من. پسرم و همسرم خیس اب شدن و به طرز خنده داری داشت بچه به بغل میدوید تا از شر اون فواره خلاص شه اخه وسط خیابون هم نمیشد بره گیر کرده بود منم پشتشون بودم بهم خیلی اب نمیرسید. تا اومد اینورتر فواره اونوری چرخید سمت همسرم و دوباره خیس اب شدن:311: (همسر منم خیلییییی مرتبه ظاهرش و تمیزه و اصلا چنین اتفاقی در مغزم نمیگنجید)
دیگه نفهمیدیم چطور از خیابون رد شدیم و رسیدیم ابمیوه فروشی:311: من یادم اومد کیفم نیاوردم:311:(لباسای پسرم کامل خیس بود باید عوضش میکردم)
باز من از خیابون رد شدم رسیدم به اون فضای سبز کاملا اماده بودم که خیس بشم دیدم فواره خاموش شده:311: یعنی به انداره چند دقیقه فقط طول کشید
وقتی برگشتم همسرم منتظر بود منو خیس ببینه که موفق نشد:227:
(الان میگین کجای این خاطره عاشقانه بود. خب بهتون حق میدم:18: ,وسع ماهم در همین حده)
-
یه خاطره کوچیک عجیب دارم که چیز حیرت انگیزی توش نیست ولی از نظر من بی اندازه عشق توشه.
خب من همیشه ازون دخترهایی بودم که خیلی مراقب ظاهرم بودم و تحسین میشدم معمولا درموردش(ازخودراضی:311:)
و همیشه ترس از دست دادنش رو داشتم ترس از پیری...
و اینکه خب شوهر من همیشه و همیشه از ظاهرم تعریف و تمجید میکرد تا اینکه بعد از عقد شوهرم بهم گفت غذا بیشتر بخور چاق بشی یخورده خب میدونم چیز عجیبی نیست ولی خب نه اینکه من انقدر شنیدم از اطرافیانم که بعد از عقد چه مرد چه زن بعد از دیدن همسرش بی حجاب ناراضی شده ازش و اینجا هم خیلی خوندم کلا دنیا واسم اوار شد گفتم نکنه پشیمون شده؟
همش بهش میگفتم خب توکه منو همینطوری دوست داشتی و میدونستی من تغییری نمیکنم و همیشه همینطور بودم
هی میگفت خب دوست دارم چاق شی خلاصه اینکه همش اعصابم خورد بود.
همش میگفتم پشیممون شدی بگو چون من اصلا چاقتر ازین نمیشم :311:(خدایا چرا انقدر من حساس بودم واقعا از خود راضی بودم که همه ازم تعریف میکردن اونوقت شوهرم هی میگفت باید چاق شی)
خلاصه اینکه انقدر بداخلاق شده بودم بعد چند هفته گفت میدونی قضیه چیه ؟(ببینید چقدر صبوره که منو اینهمه تحمل کرد)
گفتم چیه؟
گفت آخه تو خیلی کم غذا میخوری من خیلی نگرانتم میترسم مریض بشی!!میترسم انقدر من ازت تعریف میکنم فکر کنی اگه چاق بشی یا عوض بشه بدنت من دیگه دوستت ندارم دوست ندارم بخاطر ترس از دست دادن زیباییت به خودت سختی بدی می خوام بدونی حتی چاقم بشی باز من عاشقتم و دوستت دارم.
(بماند که نمیدونست کلا من غذا دوست ندارم و همیشه همینجوری بودم)
خب من شک عجیبی بهم وارد شد اینکه چقدر دید من سطحی و بچگونه بود و شوهرم حاضر بود خودشو بد کنه اما من صدمه نبینم بنظرم این عاشقانه ترین کاری بود که تاحالا برام کرده چون میدونم مردها خیلی به ظاهر اهمیت میدن
اینکه انقدر منو دوست داره که اینطوری خواسته با کلک منو به غذا خوردن وادار کنه واسم شیرین و با مزه بود:43:
البته کلا شوهرم همینطوریه یه کارایی میکنه که من در وهله اول عصبانی میشم اما بعدش میبینم خدایا چه عشق عمیقی پشتش بوده:43: