سلام بچه ها
رفتم خواستگاری ولی ...
خدا نیاره...
نذاشتن من با دختره حرف بزنم، و خیلی کلاس گذاشتن...
خیلی برام جالب بود که ما چقدر سطحمون بالاتر از اونا بود ولی نه مامان بیچاره من چیزی گفت و نه بابای بیچاره ام و اونها هم تا تونستند کلاس گذاشتند و ...
بعدشم با روی خوش خونه شون رو به مقصد خانه مان ترک گفتیم
خیلی عجیبه ...
بهمون نه نگفتند ولی با خوشرویی و لبخند پتک بر سرمان کوفتند و کوفتند و کوفتند ...
به این جمله که پدره گفت دقت کنید:
"یکی از اساتید برجسته دانشگاه اومده خواستگاری دخترم ولی هنوز ما بهش جواب ندادیم، تازه اون خیلی از شما مدرکش بالاتر بود..."
حالا دیگه تا آخرش خودتون بخونید...:302:
دلم شکسته ولی اشکی برای ریختن ندارم:323:
کمکم کنید دوباره روحیه بگیرم...:302:
بهتون نیاز دارم...
وضعیت روحی ام چندان جالب نیست...
.
.
.
خدایا بهم صبر بده...
از اینکه با این آزمایش خواستی مرا محک بزنی تا بر اعصابم مسلط باشم، تو را شکر ...
الهی
می دانم که آهن تا در آتش گداخته نشود تبدیل به پولاد سخت نمی شود...
از اینکه مرا گداختی تا به پولادم تبدیل کنی تو را شکر
:302::302::302:
asaman جان سلام
تو یه جمله بگو تا آروم شم:302: