گلپر جان چرا دیگه ازت خبری نیست؟
نمایش نسخه قابل چاپ
گلپر جان چرا دیگه ازت خبری نیست؟
گلپر جان
تو رو خدا ما رو بی خبر نذار
سلام الینا جان
متشکرم عزیزم
راستش یه بیماری برام پیش اومده بود که نتونستم بیام.یعنی یه عمل ساده بود که خوشبختانه به خیر گذشت.
می گن نمی دونیم خیرمون در چیه واقعا همینه!این بیماریم باعث شد شوهرم بیشتر هوامو داشته باشه و یادش بیفته زن یه موجود لطیف هست و نمی شه با خشونت و سر سختی خیلی باهاش برخورد کرد.البته نمی دونم تا کی این حالت باقی می مونه !؟ولی مهم نیست همین که یه ذره بفهمه واسه من خوبه .
سعی می کنم زود به زود بیام و باهام حرف بزنیم .
واسم دعا کنین و ممنون از همه شما
گلپر عزیز، الان خوبی؟
راست می گی عزیزم بعضی وقتها بعضی از اتفاقات خیلی چیزها رو دوباره یادآوری می کنه، امیدوارم همسر شما بعد از این حافظه خوبی داشته باشه
:72:
سلام عزیزم
آره بهترم ممنونم
من هم امیدوارم حافظه شوهرم اونقدر قوی باشه که زود از یادش نره!ولی چندان مطمئن نیستم
متشکرم شاد جونم از توجهت
موفق و سالم باشی
سلام به نظر من شوهرتون بیش ازاندازه توقع دارد....................... در رابطه دو نفر عشق حرف اول را می زند ولی رابطه فقط عاشقانه نیست بلکه رابطه ممکن است دوستانه و یا رابطه استفاده متقابل باشد پس در رابطه دو نفر خود رابطه از هممه چیز مهمتر است
علی آقا ممنون از توجهتون!
در توقع داشتن همسرم که شکی نیست و اون هم توقع های نا بجا!
گلپر جان
خدا بد نده
بهتری که خدا روشکر؟
گلپر جان خدا رو شکر که بهترشدی. فعلا فقط به فکر سلامتی خودت باش عزیزم
سلام گلپر جان. من تمام تايپيكت رو خوندم. اميدوارم كه الان از سلامتي كامل برخوردار باشي عزيزم. آروم آروم و با سياست با شوهرت رفتار كن. اصلاً زندگي رو به خودت سخت نگير. همون رفتار خودت را با سياست پياده كن. بذار يواش يواش عادت كنه.
سلام دوستان خوبم
الینا جون ممنونم الان بهترم البته گاهی یه ذره درد دارم ولی خیلی بهترم ممنون
نفس عزیز از توجهت متشکرم
حرف دل!
متشکر از توجه شما.ممنونم
چشم سعی می کنم به راهنماییتون توجه کنم.
باز هم از همه شما متشکرم
سلام گلپر خانوم. چه خبرا؟ بهتري؟ اوضاع زندگي خوبه؟ كه ايشاالله كه باشه
با سلام چون من هم خودم مدتی خرده گیری بسیار از زنم میکردم کاملا میدانم که چگونه مشکل شما بعد از دو هفته حل شود
همسر شما به Citalopram
احتیاج دارد و بعد من به شما قول میدهم که بهترینها شود
موفق باشید
سلام
میشه در مورد Citalopram یک توضیحی بدید ؟
سلام دوستان عزیز
شرمنده که این مدت نتونستم بیام.راستش باز مریض شده بودم.اوضاع احوال زندگیم هم ای بدک نیست...
به خاطر بیماریم قدرت تحملم کم شده واسه همین یهو سر موضوعات ساده عصبی می شم و گریه ام می گیره.با این وجود دارم سعی می کنم ذهنیتم رو نسبت به زندگی تغییر بدم .امیدوارم موفق بشم.حدود یه سال پیش این مسیر رو رفتم و دوباره باید از اول شروع کنم برای خودسازی.فکر کنم سریعتر از دفعه قبل بتونم این راه رو برم آخه یه بار رفتم و پیچ و خم هاش تا حدی برام آشناست!!!!
من هم دلم می خواد راجع به این چیزی که گفته شد بدونم Citalopram یعنی چی؟!!
گلپر جان
من کاری نمیتونم واست بکنم جز دعا
امیدوارم انرژی بگیری واسه ادامه زندگیت
سلام دوستان
مرسی الینا جونم ...
راستش دوباره از دست شوهرم کلافه ام!!!
نمی دونم چجوری باید بهش بفهمونم که زندگی مشترک یعنی همفکری با هم ...
وقتی فکر می کنم می بینم تقریباً در زندگیمون 95% تصمیمات رو شوهرم می گیره و با فکر خودش عمل می کنه!حتی ساده ترین موضوعات!مثلا بهش می گم این میوه ها رو بخر(آخه خرید خونه کامل با خودشه!)بعد میاد می بینم یا اصلا هیچی نخریده که دلیلش هم می گه حوصله نداشتم-خسته بودم-یادم رفت-حالا اگه دو روز میوه نخوری قرار نیست اتفاقی بیفته و...!یا اگه هم خریده مثلا دو تاش رو خریده و سه تاشو نخریده بجاش مثلا یه چیزی دیگه که اصلا نیازی نداشتیم خریده ...یه مدت می دیدم این شکلی می کنه دیگه واسه خرید های خونه بهش هیچی نمی گفتم تا ببینه فلان چیزی تموم شده بعد با کلی غرولند که به فکر زندگی نیستی و چرا بهم نگفتی می رفت می خرید...بهش که علتش رو گفتم گفت تو باید بگی ولی من هرجور صلاح بدونم خرید می کنم...!
حالا یکی از فامیل ها زایمان داشته و یکی دیگه هم از سفر مکه میان واسه خرید کادو وقتی بهش گفتم می گه اگه می خوای با من زندگی کنی من همینم!واسه هیچ کدومشون هیچی نمی خریم!!!واسه همه چی می خواد خودش تصمیم بگیره!وقتی می گم همه چی دقیقا منظورم همه چیه!!!
از غذایی که می خوایم بخوریم که چی باشه و چجوری پخته بشه تا لباسی که قراره بپوشم و...باورتون می شه الان حدود دو ساله که دکور خونه رو هیچ عوض نکردم چون خوشش نمیاد!شاید نمی دونم ولی خیلی وقته که مهمون نداشتیم چون حوصله نداره!و هر وقت صلاح دونست بهم خبر می ده که کی باید مهمون دعوت کنم!!!!من نباید درس بخونم چون اون صلاح نمی دونه!نباید فلان جا برم چون درست نمی دونه!!!نباید فلان چیز رو داشته باشیم چون به صلاح نمی دونه!!! مسخره نیست!!!وقتی بهش می گم یه کم به فکر های من هم توجه کنه می گه تو نمی دونی ...فکر من درسته ...نمی دونم اگه فکر من تا این اندازه اشتباهه پس چطور وقتی خودم فکر می کنم و تصمیم می گیرم موفقم!؟!؟!چرا همه منو به عنوان یه فرد موفق می شناسن و حتی مثلا یکی مثل پدر شوهرم با اون همه ادعاش فکرهای منو قبول داره و باهام حرف می زنه...در حالیکه کمتر دیدم نظر یه زن واسش مهم باشه و حتی خیلی از مردها رو هم قبول نداره با این حال مثل یه فرد کامل و پخته گاهی باهم حرف می زنیم راجع به اخبار روز بحث می کنیم و ...
اگه بدون این که به همسرم بگم یه چیزی بخرم اونقدر ایراد می گیره از اون چیز و بهم نق می زنه که دیگه پشیمونم می کنه!الان دو هفته هست می گم پارچه می خوام واسه لباس پول بده برم بخرم می گه نه می ری یه چیزی می خری که به درد نمی خوره باید با هم بریم می گم خوب باهم بریم الان 4 روزه که می گه امشب می ریم و وقتی شب میاد می گه حوصله ندارم و خسته ام و باشه واسه فردا!
شاید اون هم یه تغییراتی کرده باشه ولی وقتی دقت می کنم می بینم من بیشتر از اینکه اون تغییر کنه خودم رو با اون وفق دادم با اینکه خیلی از خواسته هاش هم غیر منطقی و نادرست بوده ...
واقعا کلافه ام ازش!!!اگه سرسختانه روی خواسته هام پافشاری کنم اکثر مواقع به بحث و ناراحتی منجر می شه .
می دونم باید اونقدر خودم رو قوی کنم که دیگه نتونه حرفها و خواسته های غیر منطقی اش رو بهم تحمیل کنه!!!
می دونم توانایی رسیدن به بالاترین مدارج علمی و اجتماعی رو دارم ولی این مانع بزرگ رو چیکارش کنم!؟!؟!؟!؟می دونم می تونم حتی توی دنیا مطرح باشم این رو فقط خودم نمی گم خیلی ها که شناختنم حتی از دور به این موضوع اعتراف می کنن...باور دارم که می تونم پس باید بتونم این مانع رو هم کنار بزنم و اگه نمی تونم حذفش کنم لااقل دورش بزنم!!!کاش شوهرم نبود!اگه یکی بود بجز شوهرم می تونستم بزنمش کنار ولی الان شریک زندگیمه!راهنماییم می کنین !شما به عنوان یه فردی که از بیرون ماجرای زندگی منو می دونین شاید بهتر بتونین بهم کمک کنین...
ممنونم ازتون
سلام دوستان عزیز
دیشب بعد از کلی دردسر و بحث بالاخره رفتم پارچه بخرم!آخرش هم همونی شد که می دونستم!بعد از اینکه پارچه ای پیدا کردیم که هم من خوشم میومد هم شوهرم گفت....باشه واسه فردا !!!!یه کم باهاش حرفم شد.البته نه زیاد چون آمادگی این حرف رو ازش داشتم...خدا بهم صبر بده!!!!!!!!!!!!!!مرسی که حرفهام رو می شنوین .حداقل می تونم با شما ها درد دل کنم و آروم بشم
گلپر عزیزم، خیلی ناراحت شدم، واقعا سخته که آدم اختیار کوچکترین چیزها رو نداشته باشه..
چطوری خواسته هات رو بهش میگی؟ بهتر نیست به جای اینکه ازش اجازه بگیری، مطلعش کنی؟ نمیدونم جواب بده یانه، مثلا به جای اینکه بگی «فلان چیز و بخرم؟» بگو «میخوام فلان چیزو بخرم» اگه گفت لازم نیست، دلایلت رو بگو...
اگه دکوراسیون رو عوض کنی چی کار می کنه؟ میاد خونه میگه به حالت قبلی برش گردون؟
سلام شاد خوبم
عملا هیچ تفاوتی نداره که من چطور بهش بگم.اون کار خودشو می کنه .در مورد دکور خونه مثلا آخرین باری که تغییرش دادم وقتی اومد خونه اولش کلی باهام دعوا کرد و گفت همون شکلی که قبل بود بذارش و ... ولی بعد از دو سه روز دعوا و اوقات تلخی دیگه چیزی نگفت.فکر نکنم ارزش اون همه ناراحتی و .. رو داشته باشه.حتی در مورد وسایل آشپزخونه وقتی یه چیزی رو برای دسترسی راحت ترم تغییر می دم می گه چرا این کار رو کردی و باورت نمی شه تا چند ماه این بحث و ناراحتی رو داریم...در کل آدم فوق العاده سر سختیه.
وقتی زندگی بقیه رو می بینم دیگه نمی دونم چیکار کنم همه اون هایی که دور و برمون بودن یه تغییری در زندگیشون دادن ولی شاید باور نکنین ما همون شکلی که 9 سال پیش اومدیم تو این خونه همون شکلی موندیم.وقتی می گم وسالی خونه رو عوض کنیم می گه اینها خوشبختی نیست!می گم بریم مسافرت می گه اینها خوشبختی نیست!هر چی می گم می گه اینها باعث خوشبختی نمی شه من نمی فهمم یعنی چی!!!!
واسه رشته ای که درس خوندم یه آزمون هر سال برگزار می شه که می تونم شرکت کنم امروز بهش گفتم گفت زده به سرت انگار!!!!!!!!!!!!!!!اجازه نمی دم و...!به خدا خسته شدم ازش!سرم به شدت درد می کنه و دارم گریه می کنم .نمی دونم چیکار کنم!انگار اسیر و برده آورده همش کنترلم می کنه همش بهم ایراد می گیره اصلا منو باور نداره کارهامو قبول نداره به احساسم توهین می کنه معنای آزادی براش هیچه!خودش هر کاری دلش می خواد می کنه ولی من ...!حتی بعضی وقتها بهم می گه تو زیادی نجابت داری!از اینکه این همه اعتماد به نفسم رو ازم گرفته ناراحتم!شاید به نظرتون آدم ضعیفی باشم ولی این طور نیست بعد از ازدواجم این بلا سرم اومده ....خسته ام خیلی زیاد!می دونم توانایی دارم!از اینکه به این راحتی داره جوونی ام می گذره ناراحتم!از اینکه استعداد و توانایی ام داره هدر می ره کلافه ام!می دونم یه روزی حسرت می خورم و می ترسم دیگه کاری ازم ساخته نباشه....
سلام
زود اصل مطلب رو می گم ...
یکی از فامیل هامون از سفر حج بر می گردن .روزی که می رفتن و واسه خداحافظی بهمون زنگ زدن کلی ازمون دعوت کردن که واسه برگشتشون بریم مهمونیشون و...(آخه اون ها شهر دیگه ای هستن )بعد هم واسمون کارت دعوت فرستادن و خلاصه خیلی رسمی ازمون دعوت کردن بریم.
شوهرم هم می دونست و پسرم هم دائم بهش اصرار می کرد که بابا تو هم بیا بریم و ...شوهرم هم می گفت حالا ببینم چی می شه .قارار شد من پنج شنبه همراه با پدر و مادرم برم حتی اگه شوهرم نمیاد.ولی دیشب زد زیر همه چی به اندازه ای که پسرم گریه کرد و گفت من می خوام برم .دیروز اصلا حالم خوب نبود .یعنی چند روزه سر درد های وحشتناکی می شم دیشب هم همینطور ولی بدون این که درک کنه با حرفها و رفتارهاش خیلی آزارم داد.گفت تو بدون اجازه من پاتو از خونه بیرون نمی ذاری.از همه چی سخت تر دیدن گریه پسرم بود!!!سعی کردم اون رو آروم کنم ولی به نظرتون باید چیکار می کردم!!؟
دست از نق زدن هاش بر نداشته!باورتون نمی شه که نزدیک به یه هفته هست دائم داره بهم نق می زنه واقعا از دستش خسته شدم...
نمی دونم چیکار کنم!می دونم تا روز پنج شنبه دست بردار نیست!از خودخواهی هاش حوصله ام سر رفته!چقدر باید به حرفهاش گوش بدم!هر چی می گه می گم باشه و هر حرفی می زنه چیزی نمی گم ولی دیگه ازش خسته ام!خیلی!!!به نظرتون چی بهش بگم!؟چجوری رفتار کنم؟این چند روز چیکار کنم!؟
تازه هنوز پدر و مادرم نمی دونن که این حرفها رو زده با پسرم چیکار کنم!؟این سر درد ها دیگه حتی قدرت فکر کردن رو ازم گرفته!!!لطفا بهم کمک کنین
گلپر عزیز
اتفاقی که واسه شاد عزیز افتاد یه هشداره واسه همه ما که بدونیم این زندگی ارزش هیچ چیزی رو نداره
اون بیچاره این همه غصه خورد آخر هم .....
تو رو خدا به خودت فشار نیار
من میفهمم که در عذابی ولی کاش کاری از دستم بر میومد
به نظر من بهتره دیگه هر حرفی میزنه نگی باشه
سعی کن خودتو پیدا کنی همون کسی که روز اول بودی
محکم باش
دوستت دارم و موفق باشی
فعلا که پنجشنبه نیست!!!
از کجا معلوم شوهرت از حرفش پشیمون بشه فعلا پسرت رو آروم کن بهش بگو میریم تا اون آروم بشه خودتم زیاد اذیت نکن صبر کن تا پنجشنبه سعی کن یه جوری نرمش کنی که کوتاه بیاد و با هم برید یا حداقل بذاره تو بری ولی الان دنبال این باش که سر دردت کمتر بشه و ناراحت نباشی هنوز یه دو روز فرصت داری برای برگردوندن نظرش!
قرص پانادول رو تهیه کن مسکن بسیار خوبیه برای سردرد بدون خواب آلودگی توی اون مدتی که نامزدم دقم میداد استفاده می کدم واقعا آب روی آتیشه!
مرسی دوستهای خوبم
امیدوارم بتونم به فکر ها و رفتارم مسلط بشم.
متشکرم ازتون.از اینکه به حرفهام گوش می دین و راهنماییم می کنین .همین که می بینم یکی هست که بشنوه حرفم رو وبتونم روی کمکش حساب کنم باعث آرامشم می شه
سلام
چه خبر؟ هنوز شوهرت نمیذاره که بری؟
سلام عزیزم...
راستش انگار داره راضی می شه به رفتنمون!نمی دونم!یعنی من دیگه حرفی در این مورد نزدم .شوهرم یکی دو دفعه اومد باز بگه که نرین و ... که من چیزی نگفتم و تموم شد!مرسی از توجهت...
واقعاً به این سفر نیاز دارم .اگه شوهرم هم میومد که خیلی خوب بود .ولی الان هم من هم پسرم هر دو به یه سفر واقعاً نیاز داریم.
باز هم ممنونم
انشاء الله که راضی به رفتن میشه
سلام دوست خوبم اول از همه از آشنايت خوشبخت شودم
آيتم تو من رو خيلي جذب کرد چون دقيقا براي همين اينجام واقعا غير قابل تحمل که يکي مدام نق بزنه و از زمين و زمان ايراد بگيره خدا به ما صبر عزا کنه ميتونم بپرسم تفاوت سني شما با همسرتون چقدره و آيا اين تفاوتها در فاصله طبقاتي بين خانواده هم احساس ميشه ؟؟:303:
گلپر جان
رفتی یانه؟
سلام گلپر خانوم...من از شما سئوالی دارم...وقتی همسرتون برای خرید به شما اجازه نمیدن تنهایی یا هر وقت خودتون دوست دارید برید اگر شما یک روز بدون اجازه این کا رو بکنید چی کار میکنن؟
من نظر شخصیه خودمو میگم...
من اگر جای شما بودم به طور مثال با ایشون تماس میگرفتم میگفتم من دارم میرم خرید...هر جوابی میدادن فقط گوش میدادم...بعد اتمام تماس به خرید میرفتم...وقتی برگشتن و فهمیدن قاطعانه میگفتم دیدم لازمه و به تو هم خبر دادم و رفتم چوم باید میرفتم...به نظر من شما با ایشون با ترس برخورد کردین...بازم میگم من فقط نظر شخصیمو میگم...از چی میترسین؟از داد و بیدادشون؟یا قهرشون؟بزارید قهر کنن...داد بزنن...اما کم کم متوجه بشن اگر بنا باشه یک نفر حرف حرف خودش باشه طرف مقابل هم میتونه همون کا رو بکنه.....من احساس میکنم توی زندگیتون داره به شما واقعا ظلم میشه...اگر شما مظلوم نباشید ظالمی هم به وجود نمیاد....برای تغییرات بزرگ هم شما باید از تغییرات کوچک شروع کنید..حتی اگر جابه جایی یک گلدون باشه...یا همون که خودتون گفتید وسائل آشپز خونتون...کم کم تغییرات بزرگ رو شروع کنید..اگر هم مخالفت کردن از کارتون منصرف نشید...محکم باشید.
سلام گلپر جان. رفتي مسافرت؟ خوش گذشت؟
گلپر عزیز سلام
چه خبر؟ فکر کنم رفتی مسافرت که جواب حرف دل دوست داشتنی رو ندادی؟
خوش بگذره خانم
سلام دوستهای خوبم.مرسی که به یاد من هستین...ممنونم.دلم واسه همتون تنگ شده بود.
آره رفتم و دیروز برگشتم...جای همگی خالی...ببخشین که نتونستم ازتون خداحافظی کنم چون رفتنم خیلی با عجله شد.
بالاخره قبول کرد که بریم .من و پسرم با خونواده ام رفتیم.خوب بود.فقط همش شوهرم می گفت زود برگردین!وقتی برگشتیم گفت خیلی واسم سخت بوده و تنها بودم و....می گفت حتی مزه غذا رو نمی فهمیدم...بهش گفتم شاید بد نباشه بعضی وقتها یه اتفاقی بیفته تا قدر نعمت هایی که داریم بدونیم.
چشمتون روز بد نبینه قبل از اینکه برم خونه رو کرده بودم مثل دسته گل وقتی برگشتم انگار طوفان اومده بود....
در مورد سوالی که دوستمون پرسیده بود...راستش وقتی می گه نه شاید یه کم باهاش بحث کنم ولی آخرش حرف اون می شه..مثلا رفته بودم مسافرت یه پالتو دیدم هم جنسش خیلی خوب بود هم قیمتش خوب بود هم بهش احتیاج داشتم ولی پول به اندازه باهام نبود.بعد مامان گفت بهم می ده زنگ زدم از شوهرم پرسیدم گفت نه همین که رفتی گردش و من رو تنها گذاشتی بسه!گفتم لازم دارم و ...گفت بیا همین جا میریم می خریم!تو چرا یه مدته همش می خوای یه چیزی بخری!!!!!!!!!!!!!!(این یکی رو هنوز نفهمیدم واسه چی گفت!!!)من هم دیدم گناه داره گفتم باشه البته یکی دو دفعه گفتم باز گفت نه...من هم دیگه نخریدمش!!!اگه می خریدمش شاید اولش می گفت چرا و یه کم ناراحت می شد و بعدش هم تموم می شد!نمی دونم!
ولی همش ملاحظه اش رو می کنم.می گم گناه داره اذیت می شه.شاید همین ها بدتر می کنه قضیه رو... به قول دوستمون راز دل باید به خواسته هام بیشتر بها بدم.یکی دو بار پیش اومد که چیزی که لازم داشتم خریدم تا چند روز نق می زد که چرا و جنسش خوب نیست و باید باهم می رفتیم و...چند بار هم گفت وقتی بهت پول می دم می ری خرجهای الکی می کنی و....از این حرفش خوشم نمیاد!حالا خرجی که من می کنم مثلا خریدن لباس واسه پسرمه یا یه همچین چیزی...وقتی این جوری می گه من هم دیگه هیچی نمی خرم!یا یه مدت اصلا ازش پول نمی گیرم.در مورد بقیه نق زدن هاش هم همینطور وقتی به یه چیزی ایراد می گیره سعی می کنم دیگه پیش نیاد تا نق نزنه ولی باز یه موضوعی واسه ایراد گرفتن پیدا می کنه من هم حالا خیلی سعی نمی کنم همه چی مرتب و به دلخواهش باشه نمی دونم درسته یا نه؟!
باز هم از همه تون ممنونم که به حرفهام گوش می دین خیلی خیلی مرسی!!!!!!!!!!!!!
گلپر جان
رسیدن بخیر
یادت باشه که خواسته ات رو دوباره یادآوری کنی(پالتو) بهش یاد بده که قولش رو باید اجرا کنه
موفق باشی
خدا رو شکر که راضی شد برید مسافرت
سلام دوتان عزیز
ممنونم از همه تون.
مرسی الینای عزیزم چشم خانمی یادم می مونه
سلام
دوستهای خوبم
دلم خیلی گرفته
این روزها اصلا حال خوبی ندارم دیگه نمی دونم با کی حرف بزنم و چیکار کنم!
این مدت هم شوهرم اشتباه کرده هم من خیلی زیاد اشتباه کردم!اشتباهاتی که بزرگ یا کوچیک ولی دیگه جبران نمی شه ...ازخودم ناراحتم!حوصله ندارم!خیلی خسته ام!امروز هیچ کاری نکردم.دلم می خواد زار زار گریه کنم.حتی این جا هم نمی تونم درست حرف بزنم
واسم دعا کنین.دیگه واقعا بریدم....خدا داشت ازم امتحان می گرفت ولی متاسفانه با شکست از امتحانش رد شدم!کاش یکی بود که بهم کمک کنه!دیگه حتی روم نمی شه با خدا حرف بزنم.یکی هم باشه به آدم کمک کنه و اونقدر ازت دور باشه که نتونی بهش بگی!یکی نزدیکت باشه ولی نتونه بهت کمک کنه!!!
آخه من چیکار کنم!؟؟؟از دیروز سردرد بدی دارم!خیلی حالم بده...امروز اومدم تالار ولی گفتم حرف نمی زنم ولی دیگه تحمل ندارم!
خطاها و اشتباهاتی که توی زندگیم پیش اومده رو دیگه نمی تونم تنهایی تحمل کنم...
فقط می خوام باهاتون حرف بزنم می خوام اونقدر گریه کنم .........
همه چیز داشت خوب پیش می رفت ولی نمی دونم یهو چی شد!!!
می دونم حرفهام اونقدر مبهمه که نمی شه ازش سر در آورد ولی بیشتر از این نمی تونم بگم.کاش می تونستم راحت همه حرفهام رو بهتون بزنم ولی نمی تونم!دیگه از نق زدن خسته شدم!از اینکه شکایت کنم از این زندگی خسته شدم!!!خدایا بهم تحمل بده!!!!
فقط می خوام واسم دعا کنین
خدا بهم کمک کنه که بیشتر از این جلوش شرمنده نشم
می دونم نمی تونم!می دونم دیگه خیلی دیره ولی هنوز به رحمت و کمکش امیدوارم!می دونم یه روزی بالاخره دستمو می گیره!کاش اون روز واسه من خیلی دیر نباشه!
سلام دوست عزیز. هممون روز هایی مثل تو می شویم . خسته و شاکی و ناراحت.
حرف بزن خالی شو . بگو ببینم چی شده دوست من ؟؟؟
مرسی نازنین جان
موضوع خاصی نیست خیلی وقته به هم ریخته ام
مربوط به امروز و دیروز نیست خانمی
الان یه کم آرومترم .یعنی سعی می کنم خودم رو آروم کنم ولی یه ذره سخته.نمی دونم تا حالا شده که حس کنی مغزت داره منفجر می شه.حس کنی نه راهی برای ادامه مسیرت داری و نه راهی برای برگشت!حس کنی وسط یه منگنه قرار گرفتی!نفس کشیدنت یه وقتهایی سخت بشه!
فکر کنی همه چی خوبه بعد یهو طی مدت کوتاهی حس کنی دیگه همه چی داره به هم می ریزه....
مرسی که به حرفهام گوش می دین .امیدوارم بتونم اوضاع رو درست کنم.
آره عزیزم. توی هفته گذشته توی تمام لحظه هام حس تو رو داشتم خانمی...نقل قول:
نوشته اصلی توسط گلپر