دوستان کسی راجع به پست 120 یعنی همین پست قبلی راهنمایی نداره به من بکنه؟
ممنون.
نمایش نسخه قابل چاپ
دوستان کسی راجع به پست 120 یعنی همین پست قبلی راهنمایی نداره به من بکنه؟
ممنون.
شوهر من حتی وقتی منطقی هم باش حرف میزنم. ناراحت میشه و برا اینکه کم نیاره به اشتباهاتی که تو چند ماه پیش و گذشته مرتکب شدم اشاره میکنه. ینی به نقطه ضعف های من اشاره میکنه. در حالی که هیچ ربطی به موضوع نداره. فقط میخات از اشتباهاتش فرار کنه این کارو میکنه. یا مثلا بعدش دنبال این میگرده که یه چیزی پیدا کنه ازم ایراد بگیره.
مینوش عزیز ، بدلیل مشغله زیاد چند روزی تالار نبودم الان هم که اومدم مرتب error میده ، بهرحال تا جائیکه بتونم نظرم رو میدم:
در نهایت پس از شناسائی موارد (که خوب عمل کردید) توصیه کلی اینه، تمرین ، تمرین تمریننقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
baby عزیز خیلی ممنون از پاسختون.
و ممنون از تذکر به جاتون. فکر می کردم باید توی جواب دادنا یه جورایی هم دروغ گفت که بهش می گن سیاست داشتن! این واسه من سخته. ممنون از یاد اوریتون که نیازی به دروغ گفتن نیست واسه جراتمندی.
سلام میخواستم نظر دوستان رو بدونم که تو این موقعیت بهتره چطور جواب داد.
چون این جور موقعیتا زیاد پیش میاد واسم.
یکی از دوستای من هست که یهویی شروع می کنه و خیلی تند راجع به کاری که میکنم یا
نظری که دارم انتقاد میکنه.
نه که فقط با من اینجوری باشه کلا هست اینطوری ولی خب شاید بشه گفت مواردی که نظر من
با اون فرق کنه زیاده یا انگار بقیه مثل من رو رفتارش حساس نیستن.
کلا اخلاقش اینه که میره بالا منبر و صداشم بالا میبره. میگه اصلا خوشم نمیاد آدم فلان جور باشه
و یجور بدی حرف میزنه طوری که به آدم برمیخوره..
گاهی با خودم همون موقع که اون حرفو میزنم بحث میکنه که آخه این چجور کاریه؟
گاهی هم سخنرانی هایی میکنه تو جمع!! که مصداق حرفی که میزنه ممکنه شخص خاصی باشه
من نمیدونم باید باهاش وارد بحث شم راجع به همون موضوع و منم بگم به فلان دلیل این کارو میکنم
یا اصلا محل نذارم؟ (اگه محل نذارم تو دلم میمونه البته)
منم باید لحنمو تند کنم و باش تند حرف بزنم؟
مثلا همین چندوقت پیش راجع به یه موضوعی خیلی فکر کرده بودیم با همسرم و هر راه حلی که واسه
اون مسئله وجود داشتو بررسی کرده بودیم. هر راهی یه خوبی هایی و یه بدی هایی داره. خب راهی که
در آخر انتخاب کردیم به نظرمون سودش بیشتر از ضررش بود.
وقتی پرسید که آخر چه تصمیمی گرفتین و گفتم (چند تا از دوستای دیگه هم بودن.)
بازم با صدای بلند! شروع کرد که آخه اینطوری هم که فلان مشکل هست و بهمان مشکل هست و ...
یه طوری برخورد کرد که آخه این چه تصمیمی بود و ...
منم گفتم خب آره دیگه معلومه که هست. ما هم میدونیم. ولی بهترین کاری که به نظر ما اومد این بود.
راستش این تصمیمی که گرفتیم هم مربوط به این قضیه میشد که با همسرم قصد داریم بریم خارج از کشور.
بعد که من از اتاق بیرون اومدم شنیدم که (فکر میکردن صدا نمیاد) بلافاصله شروع کردن و گفتن که اصلا
چرا ادم بخواد بره خارج که فلان مشکل ایجاد شه و ... واسه خودشون اظهارنظر میکردن و میخندیدن
در واقع تصمیمات و کارای منو مسخره میکردن
هم از اون ناراحت شدم و هم از دوستای دیگه.
بهم برخورد. چون احساس میکردم بهم توهین شده. یعنی که انگار من عقل و شعور کافی ندارم و تصمیمام
عاقلانه نیست.
نباید برام مهم میبود که اونا نظرشون چیه؟
به نظر شما باید چطوری جواب میدادم که الان تو دلم نمونده بود.
یه مورد دیگه هم اینکه بعضی وقتا بعضی از اطرافیان من رو تو یه مواردی بالاتر از خودشون میدونن
(البته این فقط دیدگاه خودشونه نه من)
اونوقت هروقت که به یه طریقی به اون موضوع که توش من ازشون بالاترم اشاره ای میکنم اونا برچسب اینکه من
دارم فخر میفروشم یا پز میدم رو بهم میزنن.
یه مثال میزنم.. که البته در مورد خودم نیست ولی دیدم موردشو!
مثلا فرضا یه نفر رشته پزشکی میخونه.
اونوقت مثلا به عنوان یه اتفاق روزانه که بخواد تعریف کرده باشه میگه ما امروز جنازه تشریح کردیم.
اطرافیان یطوری برخورد میکنن که تو میخوای پز بدی که پزشکی میخونی!
در حالی که اصلا همچین قصدی نداشته.
این شخص باید چطوری جواب بده که هم اونا این رفتارو تکرار نکنن هم اینکه
تو دل خودش نمونه که بهش توهین شده.
سایه عزیز
برای خودت تاپیک مستقلی باز کن تا در آنجا به بحث بنشینیم .
سلام آنی عزیز
راستش توی تایپک چطوری نظر بقیه برام مهم نباشه؟ هم گفتم موضوع اول رو
اما جواب خاصی دریافت نشد.
الان یه تایپک جدید هم باز کردم
ممنون میشم راهنمایی کنین
اسمش اینه:
تو این موقعیتا چطوری جواب بدم؟
سلام
کل تاپیک رو خوندم و کلی رفتار جراتمندانه یاد گرفتم
امشب اولیشو انجام دادم :
چند روز پیش خواهر شوهرمو به صورت ناخواسته و تصادفی رنجونده بودم که اونم پیش همسرم گلایه کرده بود ... همسرم هم با من بطور وحشتناک دعوا به پا کرد طوری که برای اولین بار به مدت چند روز با هم صحبت نمیکنیم ...
حالا نوبت منه که از خواهرش ناراحت باشم چرا که دوست داشتم با خودم در میون میذاشت و من شخصا از دلش در میاوردم و این ناراحتی ها بین منو همسرم بوجود نمی آمد
خلاصه امشب همسرم پا شد با همون حالت قهری که 3 روز به خودش گرفته به من گفت من دارم میرم خونه خواهرم میای یا نه
گفتم نه
از در رفت بیرون و چند لحظه بعد برگشت و تهدید کرد تو هم حق نداری دیگه خونه بابات بری
من هیچ پاسخی ندادم
نیم ساعت بعد (با رعایت زمان مناسب که عصبانی نباشه) رفتم روبروش نشستم و با ملایمت گفتم :
عزیزم میفهمم که حس خوبی نداری این احساس رو تجربه کردم
ولی منم به دلیل دلخوری از فلانی آمادگی روبرو شدن باهاش رو ندارم. اگه بیام حالم بدتر میشه
اجازه بده فردا خونه بابات ببینمش
تو اگه دوست داری برو و از طرف من معذرت بخواه که حالش خوب نبود و استراحت میکرد
مطمئن باش ازت ناراحت نمیشم...
از کنارش اومدم و خیلی هم حالم خوبه همسرم لباس راحتی پوشید (یعنی بی خیال رفتن شد) و داره تلویزیون میبینه
نمیدونمم چرا احساس میکنم دیگه با هم آشتی شدیم :310:
تمرینمو درست انجام دادم؟؟؟؟؟؟؟؟
معیار درستی کار شما نتیجه مثبتی است که می گیرید
بسیار عالی توانستید خشمتون رو کنترل کنید و عقیده تون رو ابراز کنید بدون اینکه بی احترامی کنید و حقوق فردی طرف مقابل را در نظر گرفتید
همواره از" پیغامهای من " استفاده کنید
تمرین کنید تمرین کنید تمرین کنید
به یاد داشته باشید شما قرار نیست مسئول شادمانی دیگران باشید و شاید افرادی از ابراز عقیده شما ناراحت نیز بشوند
به هیچ وجه با کسی چه خواهر ایشون و چه خودشون قهر نکنید، قهر تجلی رفتار منفعلانه است اگر خواهرشون رو دیدید قهر نکنید و در نهایت احترام و استفاده از الگوی xyz ابراز عقیده نمایید
هرگز نگذارید بحثی بین شما و هر شخص دیگری به مرحله تشدید برسد و در این شرایط فورا اعتبار سازی کنید
تبریک می گم
تمرین کنید موفق باشید
با سلام
جناب آقای sci من دارم این تایپک رو به دقت میخونم
البته من از همسرم جدا شدم ولی میخوام تغییر کنم و دیگه منفعل نباشم. همونطور که شما گفتید این چرخه با قطع ارتباط قطع نمیشه و در محیط دیگه ادامه داره.
یه سئوال داشتم
شما تو نوشته هاتون به این نکته اشاره کردین که شخصی که عزت نفس و اعتماد به نفس کافی نداره نمی تونه جرات مند باشه
من اعتماد به نفسم کمه از انجام خیلی از کارها بیخودی میترسم نمونه اش ادامه زندگی مشترک تا 6 سال و همون چرخه معیوب که من جرات طلاق رو نداشتم
لطفا اگه منبعی یا تاپیکی واسه بالا بردن اعتماد به نفس دارید ممنون میشم بهم معرفی کنید
زندگی ،خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ،تنهائی ست
- - - Updated - - -
ببخشید یه نکته رو فراموش کردم من خودم رو دوست ندارم و هیچ چیز خاصی در وجود خودم نمیبینم که بخوام بهش افتخار کنم
ممنون میشم راهنماییم کنید
سلام
كار درستي نيست كار ايشون
اما به نظرم وقتي ايراد شما رو ميگه اونم زماني كه شما بهش ايرادشو متذكر شديد
بهترين كار اينه كه ازش بخاطر انجام اون كار كه از نظر ايشون ايراد بوده عذر بخواهيد
مثلا شما بهش مي گيد فلان كارت زشت بود و... اونم سريع مي گرده دنبال ايراد هاتون
اين يه ناهنجاري هست كه همسرتون بهش دچاره و اون نداشتن روحيه انتقاد پذيريه
راه حل
بهشون نشون بديد وقتي از كسي ايراد مي گيرن و ايراد منطقي و در زمان صحيح بيان ميشه رفتار چطور باشه
مثلا اگه از شما ايراد گرفتم
ازشون عذر بخواهيد و بگيد به نظر شما چي كار كنم تا ديگه تكرارش نكنم
و خيلي كارهاي ديگه كه با هنر خودتون مي تونيد انجام بديد
اولين گام جهت بالا بردن اعتماد به نفس
دوست داشتن خودتونه
نيازي نيست به خودتون افتخار كنيد
كافيه افتخار آفريني كنيد
ارتباط قوي و صميمي بين خودتون و خدا ايجاد كنيد
با برنامه و با هدف زندگي كنيد
با اراده گام برداريد
نسبت به خودتون احساس كرامت كنيد
كم كم و با حوصله پيش بريد
خودتونو دوست داشته باشيد
آنی عزیز من دقیقا همین مشکل رو با شوهرم دارم اگه می شه یه مثال میزنی که بدونم اگر بخوام با شوهرم مخالفت کنم چه طوری باید باهاش صحبت کنم که هم احترام آمیز باشه و هم بتونم انتقاد ازش بکنم
آنی عزیز منم دقیقا همین مشکلو دارم میشه واسم یه مثال بزنی اگه بخوام از شوهرم انتقاد کنم چطور باید بهش بگم که احترام آمیز باشه و اختلافی بینمون پیش نیاد:confused::confused::confused:
سلام به همه ی دوستان و مشاوران تالار
اقای sci و خانم انی اگه امکان داره به تاپیک من سر بزنید خیلی با خودم و زندگی و افکارم دچار مشکل شدم
http://www.hamdardi.net/thread27939-4.html
پیشاپیش از لطفتون سپاسگذارم
جهت به روز رسانی!
واقعا تاپیک مفید و عالی هست!
آقایci خیلی درست گفتن ...من و همسرم هردو منفعلیم و این انفعال نمیزاره از زندگی لذت ببریم ..از اول این ظوری نبود از بس همو مقصر دونستیم تو اشتباهات زندگیمون و انگشت اشاره اتهام به سمت هم گرفتیم آخرش اینطوری شد....من دارم سعی میکنم جراتمندانه رفتار کنم..ولی نمیدونم باید چطور ایشون هم تعغیر کنه؟باید چیکار کنم؟البته اون تو حالت منفعل -پرخاشگر هست معمولاو منم همینطوری بودم ولی همسرم به سرعت رفتارهای پرخاشگرانه منو با عکس العملای شدید تغییر داد و یه جورایی شدم منفعل-افسرده و دیگه جرات پرخاشگری نداشتم ..تااااا الان که میخوام واقعا عوض شم و اونم تغییر کنه ....
تاپیک بسیار سودمند در خصوص آموزش عملی جرات مند بودن (مصاحبه تخصصی جناب sci با خانم she)
در این تاپیک به همراه مثال های فراوان ، انواع شناسایی حقوق فردی ، نحوه درخواست ، شرایط درخواست ، نحوه بیان جراتمندانه و .... آموزش داده شده است.
با تشکر از جناب sci
http://www.hamdardi.net/thread-29971.html
سلام دوستان.
من خیلی وقته از همدردی کمک میگیرم.اما الان یه دو هفته ای میشه که با بحث جراتمند بودن و تاپیکهای مربوطش اشنا شدم.
دوستان من نیاز به تصمیم جراتمندانه دارم.اما خیلی تازه کارم.نمیدونم کارم درسته یا نه؟میشه کمک کنید.
من و همسرم 20 و 22 سالمونه. و دو ساله نامزدیم.مثه همه اتفاقای بدی که بین خیلی عروس و دومادا و خونواده هاشون میفته واسه مام افتاد.تصمیم گرفتیم با خونواد ه ها قطع رابطه کنیم.فقط تو این یه سال نامزدم میومد اتاق خوابم که تو یه طبقه جداس میخوابید و میرفت.تا اینکه چند وقت پیش خونوادم بهش گفتن دیگه نیا تا رفتارتو اصلاح نکردی.
نامزدمم منو تحت فشار گذاشت باید بیای باهم بری هتل.با مشورت با اقای sciزیر بار نرفتم.حالا میگه یا میای خونمون یا میای خونه باغ یا خونه خواهرم یا....باهام میخوابی اگه نه من ادم گرمیم و بهت خیانت میکنم اخه خسته شدم بس که منت تورو کشیدم.منم والا جو جراتمندی گرفتتم و گفتم این راهش نیست و نمیام که نمیام.اون میگه تو به خاطر خونوادت داری به من ظلم میکنی و اونا باید بیان ازم معذرت بخوان.منم میگم باید رفتارمون با خونواد ها اصلاح کنیم و بهشون احترام بذاریم.راهش اینه .نه اینکه بگردیم دنبال اتاق های خالی مردم و جاشیم توش.
دیشب حرف اخرو زدم و اونم حرف اخرو زد.
دوستان من دارم اشتباه میکنم؟
خیلی نگرانم.امروز خیلی باهام بداخلاق بود حتی از ظهر تا حالا بهم یه زنگم نزده.من تا حالا خیلی کم دیدم با من اینجوری تا کنه.نگرانم.عذاب وجدان دارم.
چیکار کنم/وظیفه من چیه الان؟تصمیم درست الان واسه ما که نامزدیم چیه؟؟
من تازه کارمو تا بیام راه بیفتم میترسم دیر شه و همه چی خرابتر شه.رومم نمیشه دیگه وقت اقای sciرو با پیغامام بگیرم.کمکم کنید:203:
- - - Updated - - -
سلام دوستان.
من خیلی وقته از همدردی کمک میگیرم.اما الان یه دو هفته ای میشه که با بحث جراتمند بودن و تاپیکهای مربوطش اشنا شدم.
دوستان من نیاز به تصمیم جراتمندانه دارم.اما خیلی تازه کارم.نمیدونم کارم درسته یا نه؟میشه کمک کنید.
من و همسرم 20 و 22 سالمونه. و دو ساله نامزدیم.مثه همه اتفاقای بدی که بین خیلی عروس و دومادا و خونواده هاشون میفته واسه مام افتاد.تصمیم گرفتیم با خونواد ه ها قطع رابطه کنیم.فقط تو این یه سال نامزدم میومد اتاق خوابم که تو یه طبقه جداس میخوابید و میرفت.تا اینکه چند وقت پیش خونوادم بهش گفتن دیگه نیا تا رفتارتو اصلاح نکردی.
نامزدمم منو تحت فشار گذاشت باید بیای باهم بری هتل.با مشورت با اقای sciزیر بار نرفتم.حالا میگه یا میای خونمون یا میای خونه باغ یا خونه خواهرم یا....باهام میخوابی اگه نه من ادم گرمیم و بهت خیانت میکنم اخه خسته شدم بس که منت تورو کشیدم.منم والا جو جراتمندی گرفتتم و گفتم این راهش نیست و نمیام که نمیام.اون میگه تو به خاطر خونوادت داری به من ظلم میکنی و اونا باید بیان ازم معذرت بخوان.منم میگم باید رفتارمون با خونواد ها اصلاح کنیم و بهشون احترام بذاریم.راهش اینه .نه اینکه بگردیم دنبال اتاق های خالی مردم و جاشیم توش.
دیشب حرف اخرو زدم و اونم حرف اخرو زد.
دوستان من دارم اشتباه میکنم؟
خیلی نگرانم.امروز خیلی باهام بداخلاق بود حتی از ظهر تا حالا بهم یه زنگم نزده.من تا حالا خیلی کم دیدم با من اینجوری تا کنه.نگرانم.عذاب وجدان دارم.
چیکار کنم/وظیفه من چیه الان؟تصمیم درست الان واسه ما که نامزدیم چیه؟؟
من تازه کارمو تا بیام راه بیفتم میترسم دیر شه و همه چی خرابتر شه.رومم نمیشه دیگه وقت اقای sciرو با پیغامام بگیرم.کمکم کنید:203:
سلام.من باهاهش صحبت کردمو دلیل رفتارشو ازش پرسیدم.(خواستم جراتمند باشم و مشکلمو طرح کنم).اخه تاحالا ندیدم باهام.اینجوری باشه.حتی تو بدترین شرایط.
اونم گف تو دلمو شکوندی.من به عنوان یه مرد چیزی که حققم بودوازت خواستم تو هربار رومو زمین انداختی.چون برات بی ارزشم.گف دیگه ازت نمخوام پیشم بخوابی.دیگه هیچ ازت نمیخوام.فقط میتونم از خدا بخوام مواظبم باشه.(معمولا ازین حرفا نمیزنه.اگه بزنه ام پاش میمونه)
چند ساعت بعد من یه اس با این متن بهش دادم:(کلی ام زور زدم حقوقمون توش رعایت شه)
"اگه خواستی فردا بریم خونه باغ.هنوزم میگم این راهش نیست.اما میخوام باز تو خوشحال باشی.اگه خواستی بریم خ بده.اگه ام نه من واقعا ناراحت نمیشم اما اصن ج نده این اسو."
اونم ج ندااااد.:47:(اصن همجین ادمی نبووووود!)
بچه ها من خیلی ضعیفم.الان از وقتی این جریان پیش اومده به طور ناجوری بهم ریختم.
من هزاران بار تصمیم گرفتمبه خاطر رفتارای خودشو خونوادش بذارم همه جی ت شه اما نتونستم.چون واقعا دوسش دارم.رفتار من با اون از سر دوس داشتن نه افعال.انجام دادن اون تمرینا با همه واسم راحته اما هروق نوبت اون میشه....
میبینید؟زندگی اصن به من فرصت جراتمند بودن نمیده.چون زندگی من تو یه بحرانه و هر لحظه نیاز به تصمیم جدید داره.که هر دفعه ام گند میزنم.رفتا جراتمندانه با تصمیم جراتمندانه فرق داره.اصن من نمیخوام و بلد نیستم و شرایط جراتمندی ندارم..انقد غرورمو جلو شوهرم شکستم راحتترین راه واسم التماس کردن شده.
همیشه میگف"حواست باشه.اونی که زود میرنجه و میره زودم برمیگرده اما اونی که دیر میرنجه و میره دیگه برنمیگرده.".نکنه وقت رفتنش رسیده؟
از خودم خسته شدم.احساس میکنم خدا هزارتا فرصت بهم داد و من هر دفه خرابش کردمو گذاشتم واسه دفه بعد که درسش کنم.
اصن اصن طاقت این رفتارشو ندارم.با همه بدی هاش.اما دوسش دارم.شاید اقتضای سنمه.نمیدونم.دوستان میشه راهنمایی بدین؟
اینا احساس منه:عذاب وجدن-ترس از از دست دادن-غرور له شده-نفرت از خودم و اکثر دور و وریام-هیچ راهکاری ندارم چون دارم رفتار جدید و خطرناکی میبینم به نظرم.
- - - Updated - - -
سلام.من باهاهش صحبت کردمو دلیل رفتارشو ازش پرسیدم.(خواستم جراتمند باشم و مشکلمو طرح کنم).اخه تاحالا ندیدم باهام.اینجوری باشه.حتی تو بدترین شرایط.
اونم گف تو دلمو شکوندی.من به عنوان یه مرد چیزی که حققم بودوازت خواستم تو هربار رومو زمین انداختی.چون برات بی ارزشم.گف دیگه ازت نمخوام پیشم بخوابی.دیگه هیچ ازت نمیخوام.فقط میتونم از خدا بخوام مواظبم باشه.(معمولا ازین حرفا نمیزنه.اگه بزنه ام پاش میمونه)
چند ساعت بعد من یه اس با این متن بهش دادم:(کلی ام زور زدم حقوقمون توش رعایت شه)
"اگه خواستی فردا بریم خونه باغ.هنوزم میگم این راهش نیست.اما میخوام باز تو خوشحال باشی.اگه خواستی بریم خ بده.اگه ام نه من واقعا ناراحت نمیشم اما اصن ج نده این اسو."
اونم ج ندااااد.:47:(اصن همجین ادمی نبووووود!)
بچه ها من خیلی ضعیفم.الان از وقتی این جریان پیش اومده به طور ناجوری بهم ریختم.
من هزاران بار تصمیم گرفتمبه خاطر رفتارای خودشو خونوادش بذارم همه جی ت شه اما نتونستم.چون واقعا دوسش دارم.رفتار من با اون از سر دوس داشتن نه افعال.انجام دادن اون تمرینا با همه واسم راحته اما هروق نوبت اون میشه....
میبینید؟زندگی اصن به من فرصت جراتمند بودن نمیده.چون زندگی من تو یه بحرانه و هر لحظه نیاز به تصمیم جدید داره.که هر دفعه ام گند میزنم.رفتا جراتمندانه با تصمیم جراتمندانه فرق داره.اصن من نمیخوام و بلد نیستم و شرایط جراتمندی ندارم..انقد غرورمو جلو شوهرم شکستم راحتترین راه واسم التماس کردن شده.
همیشه میگف"حواست باشه.اونی که زود میرنجه و میره زودم برمیگرده اما اونی که دیر میرنجه و میره دیگه برنمیگرده.".نکنه وقت رفتنش رسیده؟
از خودم خسته شدم.احساس میکنم خدا هزارتا فرصت بهم داد و من هر دفه خرابش کردمو گذاشتم واسه دفه بعد که درسش کنم.
اصن اصن طاقت این رفتارشو ندارم.با همه بدی هاش.اما دوسش دارم.شاید اقتضای سنمه.نمیدونم.دوستان میشه راهنمایی بدین؟
اینا احساس منه:عذاب وجدن-ترس از از دست دادن-غرور له شده-نفرت از خودم و اکثر دور و وریام-هیچ راهکاری ندارم چون دارم رفتار جدید و خطرناکی میبینم به نظرم.
- - - Updated - - -
سلام.من باهاهش صحبت کردمو دلیل رفتارشو ازش پرسیدم.(خواستم جراتمند باشم و مشکلمو طرح کنم).اخه تاحالا ندیدم باهام.اینجوری باشه.حتی تو بدترین شرایط.
اونم گف تو دلمو شکوندی.من به عنوان یه مرد چیزی که حققم بودوازت خواستم تو هربار رومو زمین انداختی.چون برات بی ارزشم.گف دیگه ازت نمخوام پیشم بخوابی.دیگه هیچ ازت نمیخوام.فقط میتونم از خدا بخوام مواظبم باشه.(معمولا ازین حرفا نمیزنه.اگه بزنه ام پاش میمونه)
چند ساعت بعد من یه اس با این متن بهش دادم:(کلی ام زور زدم حقوقمون توش رعایت شه)
"اگه خواستی فردا بریم خونه باغ.هنوزم میگم این راهش نیست.اما میخوام باز تو خوشحال باشی.اگه خواستی بریم خ بده.اگه ام نه من واقعا ناراحت نمیشم اما اصن ج نده این اسو."
اونم ج ندااااد.:47:(اصن همجین ادمی نبووووود!)
بچه ها من خیلی ضعیفم.الان از وقتی این جریان پیش اومده به طور ناجوری بهم ریختم.
من هزاران بار تصمیم گرفتمبه خاطر رفتارای خودشو خونوادش بذارم همه جی ت شه اما نتونستم.چون واقعا دوسش دارم.رفتار من با اون از سر دوس داشتن نه افعال.انجام دادن اون تمرینا با همه واسم راحته اما هروق نوبت اون میشه....
میبینید؟زندگی اصن به من فرصت جراتمند بودن نمیده.چون زندگی من تو یه بحرانه و هر لحظه نیاز به تصمیم جدید داره.که هر دفعه ام گند میزنم.رفتا جراتمندانه با تصمیم جراتمندانه فرق داره.اصن من نمیخوام و بلد نیستم و شرایط جراتمندی ندارم..انقد غرورمو جلو شوهرم شکستم راحتترین راه واسم التماس کردن شده.
همیشه میگف"حواست باشه.اونی که زود میرنجه و میره زودم برمیگرده اما اونی که دیر میرنجه و میره دیگه برنمیگرده.".نکنه وقت رفتنش رسیده؟
از خودم خسته شدم.احساس میکنم خدا هزارتا فرصت بهم داد و من هر دفه خرابش کردمو گذاشتم واسه دفه بعد که درسش کنم.
اصن اصن طاقت این رفتارشو ندارم.با همه بدی هاش.اما دوسش دارم.شاید اقتضای سنمه.نمیدونم.دوستان میشه راهنمایی بدین؟
اینا احساس منه:عذاب وجدن-ترس از از دست دادن-غرور له شده-نفرت از خودم و اکثر دور و وریام-هیچ راهکاری ندارم چون دارم رفتار جدید و خطرناکی میبینم به نظرم.
-و فک مینم اگه جراتمند باشم این زندگی باید ت شه
دوستان لطفا کمک کنید.من هنوز کلی سوال دارم.میشه همراهیم کنید تالااقل یکم انگیزه بگیرم؟؟؟:47:
عذاب وجدان : خطای شناختی // سرزنش : احساست اشتباهه!!
ترس از دست دادن : اگر اینجوری ادامه بدی و این ترس رو هم داشته باشی ممکنه واقعن اتفاق بیوفته!! ولی این احساس هم اشتباهه!!
غرور له شده : درسته! شما خودت رو تبدیل کردی به وسیله ای برای رفع نیاز جنسی نامزدت و خودت، دقیقت خودت داری شخصیت خودت رو تا این حد پایین میاری!
نفرت از خودم و اطرافیان : درسته! این نتیجه ی انفعال شماست! نفرت شما به خاطر رفتار اشتباه خودت هست و در نتیجه واکنش های دیگران هم اشتباه خواهد بود!
هیچ راهکاری ندارم : خطای شناختی // احساس اشتباه
فک میکنم اگه جراتمند باشم این زندگی باید تموم شه : خطای شناختی // احساس اشتباه
اگر جراتمند باشی می تونی به خودت و نامزدت کمک کنی. برای اون جذاب و دوست داشتنی میشی و اون میفهمه تو فقط یه موجود مونث نیستی! یه انسانی و اون در مقابل تو و احساست و خواسته هات وظیفه داره. تو خودت هم متوجه میشی که باید صریح و قاطع با درنظر گرفتن حق همسرت با اون برخورد کنی تا تکلیف خودش رو بدونه.
اینکه شما کم سن هستی دلیل نمیشه هر جوری خواستی رفتار کنی! اگر کم سن هستی و ناتوان اصلن چرا ازدواج کردی؟؟ تو الان یه زن متاهلی و کلی وظیفه و تعهد داری!!
اول یه تاپیک مستقل برای خودت ایجاد کن! و توی بقیه تاپیک ها ننویس تا بتونیم اونجا بیشتر کمکت کنیم.
- - - Updated - - -
یه نکته مهم که آقای sci راجع به جراتمندی یادمون دادند اینه که هر آدمی حق داره اشتباه کنه و باید مسئولیت این اشتباه رو بپذیره!!
تو تازه اول راه هستی و خیلی راحت تر از من میتونی زندگیت رو درست کنی!! و جراتمند باشی!
سلام دوستان منم یه سئوال دارم که با خوندن این تاپیک برام یش اومد.
1- در مقابل درخواست همسرم برای رفتن به خونه مادر شوهرم که حوصله رفتن ندارم و دلم میخواد خونه باشم تا رفتن به مهمونی چه عکس العملی داشته باشم؟ چجوری راضیش کنم یه موقعی که من دوست ندارم برم و اون ازم درخواست میکنه چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم که ناراحت نشه و چون هر روز دوست داره اونجا باشیم چی بگم که به پای لجبازی و بهونه گیری نذاره؟؟؟
2- اکثرا یکی از فامیلهای همسرم وقتی ما رو دعوت میکنن به شام من زیاد تمایلی به رفتن خونه اشون ندارم (به دلیل بی احترامی) ولی وقتی به همسرم میگم نمیرم رفتاری که نشون میده اینه: من زیاد اصرار به رفتنت نمیکنم میخوای بیا نمیخوای نیا ولی من میرم بدون تو. و من تو اینجور مسائل مجبورم خلاف خواسته خودم و با پایمال کردن حقم و برای اینکه تو مجلسی که همه حضور دارن الا من که مطمئنا من هم مقصر جلوه میکنم چون همسرم بدون من و بدون توجه به خواسته من تنهایی تو مراسم حضور خواهند داشت و ترس از حرف و حدیثهای پشت سرم مجبورم همسرم رو همراهی کنم. تو اینجورم سائل چجوری همسرم رو توجیه کنم که به حقوقم احترام بذاره؟ برم؟ یا به خواسته خودم احترام بذارم و نرم؟ آیا درسته بذارم همسرم تنهایی تو اون مهمون شرکت کنه؟ چی بگم و چیکار کنم بهتره؟
تو رو خدا آقای sci لطفا نظرتون رو بگید
- - - Updated - - -
سلام دوستان منم یه سئوال دارم که با خوندن این تاپیک برام یش اومد.
1- در مقابل درخواست همسرم برای رفتن به خونه مادر شوهرم که حوصله رفتن ندارم و دلم میخواد خونه باشم تا رفتن به مهمونی چه عکس العملی داشته باشم؟ چجوری راضیش کنم یه موقعی که من دوست ندارم برم و اون ازم درخواست میکنه چیکار کنم و چه واکنشی نشون بدم که ناراحت نشه و چون هر روز دوست داره اونجا باشیم چی بگم که به پای لجبازی و بهونه گیری نذاره؟؟؟
2- اکثرا یکی از فامیلهای همسرم وقتی ما رو دعوت میکنن به شام من زیاد تمایلی به رفتن خونه اشون ندارم (به دلیل بی احترامی) ولی وقتی به همسرم میگم نمیرم رفتاری که نشون میده اینه: من زیاد اصرار به رفتنت نمیکنم میخوای بیا نمیخوای نیا ولی من میرم بدون تو. و من تو اینجور مسائل مجبورم خلاف خواسته خودم و با پایمال کردن حقم و برای اینکه تو مجلسی که همه حضور دارن الا من که مطمئنا من هم مقصر جلوه میکنم چون همسرم بدون من و بدون توجه به خواسته من تنهایی تو مراسم حضور خواهند داشت و ترس از حرف و حدیثهای پشت سرم مجبورم همسرم رو همراهی کنم. تو اینجورم سائل چجوری همسرم رو توجیه کنم که به حقوقم احترام بذاره؟ برم؟ یا به خواسته خودم احترام بذارم و نرم؟ آیا درسته بذارم همسرم تنهایی تو اون مهمون شرکت کنه؟ چی بگم و چیکار کنم بهتره؟
تو رو خدا آقای sci لطفا نظرتون رو بگید.
در ضمن همسر من هم جرات منده و صریح و رک و راست همیشه حرفاشو میزنه و روی حرفش پافشاری میکنه و هم شاید پرخاشگره . چون حرفی که بر خلاف خواسته اش و تو نظرش غیر منطقی زده بشه حالت پرخاشگرانه به خودش میگیره و داد وبیداد میکنه که آخرش باعث میشه من کوتاه بیام و ازش معذرت خواهی کنم تو این جور مسائل چیکار کنم؟؟؟ متاسفانه وقتی حرفی میزنه که به نظر خودش درسته به هیچ صراطی مستقیم نیست و حرف هیشکی رو قبول نداره الا حرف خودش
ممنونم she عزیز.
چشم.حتما اینکارو میکنم.واقعا خوشحالم که
الان عضوی از ین تالارم و قراره راهنمایی بگیرم.
ببخشید افسردگی و انفعال رو چجوری از هم تشخیص میدیم؟؟
مثلا من الان دیگه دوس ندارم خواسته هامو یا افکارمو بیان کنم.چون مطمین شدم واسه شوهرم مهم نیس.
یا اینکه من سر هر چیزی راحت ترین کار واسم این شده که گریه کنم واسه شوهرم و التماس کنم و خودمو کوچیک کنم و... دیگه واسم مهم نیس چی راجع بهم فک میکنه.(اصن زود.سر هر چیزی اشکم میاد جدیدا)
شدیدا تشنه توجه شوهرمم.تا حدی که خودم دیگه به خودم توجه نمیکنم و خودمو دوس ندارم بدتر از همه از خودم متنفرم.
دیگه انگیزه ای واسه اینکه بجنگم واسه زندگی ندارم.احساسمیکنم همه راههارو رفتم و بی نتیجه بوده.مخصوصا وقتی رفتارهای بد شوهرم یادم میاد حسابی نا امید میشم.ترجیح میدم بذارم همه چی بگذره خودشو من خودمو ازار بدم و زجر بکشم.
.
.
.
و کلی چیزای بد دیگه.
که هم دلیل افسردگی میتونه باشه هم انفعال.
یه چیز دیگه.شما همیشه میگین انفعال بعد یه مدت ادمو پرخاشگر میکنه.امکان نداره ادم افسرده بشه بعد از یه مدت طولانی انفعال؟
اخه من فک میکنم از شدت انفعال افسرده شدم.اینطور نیس؟؟