گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود
هـان مشـو نـومیـد چون واقف نه ای از سرّ غیب
باشد انـدر پـرده بازی هـای پنهـان غـم مخور
بيا تا گل بر افشانيم و مي در ساغر اندازيم
فلك را سقف بشكافيم و طر حي نو در اندازيم
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم تازيم و بنيادش بر اندازيم
تا كيومرث بهار امد و بنشست به تخت
سر زد اشكوفه سيامك سان از شاخ درخت
مپسند خدايا كه سرو افسر جم را
با پاي ستم ديو لگدكوب نمايد
روزي كه شهيد عشق قرباني شد
اغشته به خون مفخر ايراني شد
مرا بارد از ديدگان اشك خوني
بر احوال ايران و حال كنوني
به پيش اهل جهان محترم بود ان كس
كه داشت از دل وجان احترام ازادي
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
داد كه دستور ديو خوي ز بيداد
كشور جم را به باد بي هنري داد
:72:
افتادم و عاقبت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند
:72::72:
من آن گلبرگ مغرورم که ميميرم ز بي آبي
ولي با خفت و خواري پي شبنم نمي گردم
درد و رنج تازیانه چند روزی بیش نیست
راز دار خلق اگر باشی، همیشه زندهای
عزيزان از غم درد جدايي
به چشمانم نمانده روشنايي
بامدادي كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار
تا توانی در زندگی یکرنگ باش
قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است!
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
بلبلان وقت گل امد كه بنالند از شوق
نه كم از بلبل مستي تو بنال اي هشيار
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
تا كي اخر چو بنفشه سر غفلت در پيش
حيف باشد كه تو در خوابي و نر گس بيدار
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
:302::302::302:
وان دل كه با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
چه درديست در ميان جمع بودن ولي در گوشه اي تنها نشستن
براي ديگران چون کوه بودن ولي در چشم خود آرام شکستن
که داند بجز ذات چروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار
دو قلعه كه بار انداخت زييا
گليم هشت و چار انداخت زييا
شكر بم دور لب بالاي دندان
عجب رفتار داره قد بلندان
سه روز رفته اي سي روزه حالا
زمستون رفته اي نوروزه حالا
سر خود گير و از ين دام گر يزان شو
دل خود جوي و از ين مرحله بيرون بر
اين چراغ اكنون دگر بي روغن است
ديده تا يا راي ديدن داشت ديد
بر ان حلقه كه كس بر در نكوبيد
بران در كه ش كسي نگشود ديگر
بران پله كه بر جا مانده خاموش
كس اش ننهاده ديري پاي بر سر
كوه با نخستين سنگ ها اغاز مي شود
و انسان با نخستين درد
در من زنداني ي ستم گري بود
نه در خيال كه رويا روي مي بينم
سالياني بار اور را كه اغاز خواهم كرد
عاقبت او ظهور خواهـــــــــــد کرد :72:
خاک را غرق نور خواهد کرد
روزی از این کویر،این برهـــــــــوت
ابر رحمت عبور خواهــد کرد
دل مارا که خشک و پژمرده است
همــــچو باغ بلور خواهد کرد
آه می آید او که لبخنــــــــــــــدش
عاشقان را صبـــور خواهد کرد
سینه ها را ز کینه خواهد شست
غصه ها را بدور خواهـــــد کرد
آه سوگند میـــــــــــــــخورم ایدل
عاقبت او ظهور خواهــــــد کرد:72:
شنيدم كه در وقت نزع روان
بهر مز چنين گفت نوشيروان
كه خاطر نگهدار درويش باش
نه دربند اسايش خويش باش
نگه كن كه چون كرد بي هيچ حاجت
به جان سبك جفت جسم گران را
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش ،؛، هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش تا هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگهدارندهاش نیکو نگهداشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشکست
باباطاهر