نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
:104::104::104::104::104:
افرین و هزاران افرین
نمایش نسخه قابل چاپ
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پریماه
:104::104::104::104::104:
افرین و هزاران افرین
خیلی از شعرهای نو خصوصا شعرهای سهراب سپهری خوشم میاد
یادمه توی همون روزهای اولیه نامزدیمون به همسرم گفته بودم
یک سال و نیم از ازدواجمون گذشت
وقتی همسرم رفته بود جواب تست بارداری ام رو از آزمایشگاه بگیره
موقع برگشت یه هدیه توی دستش بود که روی اون رو خیلی زیبا با گلهای رز تزئین کرده بود
هدیه رو بهم داد و گفت : " مادر شدنت مبارک "
دیوان سهراب سپهری بود
که توی اولین صفحه اش با خط خوش نوشته بود
هر موقع دیوان سهراب رو باز می کنم
با دیدن اولین صفحه اش و دست خط زیبای همسرم همون حس عاشقی در وجودم زنده میشه و میرم به اون لحظه که هم از خبر مادر شدنم خوشحال بودم و هم از عشق شوهرم سرشار
سلام
خیلی خیلی عالیه. من یه جاهایی اشک تو چشمام جمع شد. خدارو شکر.
چیزی که می خوام تعریف کنم شاید خیلی شیرین نباشه ولی فکر می کنم خوندنش برای آقایون بدون لطف نباشه.
تاریخچه اینه که من حدود یک سالی با یک آقایی بودم که قرار بود ازدواج کنیم. حالا به دلایلی که اصلا مهم نیست به تفاهم لازم نرسیدیم و هر کس رفت پی زندگی دلخواه خودش.
من توی این یک سال تا دلتون بخواد حرفای عاشقونه شنیدم. به طوری که یه جورایی واکسینه شدم!!!!
این که می گن خانوما به شنیدن حرفای عاشقونه نیاز دارن درسته ولی خوب یه چیزای دیگه ای هم مطرحه. توی رابطه ما هیچ نو آوری وجود نداشت.یعنی جایی که قدم می زدیم، غذا می خوردیم و حتی پارک هایی که با هم می رفتیم همیشه مشترک بود. من اولش برای این که متوجهش کنم رابطمون برام یکنواخت شده خودم دست به کار شدم و خلاقیت به خرج دادم. بلیط تئاتر می گرفتم و از این جور کارا.در مرحله بعد دیگه کار به جایی رسید که برای حفظ رابطه مجبور شدم بهش بگم چه توقعاتی دارم. تصور آقایون از این حرف ها خیلی مادیه. مخصوصا اگر آدم پر مشغله ای باشن. خلاصه اون یه بار منو برداشت برد بازار موبایل و از گفته هاش متوجه شدم می خواد ببینه سلیقه من چیه که برای تولدم برام گوشی بخره.
منم خیلی بهم برخورد گفتم وقتی هنوز ما هیچ نسبتی نداریم دلیلی نداره همچین خرجایی بکنی. گوشی قدیمیمو تعمیر کردم و بهش فهموندم منظورم از تازه نگه داشتن عشق گرفتن هدیه گرون قیمت نیست.
بعد اونم هیچی نگفت تولدم هم همین جوری معمولی و یکنواخت گذشت.اونم به خاطر مشغله کاریش تقریبا آخرین نفری بود که تبریک گفت و هدیه ای برام گرفت.
یه روز بعد از این که از یه سفر کاری برگشته بودم با هم رفتیم بیرون. یادمه که یه کم دلخوری هم بینمون بود. حالا جزئیاتش یادم نمونده. بعد اون ازم خواست که چشمامو ببندم. یه کادو از توی جیبش بیرون آورد و خواست حدس بزنم چیه. همین طوری هی دستشو می ذاشت روی یه جیب تازه از کت و بلوز و شلوارش و از هر کدومش یه چیز تازه در می آورد. هدیه هایی که خریده بود هم اصلا گرون قیمت نبود. یه چیزایی که فقط ما دخترا می پسندیم. من اون شب با وجود دلخوری و خستگی بلند بلند می خندیدم و بعدا هم بهش گفتم که این کادوی بی بهانه و این شیوه کمدی هدیه دادن بیشتر از هزار تا کادوی شیک تولد و روز زن و این طور چیزا بهم چسبید. چون می دیدم اون واقعا براش وقت گذاشته و بهش فکر کرده.
دوست دارم به دوستای خوبم توی این تالار بگم که عشق نیاز به خلاقیت داره و باید تازه نگه داشته بشه. خوشحال کردن دیگران به خدا اصلا کار دشوار و پیچیده ای نیست.
خوشبخت باشید
دیشب من و دخترم تنها بودیم .. همسرم واسه کاری چند شب دور از ماست
امروز صبح وقتی موبایلم واسه نماز صبح زنگ زد که بیدار بشم و خواب نمونم
دیدم یه پیام از طرف دلبندم ساعت 4.30 صبح برام اومده
بازش کردم و با همون چشمهای خواب آلود خوندمش
هر روز که بیدار میشی ، بدون که "عشق منی"
اونقدر به دلم نشست ...
هر صبح که برای پایان نامه میرفتم دانشگاه برای همسرم اکثرا صبحانه درست میکردم. اون هم بعضی روزا برام ناهار می آورد . با اینکه کلی اصرار میکردم نیار ولی با مهربونی این کارو میکرد تازه بعضی وقتا برای دوستم میخرید. اون واقعا دلسوزه:72:
من هنوز ازدواج نکردم ولی همینطور که قبلا گفتم قرار بود با شخصی که همدیگرو خیلی دوست داشتیم و داریم ازدواج کنم که فعلا موکول شده به گذر زمان.آخه من ماهی آخرو هیچوقت پاک نمیکنم.
ما با هم خاطرات خیلی قشنگی داشتیم یکی از خاطراتی که واقعا برام قشنگه اینه که بار دوم که میخواستم برم پیشش از اتوبوس که پیاده شدم با ماشینش منتظرم بود من با اینکه خودمم دلتنگش شده بودم ولی فقط با لبخند سلام کردم و وسایلمو دادم که بذار صندوق و رفتم توی ماشین نشستم و اتوبوس هم هنوز پشت سر ما داشت مسافر پیاده میکرد .نامزدم (ما محرم بودیم و با اینحال رعایت خیلی از موارد میشد) اومد توی ماشین نشست و منو چنان محکم بغل کرد حد نداشت و شروع کرد به بوسیدن سر وصورتم و جالب اینه که تمام مسافرها و راننده با چشمهای از حدقه در اومده داشتن نگاه میکردن .نامزدم هم یه دفعه بخودش اومد و چنان پاشو روی پدال گاز گذاشت که از معرکه در بریم که یادش رفته بود ترمز دستیو بخوابونه:311:
از همین جا میگم که خیلی دوسش دارم و هیچوقت فراموشش نمیکنم و منتظرش میمونم چون واقعا لحظات زیبایی برام آفرید.:302:
سلام به همه دوستان:
منم تا اقای مدیر تشریف بیارن مارو پررنگ کنند!!:311: یک خاطره زیبا از خودمون بگم...
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d070748505.gif
دوستان من امسال عید خیلی خیلی زیبایی به لطف خداوند پشت سر گذاشتم و واقعا هر لحظه اون برای من خاطره انگیز شد ..هم خاطراتی که من برای همسرم ساختم هم اونایی که اون با عشق تمام برای من رقم زد:46:..ولی یکی از زیباترین خاطراتی که خیلی توی ذهنم مونده و میون اون همه خاطره خوب برام هنوز تازه هست لحظه تحویل سال نو هست..:
همه خانواده ما بیدار مونده بودیم و و منتظر تحویل سال بودیم..تمام عیدی ها رو دور تا دور هفت سین چیده بودیم و همه چیز داشت به لحظه تولد دوباره بهار نزدیک می شد..یادمه چیزی حدود 3 دقیقه به لحظه سال تحویل مانده بود ..من طبق معمول که موقع سال تحویل استرس دارم ایستاده بودم کنار هفت سین و همسرم هم روی مبل جلوی تلویزیون بود و هرکدام از اعضا خانواده هم کناری نشسته بودن...
اصلا حواسم به اطرافم نبود و غرق دعا خوندن بودمو یکی یکی آرزوها و دعا هامو می گفتم...که دیدم همسرم صدام کرد..این اولین عیدی بود که ما باهم به عنوان همسر بودیم...و گفت سارا بیا بشین پهلوم..منم اصلا حواسم نبود گفتم نه عزیزم من عادت دارم موقع سال تحویل بایستم..!!!
دیدم یک ان انگار برقی تو چشماش زد و گفت :اره هر سال مجرد بودی ولی الان متاهلی..!!
در عرض صدم ثانیه حرفشو تحلیل کردم ودیدم عجب اشتباهی کردم و دیدم چقدر دوست دام این لحظات کنار اون بشینم.بی درنگ رفتم کنارش نشستم و اونم دستشو انداخت گردن من و با اون دستش دستمو تو دستش گرفت و من غرق چشمهای کسی شده بودم که همیشه عاشقش بودم...و توی اون لحظات اخر ما در حالی سالو تحویل کردیم که تنها به تیک تیک ساعت گوش می دادیم و غرق چشمهای هم بودیم و این طور بود که سال 90 برای من آغاز شد ..
سالی که شروعش برام پر از رنگ های زیبای چشمان همسرم بود:43:
خدایا ممنونم...
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...d070748505.gif
امسال واسه روز سیزده همه خونواده من مهمون ما بودن حدود سی و پنج نفری بودیم، خاله و دایی و...
اما برعکس من روز دوازدهم شدیدا مریض شدم و تمام استخونام درد میکرد.اصلا نمیتونستم کارای فردامو انجام بدم فقط مقدمات سالاد و ژله رو فراهم کرده بودم و بس
با قرص مسکنی که خورده بودم خوابم برده بود وقتی پاشدم از استرس داشتم خفه میشدم اما وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم شوهرم تمام تیکه های مرغو حسابی سرخشون کرده بود خیلی بهتر از من، کسی که تا حالا اصلا مرغ درست نکرده بود!!!! تا ساعت یک و نیم شب بیدار موند و کار آشپزیشو تموم کرد.:46:
باورتون نمیشه چقدر خوش رنگ و خوشمزه شده بود.جای همتون خالی. همه از دست پخت شوهرم تعریف میکردن و منم خوشحال بودم:227::227:
مواقعی که مهمون زیاد داریم و منم می دونم که همسرم خسته میشه (چون عادت داره همه چی رو دستمال بکشه و تمیز کنه) یه فرصتی برا رفع خستگی میدیم ، قبل از سفره انداختن چند دقیقه ای میریم تو اتاق خواب - فرصتیه که یه قدری هماهنگیمون بیشتر میشه ، اگه نکته ای هست عنوانش می کنیم - و بعد از شکوندن قولنج ، همدیگه رو بغل می کنیم قبلا شونه های همسرمو ماساژ می دادم اما چند سالیه کمرشو ریز ریز میخارونم ، بقدری احساس خوبی بهش دست میده که میگه از ماساژدرمانی بهتره.
اگه نخندین اسمش رو گذاشتیم " پشت خارون درمانی" :D
خودمم تجربه کردم ، مواقعی که خیلی خسته باشم همسرم همین " پشت خارون درمانی" رو انجام میده ، از ماساژورهای شاندرمن تاثیرش بیشتره.
با اینا خستگیمو درمیکنم
یادمه یه بار تو دوران نامزدی همسرم اومده بود دم خوابگاهمون دنبالم . وقتی اومدم بیرون و دیدمش کلی از نگاه کردن بهش - که اتفاقا اونروز از همه روزا خوشگلتر و خوشتیپتر شده بود - داشتم لذت میبردم که یهو باد اومد و گوشه کتش رفت عقب و دیدم تو جیب کتش یه شاخه گل سرخ قایم کرده که بهم بده :43:. نمیدونید از دیدن این صحنه چقدر هوایی شدم :310::310: یادمه تو دوران نامزدی و عقد هردفعه همو میدیدیم یه شاخه گل سرخ واسم میاورد.:72:
البته الانم میخره ها :227:
امسال سال تحویل خونه پدرومادر همسرم بودیم، خیلی دلم هوای پدر و مادرم رو کرده بود و بغض وحشتناکی گلومو گرفته بود اما همه اش سعی می کردم بخندم تا کسی رو ناراحت نکنم، همسرم متوجه حالتم شده بود وقتی که سال تحویل شد همسرم اول از همه اومد منو بغل کرد و در گوشم گفت راحت باش منم دلم براشون تنگ شده وقتی این حرف رو زد اشک از چشمام سرازیر شد، اون هم داشت توی بغلم گریه می کرد و منو می بوسید...
:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mahya tanha
سلام منم میخوام از همسرم خاطره بنویسم اما نمیدونم چجوری و کجا باید بنویسم لطفا راهنماییم کنید
سلام من از شوهرم خییییییییییییلی خاطره قشنگ دارم یعنی میتونم به جرات بگم تو این 6 ملهی که عقد کردیم بجز خاطره زیبا ازش چیزی ندارم واقعا عاشقانه دوسش دارم و دوستم داره همیشه فک میکردم ما عاشق ترین زوج دنیاییم اما با خوندن نوشته های شما فهمیدم که خیلی بیشتر از اونین که فکرشو میکردم.
یکی از قشنگ ترین خطره های من که اولش بیشتر از دلگیر کننده بود برام تا شیرین مربوط میشه به حدود یک ماهه پیش که من از محل کارم به عزیزم اسمس دادم که بیاد دنبالمو بریم خونه که البته جواب نداد مطمین بودم خوابه چون اونم تازه از سرکار اومده بود منم بلافاصله به بابام زنگیدم که بیاد دنبالم و دوباره به عزیزم اسمس زدم که نیاد. بابام که اومد گفت یه کاری تو خیابون دارم انجام بدیم بعد بریم خونه. چون ندیک عید بود عزیزم هنوز لباس عید نخریده دیدم مغازه ها هنوز بازه زنگیدم به عزیزم که بیاد لباس بخریم اما انقدر خسته و خواب آلود بود که جوابمو درست نمیداد راستش یکم دلگیر شدم چون اون روز اصلا ندیده بودمشو دلمم براش تنگ شده بود. آخرشم گفت که خستم ونمیتونم بیام بزاریم برای یه وقت دیگه و گفت نمیای خونمون منم گفتم نه کار دارم (البته بیشتر از ناراحتیم بود، اونم دیگه چیزی نگفت) ولی ناراحت بودم با اینکه تو دلم بهش حق میدادم. خلاصه کار بابام تموم شدو راهی خونه شدیم تو راه یکم با خودم فکر کردم بعد بهش اسمس دادم که برای شام میای؟ اونم که همچنان خواب آلود بود گفت کی بیام دنبالت!!!!!!!!!! رفتم خونه و بهش زنگیدم که معلومه چیمیگی؟؟؟!!! من دارم میگم پاشو برام شام بیا . منم خییلی گرسنم بود گفت من زیاد میلی به شام ندارم ولی میام بعد باهم بریم بیرون منم بهش فتم زود بیا چون خیلی گرسنمه. خلاصه یه غذا آماده کردمو تزیین کردمو نماز خوندم دیدم نه خیر از اومدن آقا خبری نیست دیگه واقعا نمیتونستم کوتاه بیام چون بهش گفته بودم که خیلی گرسنم خلاصه وقتی اومد کلی معذرت خواهی کردو گفت که خواهرم اومده بود یکم نشستم منم خیلی ناراحت شدم چون گفتم حتما براش اهمیت نداشته که من گرسنم خلاصه شام خوردیم اما با کلی دلخوری. عزیزم یه عادت داره وقتی من ازش ناراحت میشم انقدر شرمنده میشه که روش نمیشه بهم نگاه کنه یا باهام حرف بزنه و این بدترین کاره چون من نیاز داره که از بخواد ناراحتیم برطرف بشه البته خدایی حرف زد ولی من خیلی رنجیده بودم خلاصه گفت پاشو بریم خونمونو منم همش میگفتم نه تو خوابت بپمیاد بو خونتون بخواب من نمیام. ولی آخرش دیدم داره ناراحت میشه رفتم. تو راه خیلی حرف زدیم یکم دلخوریم برطرف شد اما نه کامل موقع خواب هم دستمو گذاشت زیر سرش منم موهاشو گرفتم اما باهم حرف نمیزدیم. من همش منتظر بودم منو بغل کنه و همه چیتموم بشه امام ازونجایی که خجالت میکشید هیچکاری نکرد. بعد گفت بخوابیم خوابت میاد! مثلا خوابیدم اما هیچکدوممون تا صبح خوابش نبرد. صبح که برای نماز بیدار شدم صداش کردم اما بر خلاف همیشه که با قربون صدقه بیدارش میکردم ایندفه فقط اسمشو صدا زدم خلاصه نماز خوندیم اما هرکاری کردم خوابم نبرد. بهشم نگاه نمیکردم که ببینم اونم خواب نیست. اون ساعت 30/7 باید بیدار میشد که بره سرکار همش خداد خدا میکردم تا قبل از رفتنش دستمو بگیره یا باهام حرف بزنه غافل از اینکه اون فکر میکرد من خوابم. همش غلط میزمدم که بدونه بیدارم اما مثل اینکه متوجه نشده بود!! :302: خلاصه ساعت 30/7 شد و بلند شد ا اتاق رفت بیرون موبایلشم برد دیگه مطمین بودم اونم ازم ناراحته. داشتم دیونه میشدم .گوشیمو از رو سایلنت دراوردمو تک زدم به دوستام که گه جوابمو دادن صدای موبایلمو بشنوه و بفهمه که بیدارم اما فایده نداشت. صبحونشو خوردو از مامانش خداحافظی کرد:302: دیدم راستی راستی بدون خداحافظی داره میره داشتم دیوونه میشدم . کفشاشو پوشیدو رفت تو حیاط(من فقط صداهارو میشنیدم) یهو به فکرم رسید بهش تک بزنم (من انقدر عاشقشم که حاضر بودم غرورمو که پیش هیچ احدوناسی نشکسته بودم جلوی عزیز دلم بشکنم. به شمام توصیه میکنم اینکارو بکنین حتما جواب میده) خلاصه بهش تک زدم و قسمت قشنگ قضیه ازینجا شروع میشه که: بدو اومد تو اتقا و با خنده و با لحن کسی که انگار داره با یه بچه کوچولو حرف میزنه(خیلی عاشقانه) گفت تو بیداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! و درو بست و دوید اومدم محکم بغلم کرد. منم شروع کردم به گریه کردن. اونم گفت از دیشب له له میزنم بغلت کنم:43::72: اما ازم ناراحت بودی و روم نمیشد:72: کلی قربون صدقم رفت یه لحظه ولک نمی کردو مدادم میبوسیدم. حتی زنگ زد محل کارش و گفت دیرتر میام این اولین باری بود که یه ناراحتی اینجوری برام پیش میومد اما پایانش انقدر برام شیرین بود که یکی از بهترین خاطره های زندگیم. یه میبوسیدم، معذرت خواهی میکرد. از بغلش نمیزاشت جم بخورم . کلی قربون صدقم رفت و ازم خواست دیگه ازش ناراحت نشم. گفتم دیشب اصلا نتونستم بخوابم بعد از نمازم هم همش نگات مرکدم ولی خواب بودی(چشمام بسته بود همش).
خلاصه اینو نوشتم براتون که گاهی وقتا میشه یه کوچولو غرورمونو کم کنیم بخاطر اونی که دوستش داریم شاید اونم منتظره اینه که بهش اجازه بدیم به سمتمون بیاد. چیزی که برای عزیز دلم هم اینطور بود.
[color=#800080] بات خوندن مطالبتون اشک تو چشمام جمع شد خیلی خاطره ههاتون قشنگن. خیییلی
یه چیز دیگه هم بگم که دیروز که این سایتو دیدمو مطالبشو خوندم شب از عزیزم پرسیدم که تو بهتین خاطرت چیبود گفت روز عقمون گفتم اون آره اما یه خاره بگو که توش یه اتفاق افتاده باشه ولی جالب اینجا بود که اون بدترین خاطره رو گفت که مربوط میشه به روزی که رفته بودیم بیرون شهر گردش و من آب جوش ریختم رو دستم البته خیلی جوش جوش نبود ولی انقدر بود که ناخوداگاه اشک از چشمام میومد. من واقعا نمیخواستم گریه کنم اشکام خودشون میومد. عزیزم گفت خیلی زجر کشیدم که دستت سوخت و جالب اینجاس که من فقط نیم ساعت دستم تو اب یخ بود که خوب بشه اما اون میگفت 2-3 ساعت. (قربونش برم الهی):43::46::43::46::43::46:
از همتون میخوام برای پایدار موندن زندگیهای قشنگی که خدا بهمون هدیه داده دعا کنیم.:323::72::46:
مجردا هم غصه نخورن ایشالا به زودی زود و در بهترین موقعی که خدا میخواد شما هم به جرگه ی متاهلین می پیوندین:72:
پدر همسرم خیلی وقت نیست که مرده؛ راستش روز سه شنبه بود که ما ایشون رو از دست دادیم و چون این اتفاق جلوی چشمای همسرم افتاده بود؛ فوق العاده روش تاثیر گذاشته بود؛ با این توضیحات که همسر من تک پسره و بچه ی بزرگ خانواده!
ما از روز سه شنبه تا هفته ی بعدش دوشنبه درگیر مراسم و ختم و خلاصه مهمونی و این حرفها بودیم و من بخاطر حال بدی که همسرم داشت تمام توانم رو گذاشته بودم که هر جوری که همسرم راحت تره و آرومتر همون جوری رفتار کنم؛ به همین خاطر ما کلا شبها پیش مادرش اینها می خوابیدیم به همراه خواهراش و بعضی از فامیل که شبها می موند؛ یعنی عملا مثل یه خواهر و برادر! اما این ظاهر قضیه بود؛ مطمئن بودم که قلب هر دومون برای لحظه ای با هم بودن می تپه! تا اینکه روز شنبه که حالم اصلا خوب نبود؛ (در واقع به محبتش احتیاج داشتم) ساعت نزدیک 1 ظهر بود که گفتم میرم پایین تا آماده شم برم سرکار؛ گفتن: بمون ناهار بخور؛ بعد برو! گفتم: نه! میرم یه چیزی میخورم! همین جوری داشتم پایین آماده میشدم که دیدم گلم زنگ زد که بیا بالا، با هم ناهار بخوریم و بعد بریم؛ گفتم: باشه! با حالت ناراحتی! دیدم به چند دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد که بیا دیگه! گفتم: باشه! بازم چند دقیقه نگذشت که زنگ زد که بیا دیگه! من هم با خوشحالی تمام رفتم بالا! دیدم: با اینکه مادرش و خواهراش دارن سر سفره ناهار می خورن؛ گل من پیش تلفن نشسته و منتظر بوده که من برم و با هم ناهار بخوریم! وقتی رفتم با هم رفتیم سر سفره!:46:کلی اون جا ذوق کردم که حتی توی همچین وضعیتی هم به فکرم هست!:72:
فردا شبش هم کلی مهمون از شمال براشون اومده بود؛ دخترخاله ها و خاله های مادرش! اونها هم می دونستند که این چند شب رو با بالا خوابیدیم. بنابراین آخر شب با حالت خنده می گفتن که ما امشب می خوایم راحت بخوابیم؛ شما دوتا پاشید با هم برید پایین بخوابید! گرچه اون لحظه چندین بار مادرش گفت: که نه پسرم دلش میگیره اگه بره پایین! اما من این درخواست رو گذاشتم به عهده ی خودش که قبول کنه یا نه! بنابراین گفتم: هر جور شما راحتی!
دیدم بازم بهمون گفتن و ما دوتایی رفتیم پایین! توی راهرور؛ وقتی داشتیم می رفتیم پایین سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم؛ می خواستم این خودش باشه که دوست داشته باشه بیاد طرفم! بنابراین هیچ حرکتی انجام ندادم؛ گفتم شاید ناراحت باشه و حوصله ی هیچ کاری رو نداشته باشه!
وقتی رختخواب رو انداختیم؛ رفتم و چند تا میوه آوردم و مشغول پوست کندن شدم که دیدم بهم گفت: من الان هیچی نمی خورم و به هیچی احتیاج ندارم؛ فقط می خوام که بغلت کنم!:43::46: چقدر حس خوبی بود اون شب! وقتی بغلش کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن! وقتی توی گوشم گفت: که بخدا خیلی نوکرتم! بیشتر بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. (آخه! این مدل ابراز علاقه رو فقط یه بار توی نامزدی و یه بار هم اون روز بهم گفته بود؛ همیشه مدل عشقش با کلمات رمانتیک و جمله های ادبی بود) وقتی بغلش خوابیدم بلند بلند شروع کردم به گریه کردن! می گفت: آخه! چرا گریه می کنی؟ گفتم: آخه! دلم برات تنگ شده بود؟! میگفت: خوب اگه گریه کنی من هم ناراحت میشم!:43:
اون شب جزو یکی از بهترین خاطرات زندگی من و همسرم شد. خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت!:72:
همسر م ادم فوق العاده خشکیه وبه هیج عنوان حاضرنیس ابراز علاقه کنه تو جمع بیشتر دوس داره مسخرم کنه تا اینکه ازم تعریف کنه وابراز علاقه.
توروستا توزمستون به علت کارم شرایظه سختی رو داشتم. دخترخالم که همیشه همسرم ورفتارشومسخره میکردوبهم میگفت امله توروستا مهمونم بود.ساعت 2 شب 1اس ام اس به گوشیش اومد ازطرف همسرم بود فقط 1جمله
به مارمولکم بگو نوکرشم عاشقشم.
تا1هفته توشک بودم.بماند قیافه ی دخترخالم!!!!!!
:227::310::310::310::310::310::310::227:
میخوام قشنگ ترین خاطره زندگیمو براتون تعریف کنم
قابل توجه کسانیکه که میگن ما آقایون رمانتیک نیستیم!
وقتی برای اولین بار رفتم درب خونشون با اینکه وظیفه من بود واسش گل بخرم ولی به محض اینکه در رو باز کرد دیدم کلی رو که از بابت نامزدی براش خریده بودم و عطر زده و با حالت بسیار هیجان آمیزی اومد جلو و گفت دوستت دارم.
من خیلی شوکه شدم، گفتم ای کاش با هم محرم بودیم تا بغلت می کردم. و از ساعت 8 شب تا 11.30 شب دم درب خونشون باهاش حرف می زدیم و می خندیدیم. مامانش هی میومد می گفت دم درب بده بیایین تو و من خجالت می کشیدم برم تو! خلاصه خیلی اون شب گل گفتیم و گل شنیدیم.
همش بهم می گفت تو یه فرشته ای!!! تو بهترین شخصی هستی که من در زندگیم می بینم!
اینم خاطره من از نامزدم.
اما مثل اینکه یه خواب بود...
این دوران 14 روز بیشتر طول نکشید و بعدش از هم جدا شدیم:316:
اما روزی هم که رفتیم وسایلامون رو پس بگیریم اومد پیش من و بابا و مامانم گفت منو ببخشید...
من لایق شما نبودم:302:
ای بابا
هر روز میاییم اینجا تا خاطره ها رو بخونیم
کسی دیگه خاطره نمی نویسه؟؟؟
من با اجازه یه خاطره از خودم در کنم؟؟؟
یه روز تو خونه نشسته بیدم داشتم تاخمه می شکستم دیدم تلیفونمو زنگ زد
گوشی رو برداشتم گفتم هو کیسته؟
...
البته این خاطره من برا کسانی جذابه که برنامه های طنزی تلویزینو می بینن:311::311::311:
اون لحظاتی که دلخوری ها و دلتنگی ها داره آزارم می ده و هی ازم می پرسه " چی شده؟" ..." با من حرف بزن"... "بهم بگو چی ناراحتت کرده؟" ... اون وقتایی که همه دنیا و آدماش واسم تاریک میشن به جز چشمهای عسلی اش ... آره! همون لحظاتی که خودمو رها می کنم تو دریای مهربونیش و از درونی ترین لایه های احساسم باهاش حرف می زنم و بعدش همسرم با حرفای قشنگش بهم نشون می ده که تا چه اندازه منو درک کرده.... اون لحظات دلم بال می خواد... پرواز می خواد ... اینجور موقع ها زمین کم می شه واسه سرخوشی من!
داااااااااااد بزنم چقدر دوستش دارم؟! ...
:310: :310:
عصربود و قرار گذاشته بودیم بریم بیرون. بهش گفتم خیلی خسته ام. نمی تونم بیام. تو بیا بریم یه جایی همین دور و بر یه قدمی بزنیم...
زنگ زده میگه تو یه ساعتی بخواب و استراحت کن. من تازه الان راه افتادم، طول میکشه تا برسم اونجا ... حدس می زنم الکی میگه. لباس می پوشم و میرم دم در. می بینم داره کنار خوابگاه قدم می زنه ... بعد تازه شاکی هم میشه که مگه قرار نبود بخوابی ؟....
قشنگ تر از این هم هست که حاضر بشی دم در یه ساعت رو پات بایستی به خاطر خواب همسرت؟ ...
:310:
روز تولد پسرم بود. شوهرم بهم يه اس ام اس داد با اين مضمون
" تو نمونه كامل يك مادر و همسري نمونه براي من هستي. خدا رو شكر" :72:
این چند وقته اون قدر مسئولیت روی دوشش بوده که احساس کردم واقعا خسته شده؛ کارهای مراسمات عزاداری؛ فکر و خیال تنهایی مادرش؛ کارهای اداری بیمه ی مادرش! خلاصه؛ احساس میکردم که روحیه ی خودم هم یه مقدار خسته ست! تصمیم گرفتم با دوستم بریم خرید برای اینکه یه مقدار روحیه ام خوب بشه! وقتی برای خودم داشتم خرید می کردم، یاد گلم افتادم که اون هم این روزها خیلی خسته ست، پس بذار یه هدیه ی کوچولو هم براش بگیرم.
رفتم خونه و کادوش کردم و توی یه نامه ی چند خطی هم نوشتم که " ناقابله! فقط می خواستم بگم که توی این روزها و لحظات هم به یادت هستم. و بابت تموم اون لحظه هایی که به فکرم بودی هم ازت ممنونم.":46:
گذاشتم آخر شب که اومدیم از بیرون و به بهانه ی عوض کردن لباسها؛ آخه! بعدش می خواستیم بریم بالا برای خواب؛ گفتم: چشماتو ببند و کادو رو دادم دستش!
قربونت برم که این قدر خوشحال شدی و برای لحظه ای خندیدی!:227: ازم تشکر کرد و بهم گفت: که می خوام برم بالا و بگم که ما امشب می خوایم پایین بخوابیم! گفتم: نه! چیزی نمونده به چهلم آقا! بذار این چند شب هم بگذره و بعد می یاییم خونه ی خودمون! از ایشون اصرار و از من انکار! با یه حالت عاشقانه از توی بغلش فرار کردم و رفتم بالا! آخه! دوست داشتم که نازم رو بکشه!:311:
اون شب گذشت و فردا شبش؛ یعنی دیشب، با اینکه بالا خوابیده بودیم اما اون قدر عاشقانه سمتم اومده بود که صدای ضربان قلبش رو احساس می کردم؛ وقتی بهم گفت: که امشب فقط به خاطر اینکه اینقدر عاشقانه نگاهم می کردی و فقط بخاطر خنده های قشنگت می خوام پیشم بخوابی! در صورتی که ما کاملا از هم جدا نشسته بودیم و هر کدوممون توی جمع مردونه و زنونه نشسته بودیم اما احساس عشق و دوست داشتن؛ می تونه از راه دور هم انعکاس داشته باشه! دیشب؛ با رفتارهاش و محبت هاش و کلامش و گرمای نفسش بهم فهموند که چقدر دلش برای با هم بودنمون تنگ شده و چقدر تاثیر خنده های من توی عاشق کردنش زیاده و چقدر توجهات و محبتهاش بخصوص توی شرایط سخت برای من دوست داشتنیه!:72:
دوستت دارم و از خداوند به خاطر این نعمت قشنگش ممنونممممممممممممم!
سلام:
اومدم یک خاطره هولناک بنویسم که واقعا خدا بهم رحم کرد.و همین هفته قبل که نبودم رخ داد..........
** طبق معمول خیلی وقت ها دوباره کشیک بودم ..تو یک اورژانس بسیار شلوغ که ادم حتی وقت نمی کنه نفس بکشه!! جمعیت تصادفی از هر طرف و من با همسرم با هم کشیک اون شب بودیم و واقعا دوستان غلغله بود..از خون و اضطراب صدای جیغ و داد و استفراغ داشتم دیوونه می شدم..تو همون بحبوحه صدام کردن برای سوچور(بخیه زدن)منم خسته و کوفته رفتم..یک پسر جوان بود که از روی موتور افتاده بود و به شدت تمام پیشانیش پاره شده بود جوری که جز یک جراح پلاستیک نمی تونست درستش کنه..من بهش گفتم که این بسیار بد در میاد ولی چاره ای نبود و من شروع کردم..در بین سوچور چون نیمه شب بود و خیلی شلوغ بود و من واقعا خسته بودم نفهمیدم چی شد که یک دفعه سوزن کلفت سرنگی که برای بی حسی استفاده کرده بودم تا ته رفت تو کف دستم!!! چشمتون روز بد نبینه چشمام سیاه شد و از اون طرف تمام ذهنم پر شد از فکر ایدز و هپاتیت ب و هپاتیت c این چیزها که باورتون نمیشه چه لحظه ترسناکی بود..باور کنید حتی فکر خودم نبودم ..همش فکر همسرم بودم ..دیدم یک دفعه در باز شد و همسرم اومده بود دنبالم تو اتاق جراحی چون نگران شده بود که دید بعله..دست خانم زیر دستکش پر از خونه!!!!خودمم مات مونده بودم..قضیه رو بهش گفتم داشت دیوونهمی شد ..هردومون پسره قسم می دادیم که معتاد نیستی؟تزریقی؟روابط نامشروع؟نمی دونید چه لحظاتی بود احساس می کردم داره خوشبختیم پر پر میشه...پسره هم هی قسم می خورد نه به خدا...ولی نمیشد اعتماد کرد...همسرم منو اورد بیرون دستمو شست و آرومم کرد..من فقط هی اسمشو می بردم می گفتم ....... بدبخت شدیم...دیدی ایدز گرفتم!!!:302:
خلاصه همسرم کار بخیه تمام کرد ولی خیلی مسلط بود ...داد یک نمونه از پسره برای ایدز و هپاتیت گرفت ..وای که چه لحظات سختی بود...
شب اومدیم خونه ..من دیگه نتونستم خودمو بگیرم و شروع کردم تو بغل همسرم به گریه کردن..از ته دلمگریه می کردم..بهش گفتم دیگه اگر ایدز بگیرم باید جدا شیم و باور کنید زار می زدم تو بغل شوهرم...نمی دونید چقدر سخت بود...
خلاصه اینجا یکی از قشنگترین خاطراتم رغم خورد و فهمیدم همسرمو درست انتخاب کردم:
اون گفت سارا من تو رو انتخاب کردم..این چیزها تو شغل ما هست ..حتی اگر جواب پسره مثبت بشه و مال تو هم همین طور بشه هیچ فرقی تو علاقه من نمی کنه و همه چیز مثل قبل خواهد بود فقط بچه دار نمی شیم...و من فقط گریه می کردم و اون می بوسیدم و اینکه تنهام نمی ذاره..می گفت تو برای تلاش برای زندگیمون آنقدر کار می کنی پس من همیشه کنارتم ..شک نکن..
خلاصه فرداش با صلوات و اشک رفتیم ببینیم اون بیمار ایدز داره یا نه و خدا رو شکر منفی بود...و هپاتیت هم همین طور..انگار دنیا رو بهم داده بودند..فقط شکر می کردم...
و بیشتر از همه شکر برای داشتن همسری که حتی از این بیماری مهلک نترسید و گفت تنهام نمی ذاره..خدایا ازت ممنونم که همچین همسری بهم دادی حاضرم براش همه کار بکنم..همه کار....
دوستت دارم عزیزم....
روز سومي كه مشهد بوديم من و همسرم و مادر شوهرم رفتيم حرم .موقع نماز كه شد از هم جدا شديم و يه جاي خاص رو واسه پيدا كردن هم قرار گذاشتيم .بعد از نماز خيلي شلوغ بود هر چي صبر كرديم مادر شوهرم نيومد
شوهرم هم انگار نه انگار نشسته بود و دخترمون هم توي بغلش خواب هفتمين پادشاه رو ميديد
هر چي به شوهرم گفتم پاشو برو دنبالش دير كرده ميگفت خودش مياد
ولي من استرس داشتم بدون كفش همه حرم رو گشتم (كم مونده بود خودمم هم گم بشم). از بس را رفته بودم سرم گيج ميرفت و فشارم افتاده بود با خودم گفتم نكنه توي ازدحام جمعيت بيهوش شده باشه از خادم ها پرسيدم گفتن چنين موردي نداشتن
بالاخره توي گم شده ها پيداش كردم
شب آخر باز بعد از نماز شلوغ شد ما همديگه رو گم كرديم .اما اين بار من از اونها جدا شدم و از جلوي چشمام ناپديد شدن .
5دقيقه بعدش مادر شوهرم رو ديدم و رفتم پيشش .مادر شوهرم گفت (الف) رفت زيارت كنه .خيلي ناراحت بود گفته حالا چه جور مريم رو پيدا كنيم
گفتم مگه قرارمون بعد از نماز اينجا نبود
شوهرم كه برگشت از دور قيافش غمگين و درهم بود .وقتي اومد جلو گفت كجا رفتي توي اون شلوغي . چرا گم شدي .خيلي دور شدي ؟ تا كدوم صحن رفتي؟
(من هم خندمو به زور نگه داشته بودم ) گفتم تا اين حوض جلويي رفتم و برگشتم . من كه گوشه گوشه حرم رو حفظم(اينو خودش هم ميدونست)
شب موقع خواب چشمام گرم شده بود كه برگشت و گفت بيداري .گفتم آره
گفت ديوونه چرا گم شدي .ها . چرا گم شدي.(اين چرا گم شدي رو چند بار تكرار كرد شما با تكرار بخونين )
بعدش چه جور پيدات ميكردم
(ميگم كاش بيشتر گم ميشدم اونوقت قيافش ديدني تر ميشد . راستش تا حالا فكر نميكردم بخاطر 5دقيقه نبودن من اينقدر ناراحت بشه )
من وهمسرم یک هفته بودکه عقدکرده بودیم.ازطرف بزرگترهاپیشنهادداده شدکه به یه دکتر(زنان)مراجعه کنیم.باشوهرم رفتیم پیش دکتر.بعدمعاینه دکتره برگشت به شوهرم گفت : متاسفانه خانوم شما پارگی درقسمت (پرده بکارت)دارن.من داشتم سکته می کردم که این حرفا یعنی چی؟شوهرم اعتنایی به حرف دکترنکردهی ازش می پرسیدواسه سلامتیش ضرر نداره؟
اونروز بدترین روززندگیم بود.تاصبح نخوابیدم.اونم نخوابید.ازساعت 12 شب تاساعت 5 صبح داشتیم تلفنی حرف می زدیم.آخرش بهم گفت:"تونگران چی هستی؟من که 5ساله می شناسمت.به قدرکافی هم اعتماددارم.فردامیریم یه دکتردیگه،شایداون اشتباه کرده!تازه اگرهم واقعا اینطورباشه من به همه می گم کارخودمه"
یه امیدواری بهم داد که چندساعت صبرکنم،فرداش 3تا دکتردیگه رفتیم همگی تاییدکردن که سالمم واون خانوم اشتباه کرده بوده.ولی هیچ وقت اون عمل همسرم یادم نمیره!:227:
راستی چرا آقایون چیزی نمی گن؟پس فرداسالگردعقدمونه!شوهرم همیشه تواین مواردیه قدم ازمن جلوتره!
نمیدونم چه جوری سورپرازش کنم.شمانظری ندارید؟
راستش هر چی فکر کردم، یادم نیومد یه بارم رابطه مون توفانی شده باشه.نقل قول:
ولی چند تا از نوع آموزنده اشو بذارید استفاده کنیم. مثلا خاطره هایی از حل شدن مشکلات و خوب شدن رابطه و از این حرفا
اگه دلخوری های نسیم گونه، جزو "مشکلات" محسوب بشه من یکی دو تا داشتم:
عصر بود و خونه مادرشوهر بودیم که مادرم زنگ زد و گفت عموت اینا اینجان، واسه شام شما هم بیاین. به همسرم گفتم بریم؟ گفت باشه... شش شد دیدم پا نمیشه. هفت شد دیدم خیر! آقا اصلا تو باغ نیست. هی تو دلم داشتن رخت می شستن. دیگه طرفای هفت و نیم گفتم: ببینم شما اصلا می خوای بریم اونطرف یا نه؟! با تعجب گفت: چرا که نه. بریم! ...
رنجیده بودم به خاطر این همه حوصله داریش... توی راه همش من اخمالو بودم و اون سعی می کرد بفهمه چرا ناراحتم. آخرش گفتم ازت انتظار نداشتم وقتی می دونستی عموم اینا خونمون هستن و مامانم شاید کمک بخواد، اینقدر دست دست کنی... تازه اون موقع بود که فهمیدم بنده خدا اصلا متوجه صحبت من و مامانم نشده. قانع شدم ولی دلخوری کمرنگی موند رو دل هر دوتامون. حتی موقعی که می خواستم در پارکینگ رو واسش باز کنم مثل همیشه نگاش نکردم تا بیاد و از جلوم رد شه و اذیتش کنم که خوردی به در و ... اونم سرش رو نچرخوند که لبخند و قربون صدقه تحویلم بده. تا رفتیم تو اتاقم جو هم چنان سنگین و هر کدوم منتظر کوچکترین اشاره واسه آشتی ... داشتم با خودم حساب کتاب می کردم کی و چه جوری برم سمتش که دفعه ای از پشت بغلم کرد ... بغلم کرد و همه چی تموم شد ... بهش گفتم می دونی این چند دقیقه که سرسنگین شدی یه سال واسم طول کشید؟ ... نیم ساعت بعدش هنوز ما وایساده بودیم از هم معذرت خواهی می کردیم که داداشم اعلام کرد: شاااااام می خورییییمممم :227:
ببخشید دیگه! مشکلات ما کلا کمرنگه! :Dخدا رو شکر ... به اندازه بزرگی اش ...
سلام
من تازه اومدم
واقعا تاپيك قشنگيه
هميشه وقتي بهم ميگه دركنارت احساس آرامش ميكنه ميميرم از خوشي:310:
من خيلي حساس و احساساتي ام و هر دفعه كه سر هر چيزي حتي تماشاي فيلم حتي يه قطره اشك از چشمم بياد ميگه تو رو خدا گريه نكن من ميميرم ... تو اين لحظه است كه همه چيز برام قشنگ ميشه دلم ميخواد از خوشي گريه كنم:43:
قشنگترين روز براي من روز بعد از عقدومون بود كه با تموم وجود گفت نميتونستم ديگه براي داشتنت تحمل كنم خوشحالم كه ديگه شدي خانم خونم
البته هر چي از خاطراتمون بگم كمه ...
خدا رو براي داشتن شكر ميكنم
براي هر ثانيه خدايا شكرت:323:
تاپیک جالبی بود
همسرم در ابراز محبت مغرور هست و باید التماسش کنم تا به من بگه دوستت دارم .بهترین خاطره ام مربوط می شه به زمان زایمانم .
وقتی از اتاق عمل اووردنم بیرون ، من که یادم نمی یاد ولی مثل اینکه خیلی گریه می کردم و از درد ناله می کردم بعد از چند روز ماردرم به من گفت که همسرم مثل مرغ پر کنده شده بود و از دم ریکاوری تا توی بخش که می آوردنم اون دایم من را جلوی همه می بوسیده و سرم را نوازش می کرده و هم نوا با من گریه می کرده . یادم هست وقتی در حالت نیمه هوشیاری بودم یکی از فامیل از همسرم پرسید چه حسی دارید اون جواب داد که فقط نگران خانمم هستم .اون لحظه انگار یه شوک به من دادن و کاملا به هوش اومدم اما اصلا به رو خودم نیاوردم و با شیرینیش به خواب رفتم.
چرا "مشکلات" ما پر رنگ شد بانو؟ (این تنها یک خلاقیت بصری و ربط دادن موضوع و ظاهر متن بود و نوشته ها در حالت انتخاب درست مثل یه متن معمولی قابل خوندن بود)
چرا می گی این خاطرات عشقولانه نیست؟
چرا فکر می کنی همیشه درست تشخیص می دی؟
سلام
امروزاتفاق جالبی افتادکه میخوام براتون بگم.
گفتم که امروزتولدهشتمین سال عقدمون بود.
چندروزبودپی این بودم چه جوری همسرمو سورپرایز کنم آخه اون همیشه یه قدم جلوترازمنه!!!
امروزصبح که داشتم میرفتم سرکار خیلی عشقولانه بدرقه ام می کرد،من حدودساعت 11بودکه یواشکی برگشتم خونه تاهمه چی روتااومدن اون آماده کنم.تندتند داشتم کارامومی کردم که یهویی دیدم درخونه بازشد!!!
اونم باعجله برگشته بودتا وقتی که من بیام همه چی آماده باشه.وقتی چشمش به من افتادخنده بلندی کردوگفت:
یکی طلبت!بعدنشتیم سریه میزگل،میوه وشیرینی هم هردومون حاضرکرده بودیم.ازم پرسید"امروز هشتمین سالروزپیوندعشقمونه،تواین مدت ازمن راضی بودی؟منم با افتخارگفتم بله که راضی بودم خیلی هم زیاد.
بعدش گفت میخوام همیشه اینجوری همدیگه رودست داشته باشیم.قول میدی؟منم قول دادم.بعدش دهنمون روبه پاس گرامیداشت هشتمین تولدعشقمون شیرین کردیم.:43:
سلام بر آویژه گرامینقل قول:
نوشته اصلی توسط آویژه
واقعا شرمنده.... :302:
اشتباه از من بود. معذرت می خوام
مثل اینکه خرابکاری کردم ؟!
آخه دیدم یکی از کاربرا گفته بود به خاطر نوع رنگی که متن شما داشته در خواندنش دچار مشکل شده...، نمی دانستم که شما عمدا چنین رنگی را انتخاب کردید. می خواستم کمکی کرده باشم متن شما را مشکی کردم.
الان درستش می کنم.
برای خوندن متن آویژه بهتره اون را select کنید و در همون حالت سلکت شده بخونید تا چشمتون اذیت نشه. :72:
سپاس از لطف شما جناب مدیر:72:نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
متاسفانه من زود قضاوت کردم و پست فرشته مهربان منو به اشتباه انداخت که ایشون ویرایش کردن و سد البته درست تر این بود که خصوصی از ایشون می پرسیدم جریان رو ...
فرشته مهربونم، ازت معذرت می خوام نازنین :72:
جمعه شوهرم ساعت 8 صبح تا 2 ظهر كلاس داشت . طبق معمول پاشدم تا صبحانه اش رو آماده كنم (همسر نمونه ) :311:. كتري آب رو گذاشتم تا به جوش بياد رفتم يه چرتي بزنم كه خوابم برد يهويي كه از خواب پريدم ديدم ساعت 5/8 شده و شوهرمحترم هم خودش صبحانه خورده و رفته .:163:
پاشدم كه برم تو اشپزخونه ديدم يه كاغذ يادداشت گذاشته كنار اينه ميز ارايش
يادداشت رو برداشتم ديدم خط شوهرمه نوشته بود
با عرض سلام و خسته نباشيد . ظهر آماده باشيد كه وقتي اومدم نهار بريم بيرون . با تشكر
واي خيلي خوشحال شدم :227::227:
همسرم سلام
برای تمام ساعت ها . روزها . ماه ها و سال هایی که ابراز عشقت رو با ترازوی خودم میسنجیدم متاسفم
بابت تمام لحظه هایی که اشتباهاتت رو به دقت ساعت ها تحلیل کردم حتی به محبت های هرچند کوچیکت لحظه ای تفکر نکردم متاسفم
بابت وقتیکه بعد یه دعوای بزرگ حواست بود چراغ مطالعه بالاسرم روشن باشه
بابت وقتیکه بعد یک عالمه قهر برام غذا می اوردی با التماس که فقط یک لقمه بخور
بابت همه صبح هایی که برای اصلاح درهارو می بندی که من از خواب بیدار نشم
بابت همه نامه های کوچیک که توش نوشته بودی مرسی من تحمل میکنی برام غذا میپذی
بابت تمام شب هایی که هروقت دیر اومدم من بردی بیرون که خسته نشم شام بذارم
بابت تمام شب هایی که به زور چشمات باز نگه میداری که من تو اغوشت باشم
بابت تمام ارزو های قشنگت که میخوای همش کار کنی که واسه من خرید کنی
بابت تمام اخر هفته هایی که من میبری گردش که دلم نگیره
بابت وقتایی که دستم میبرم و تو اینقدر هول میکنی که جای محبت دعوا می کنی فکر میکردی شمشیر خوردم ومن عشقت رو نمی فهمیدم
بابت تمام شب هایی که قهر بودیم تو با همه غرورت یواش بالشتت می اوردی نزدیک وقتی فکر میکردی خوابم برده بغلم میکردی
بابت تمام قربون صدقه های تکراری و زیادت
بابت تمام وقتایی که من شب میبردی خونه پدرم میگفتی با اونا شب بمون که بهت خوش بگذره
بابت تولدم که یادت رفته بود ولی همون روز بی مناسبت من ناهار و شام بردی بیرون از حیاط برام یه شاخه گل چیندی و من از زور ناراحتی گلت تو اب نذاشتم گریه کردم که تولدم یادت رفته ولی ندیدم که تو با تمام وجود عذر خواهی میکردی ولی ندیدم که بی مناسبت من برده بودی بیرون برام گل گرفته بودی تو اشتباه کرده بودی که این روز یادت رفت ولی من اشتباه کردم که نبخشیدمت
بابت همه وقتایی که بغض میکردی که به خدا نمی تونم حرفم بگم و من فقط با یه عینک دانای کل قضاوتت میکردم تحلیل ریاضی میکردم و تو مغلوب بودی
و صدها و شاید هزاران بابت دیگه فقط و فقط متاسفم
درسته که تو عالمه اشتباه داری درسته کلافم میکنی اشکم در میاری ولی اعتراف میکنم ادم با انصافی نبودم همیشه با فرمولای ریاضی کارات سنجیدم و شاید اگه به همه کارای قشنگت یه کم دقیق تر بودم مشکلاتمون خیلی ساده تر حل شده بود
واسه اینکه یاد بگیرم عشق یعنی همین کارای کوچیک هر روز رو یه برگه کوچیک بابت یه کار ازت تشکر می کنم
یکی از قشنگترین خاطراتم با همسرم اولین روز عشقی بودکه با هم بودیم. من کلی کادوهای بچگانه براش خریده بودم و توی یک جعبه که خودم درست کرده بودم ریخته بودم وقتی اومد دنبالم کادو را دادم بهش . اونم کادوشو که با یک روزنامه کادو پیچش کرده بود داد دستم. اونروز رو یکی از بدترین روزهاش یاد میکنه چون من چیزهایی بهش گفتم که از روی کم عقلی بود و دلش رو شکست اما برای من قشنگترین روز بود وقتی رسیدم خونه کادوشو یا اون روزنامه رو باز کردم یک سی دی توش بود. برام یک کلیپ انمیمیشن عاشقانه ساخته بود. اونقدر خشنگ بود که داشتم غش می کردم. هنوزم که هنوزه گاهی میگزارم و نگاهش میکنم و بازم عاشقش میشم.:43:
قشنگ : غلط نوشته بودم:303:
همیشه نگرانمه،خیلی مهربونه،دوست داره برام بهترین کارها رو بکنه خاطرات قشنگمون رو یادآوری می کنه،همیشه دوس داره جایی باشیم یا کاری بکنیم که به من خیلی خوش بگذره و همیشه ازم بعد از یک روز قشنگ می پرسه که امروز رو دوس داشتی؟،یا دوس داره من راحت باشم حتی اگه خودش ناراحت باشه،زیاد سورپرایزم می کنه،دوران دوستیمون مامانش می گفت تمام کاغذ کادوهارو نگه می داره،همیشه کمکم می کنه می ذاره خیلی اوقات واسش بیخودی گریه کنم بدون اینکه مسخرم کنه فقط نازم می ده.همش قربون صدقه ام می ره اگه من از کاری راضی نباشم محاله انجامش بده.همیشه نظرم واسش مهم بوده و می خواد نظرم رو راجع به همه چیز بدونه.میخواد واسم شوهر ایده آل باشه و تمام تلاشش رو واسه این کار میکنه،شدیدا به من احترام می ذاره(البته این متقابله ها)تا حالا حتی 1 حرف بد به من نزده.و کلی کارهای دیگه که همش منو عاشق خودش می کنه.تمام این کاراش عادت من هم شده .از اینکه نتونه چیزی که می خوام رو داشته باشم خیلی ناراحت میشه و همش گرفته و عصبانی و افسرده میشه و منم وقتی اینو می بینم خیلی غصه ام میگیره.خلاصه همه کار میکنه تا خوشحالم کنه
سلام دوستای عزیز
من هی میام وبه قول دوستان نبش قبر میکنم ویه تایپیک خاک خورده رومیارم بالا تایه کم از حال وهوای درد و مشکلات دورشیم بازکسی دنبالشو نمیگیره ومیره بایگانی میشه!
چندروز بودسرماخورده بودم شدید.کارم هم زیادبود ومجبور بودم برم سرکار.نمیدونید این گل آقاهمسرم چه کارها که نمی کرد!تمام کارهای توی خونه روانجام میداد.حتی برام آش هم پخته بود.آبمیوه درست می کرد به زور می گفت بایدبخوری.شبارو اونقدر سبک می خوابیدکه وقتی من توخواب پتو رومی زدم کنار(ازگرما) پامیشد پتورو میکشید روم و
زودبه زود چک میکرد ببینه یه موقع تب نکرده باشم. وقتی دستش رومیذاشت روپیشونیم بیدار میشدم ولی به روی خودم نمی آوردم.روزانه بیشتراز10بار بهم زنگ می زدوحالم رومی پرسید وهی اصرار داشت نرم سرکار واستراحت کنم.خلاصه منم کلی نازکردم ولی صدحیف که امروز دیگه دارم خوب میشم!:(
:311:
سلام . من و همسرم تنها یک ماه بود که همدیگر را می شناختیم که عقد کردیم در دومین جلسه گفت و گو همسرم به محل کارم آمد انجا در شیفت ظهر خلوت بود و ما راحت می توانستیم صحبت کنیم با وجود مخالفت های خانواده و دوستانم مبنی بر اینکه قضیه بیماریم را به همسرم نگویم ولی من تصمیم گرفتم بگویم تا بعدها مشکلی پیش نیاید کلی مقدمه چینی کردم تا به او بگویم که بیماری من تا آخر عمر با من هست مردم درباره صرع خیلی بد فکر می کنند و مطالب تند دیگری گفتم اما او خیلی آرام به من لبخند زد و گفت ساعت شش و نیم میام دنبالت . دم در باش . و چشمان میشی زیبایش را به من دوخت و رفت از خوشحالی کلی گریه کردم و خدا رو شکر کردم :323:که همچین آدمی تو مسیر زندگی من قرار داده الان هم که سه سال از زندگی مشترک ما میگذره حتی یه بار هم منو ناراحت نکرده .:310::310::310::104::104::104:
من شوهرم رو خیلی دوست دارم. خیلی دوست دارم که حال و احوالش خوب باشه و از زندگیش راضی باشه. حتی اگرهمجبور شم برای خاطر خودش هم که شده ترکش کنم تا فکری به حال خودش کنه.
یک شب بعد از اینکه کلی من رو ناراحت کرده بود و من گریه کرده بودم. شوهرم رفت که بخوابه. من هم طبق معمول
کمی با خودم درد و دل میکردم که حال و روزم خوب بشه. که یکدفعه دیدم پا شد و اومد بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم
خیلی غافلگیر شدم و بطور کلی یادم رفت که چه اتفاقی افتاده. بعد یکدفعه ولم کرد و یک لبخندی زد و رفت.
صبح پا شدم خرم و خندان اما دیدم شوهرم توی قیافه است. براش قضیه شب پیش رو تعریف کردم.
اما شوهرم گفت که شوخی نکن.( آخه گاهی توی خواب راه میره!):43:
میدونم خیلی مهربونه. دوست دارم که همیشه حالش خوب باشه . مثل وقتهایی که توی خواب راه میره!
عاشق این تاپیکتونم به خدا......................................
ازدواج نکردم ولی خیلی حرفاتون قشنگه. وای خدای من. انشالله همیشه همینطوری همتون ، همگیتون خوش و خوشبخت باشین.