نوشته اصلی توسط روزن
نمی تونم دروغ بگم اما ته دلم حس بدی نسبت به امید دارم، هر چند عقل و منطقم می گه که اون بی تقصیره اما دلم ازش چرکین شده، بعضی وقتها دوست دارم بزنمش اونقدر بزنمش که خالی بشم، اما ته دلم دوستش دارم و نمی تونم نسبت بهش انقدر بی رحم باشم، یه دوگانگی خیلی بد محاصره ام کرده و همینه که نمی ذاره من پیش قدم بشم، میخوام ببخشمش اما با خودم می گم کاری نکرده که من ببخشمش اما اگه یه کلمه می گفت متأسفم همه چی تموم میشد فقط همین یه کلمه، اما شاید اون فکر می کنه که با این یه کلمه نمی تونه منو آروم کنه اما آروم میشم واقعا آروم میشم، احساس می کنم به من توجهی نداره، براش مهم نیست که من چی می کشم که این کلمه رو نمی گه، چرا نمی گه؟ نمی تونه بگه؟ چی فکر می کنه؟ به چی فکر می کنه؟ میخواد با زندگیش چی کار کنه؟ نمی دونم چه تصمیمی داره، خودمم نمی دونم چه تصمیمی دارم. کاش یه مدت از هم دور می شدیم تا بتونیم بهتر تصمیم بگیریم نمی دونم توی این شرایط خوبه که از هم دور بشیم؟