-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ممنونم عزيزم که به فکر من هستي،درسته تنها کاري که من ميتونم همينه که ميگيد ولي مشاور همش طرف اون رو ميگيره،پس من چي؟چرا اينهمه بلا سر من بياد؟چرا من حقي نبايد داشته باشم؟چرا بايد قبول کنم که اون يکي از معيارهاش که انتخاب من به عنوان کارمند بوده و حساب کردن رو حقوق من؟واقعا حق من از زندگي مشترک چيه؟دوست داشتني که اون ميگه دوست دارم چه جور نفسير ميشه؟دوست داشتن به نظرش يعني چي؟چه جور ميتونه بگه دوستم داره ولي همش آزارم ميده؟
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می
همسرت مطمئنا دوستت داره.اما این وسط نمیدونه.بلد نیست چطور اینو بهت ثابت کنه
در نظر خودش اون داره بهترین کاری رو که به صلاحتونه انجام میده.خب همینقدر بلده.همینقدر به فکرش میرسه
درمورد مشاور.بین هیچ مشاوری نمیاد به کسی که تو رابطه ش مشکل داره بگه حق با توئه.چون اینجوری اوضاع بدتر میشه.مراجعه کننده همیجوریش هم فکر میکنه حق با اونه.حالا اگه مشاور هم تائیدش کنه دیگه به هیچ صراطی مستقیم نمیشه.البته تو هر دعوایی هر دو طرف مقصرن.حالا یکی بیشتر یکی کمتر
اگه دقت کنی همینجا هم بچه ها(مخصوصا اعضای باتجربه) هیچوقت حق رو بطور کامل به یک نفر نمیدن.
می می مطمئن باش اگه همسرت بره مشاوره.در حضور اون هم مشاور حق رو بیشتر به تو خواهد داد.
این طبیعیه و عاقلانه اگه افراطی نباشه.
تو هم حق داری ناراحت باشی.اما ببین عقلت چی میگه؟
ببین ناراحتی تو دردی ازت دوا نمیکنه.پس روش کار کن.رو خودت رو روحیات منفیت.
منم سعی میکنم همین کارو بکنم.دعا کن
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ميدوني مهتاب عزيز يه جايي تو تايپيک گفته بودي ترک زبان هستي منم ترک هستم و چقدر خوب بود که همشهري بوديم،در هر حال: چوق سويرم سني...
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
Mi Mi
fikr elirdim turk olasan
man najur diyim faghat ozun bilasan haraliam?
man shahryarin yurdunda yashiram
san neja?
:46::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام
می می عزیز
شما از رفلکس های همسرت ناراحت میشی در حالی که دقیقا میدونی قراره چه رفتاری ازش ببینی
از این ناراحت میشی که اون به خرید کردن شما اعتراض میکنه ولی نباید ناراحت بشی بلکه باید با یک رفتار قاطعانه نه گریه و زاری و اعتراض بهش بفهمونی شما هم حق و حقوقی داری
من قبلا گفتم الانم دارم میگم شما بعنوان یک زن یک حقوقی در اون خونه دارین که به همسرتون باید یادآروی کنید شاید یکدفعه نشه این مسئله رو براش جا انداخت ولی کم کم میشه این کارو کرد
مثلا وقتی میگه چرا لباس خریدی بگو از این ماه تصمیم گرفتم ماهی یک دست لباس خونه برای خودمو خودت بخرم چون تو روحیمون تاثیر مثبت داره من خسته میشم وقتی همش یه لباس تنمه یا اینکه تورو تو یه لباس میبینم
بخصوص تو لباس نو خیلی بهت میآد وقتی زیباتر میشی منم روحیه ام بهتر میشه
اگه گفت پول حروم میکنی بگو منم همه ی حقوقم رو وارد زندگی میکنم ولی بخشی از اونو برای خودم میخوام چون به چیزهایی نیاز دارم توهم باید همین کارو کنی قسمتی از پولت رو برای خودت خرج کنی این حق مسلمته
و همچنین حق مسلمه من که از پولی که براش زحمت کشیدم یکمی هم لذت ببرم وگرنه خستگیه یک ماه کار کردن تو دلمون میمونه
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
man ozagh dairam
oiannarda
sohravardi diarinnan
...bizim shahrda arvadi chok sevallar
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
yani yurdun "Z" di?
onda uzakhdasan akhi
duz bash tapbsham ya yokh?
nya arvadi chokh sevallar?
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
adi odor
duz bilip san
adi odor amma manim arim aslan ojor dair faght deir man kishiam gorak ojor ola,chok soiondom akhe man sannin sharinda 4 il daneshjoidom ,o 4 il chok iakchi geshti amma heif ke o gonnar gechd,ajab iagchi gonnar gechib dir,vay azizim o gonnar iadima doshdo....
:302::302::302::302::43::43::43::43::46::46:
عزيزم برام دعا کن خيلي احتياج به روحيه دادن دارم حس ميکنم کم آوردم،سعي ميکنم موضوع رو سر فرصت که حال همسرم خوبه مطرح کنم ولي بارها و بارها بعدش از يادم ميره تا مطرح کنم و يا ديگه حوصله اي نميمونه که آتيش زير خاکستر رو دوباره روشن کنم و باز زير خاک دفن ميکنم ولي بعدش که يادم ميفته ديونه ميشم ديونه.....
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می جان
خوشحال شدم عزیزم
خواهر خوبم
منم همیشه بیاد روزهای خوب گذشته(قبل از ازدواج)و دلخوشیهام که میفتم دلم پر میزنه واسه اون روزا
چقدر قدر نشناس بودم من.الان هم هستم و اینو در آینده بیشتر درک خواهم کرد
می می
ببین یعنی اگه کم کم هم شروع کنی شوهرتو عادت بدی به خرج کردن بازم نمیشه؟
میتونی یه بار ببریش مشاوره؟الکی بگو جلسه اول رایگانه و از اونا بخواه کاری نکنن بفهمه.از قبل هماهنگ کن.فکر کنم مفید باشه.اگه خواست ادامه میده اگه نه بازم بهتر از هیچ چیه
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
آخه ميدوني عزيزم اون کلا به مشاور اعتقاد نداره هم بخاطر پولش هم بخاطر اينکه ميگه چه فايده داره با آدم حرف بزنن ولي خود آدم نتونه عمل کنه؟يعني تو اون موقعيت نتونه به حرفاي مشاور عمل کنه،ميگه همه اينها بي فايده س تا وقتي آدم خودش نخواد عمل کنه منم هم که تو اون موقعيت نميتونم خودم رو کنترل کنم،اونقدر حساسه که باور ميکني بعضي مواقع حس ميکنم به مرز جنون رسيدم،آرزو به دلم موند يه روز ناز منو بکشه يه روز کوتاه بياد ،حس مينم شديدا شخصيتم با ازدواج لگد مال شده تبديل شدم به يه آدم بي ارزش که روزمرگي هاشو بايد انجام بده و براي اين زندگي کوفتي پول بياره،تو چي عزيزم چقدر درس خوندي؟چرا خانه داري؟همسرت چي؟اگه دلت ميخواد که کاري پيدا کني بدون که از نظر من البته اشتباهه؟هيچ مزيتي نداره،چون مرد رو تنبل ميکنه،اگه زن خانه دار بود براي اينکه چرخ زندگيش بچرخه مجبور حتي دو شيفت کار کنه تا زنش رو تامين کنه،زن هم راحت به همه کاراش ميرسه تازه پيشه مردش هم محبوبتره اما من چي؟مثل مرد کار ميکنم ،بعدازظهر هم انتظار داره خانم خونه باشم،نازش رو هم بکشم،هيچ توقعي نداشته باشم واخر سر هم بخاطر اين رويه افسرده ميشم،خسته ميشم،غمگين ميشم،نه به خودم ميتونم برسم نه به زندگيم و نه به همسرم،واقعا راست گفتن که مرد براي بيرونه و زن براي خونه،چه فايده داره کار زن بيرون خونه البته براي افرادي مثل همسر من که تبديل ميشه به يه وظيفه،بعضي ها ميگن استقلال بدست مياريم کو؟من مثل خونه دارها نه استقلال دارم نه آزادي حتي محدودتر هم هستم،ميگن زن کارمند اجتماعي تره کو؟مهموني هاي زنهاي خانه دار بيشتر،مهموني رفتنشون بيشتر،راحت تر خريد ميکنن،حرفشون بروتره و تازه هم خودشون شادترن هم مرداشون ازشون راضي تره،استثناها رو نميگم که بعضي مردا چه زنشون کارمند باشه چه خانه دار حقوق همسرشون رو رعايت ميکنن و واقعا خوش بحالشون،اما اونجور که من ديدم خانمهاي کارمند غمگين تر و افسرده تر از خانه دار هاست و خدا به داد همسراي اونها برسه که چه جوري ميخوان اونهمه حق همسري رو که به گردن دارن و انجام نميدن جبران کنن و اون دنيا چه جوري ميخوان جواب پس بدن،البته از ماست که بر ماست،از اول ما زنها نبايد از حق خودمون گذشت ميکرديم که اينجوري تبديل به وظيفه بشه و بعضي مردها رو بد بار بياريم،البته با عرض معذرت از آقايوني که واقعا به حقوق همسراشون واقف هستن.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام دوستان
من ديروز دوباره رفتم مشاور،ميخواستم مطالب گفته شده رو بهتون بگم البته طولانيه پس بهتره طي چند تايپيک براتون بفرستم تا شما هم حوصله تون سر نره:325:.
اين جلسه هم خوب بود و راضي کننده ولي اي کاش همسرم هم ميومد اينجوري مشکلاتمون راحتتر حل ميشد مشاور هم همينو گفت :305::که اگه همسرت ميومد راحتتر حل ميشد و زوج درماني رو براتون انجام ميدادم ولي اينجوري که شما تنها ميايد کار سخت ميشه چون يه سري از مشکلات رو هم بايد همسرتون متوجه بشه و کمک کنه تا حل بشه،ولي گفت حالا که تو تنها مياي ميتوني تا 80% مشاجره ها رو کم کني ولي ممکنه اختلافها سر جاش باشه ،البته گفت:احتمال داره اگه تو تغيير بکني بتوني رو رفتار همسرت هم تاثير بذاري،تمريناتي رو که داده بود نشونش دادم و با قبلي که جواب داده بودم مقايسه کرد همون قبلي ها بود ولي دفعه اول که جوابها رو ديده بود ميگفت از نحوه نوشتن و چيزهايي که نوشتي راضي نيستم و ازم خواسته بود دوباره جواب بدم،اينبار گفت که خوب نوشتم ولي اکثر چيزها رو کلي نوشتم و بهتره ريز کنم چون در قالب نمونه مشکل نمايان ميشه،گفت:مشاجره هاتون زياد بوده ولي اونهايي که مهم بوده و تکرار هم ميشه رو سعي کن بيشتر بيان کني،بعد راجع به اتفاقاتي که تو اين مدت افتاده بود بهش گفتم،البته بهم گفت:زبان بدني ات خيلي بده،آدم بهت نگاه ميکنه اينجور راجع بهت فکر ميکنه که آدمي هستي که از زندگي سير شدي و کاملا نااميدي،فکر ميکني با آدمي ازدواج کردي که خيلي بده و هيچ اميدي به عوض شدن اين وضعيت نيست و بايد فقط تحمل کني،صورتت تک به تک خيلي قشنگ و زيباست ،اندامت ،صورتت، شايد خيلي ها آرزوي داشتن همچين زني رو داشته باشن يکي مثل من که اگه به تک تک اجزاي صورتم نگاه کني من هيچ قشنگي ندارم ولي شايد من از تو توي زندگيم موفق تر باشم و بايدتو هم تلاش کني اين ريزه کاريهاي زنونه رو ياد بگيري ،گفت:شده برو جلو آينه و مثل الان که با من يا همسرت حرف ميزني حرف بزن به حرکات صورتت به زبان بدنت به لحن صحبت کردنت دقت کن و ببين چطور رو طرف موج منفي ميفرستي،شايد وقتي يه مشکلي پيش مياد تو مقصر نباشي ولي مطمئنا تو هم حرکتي کردي ولو با حرکات صورتت اگه با سکوت هم همراه باشه که حرص همسرت دراومده و لجش دراومده،گفت:من که الان باهات حرف ميزنم هنوز هم بهت نمره خوبي نميدم چون همچنان گرفته اي،نااميدي،عبوسي،همش ميخواي آويزون مشکلات بشي،اونطور هم که از همسرت گفتي اون هم همينطوره،دوتاتون هم افتادين تو چرخه لانگ و همينطوربا سرعت کم يا زياد ميچرخيد(بايد در مورد اين چرخه خدمت دوستان بگم که اين چرخه شامل تفکرات ،هيجانات و واکنشها ست که تفکر منفي که ايجاد ميشه بدون کنترل منجر به ابراز هيجات منفي و در نتجه واکنشها و عکس العملها ميشه ،البته اگه اشتباه نکنم و اگه ايرادي بود اميدوارم دوستاني که در اين زمينه وارد هستن يا مدير همدردي محترم بيان کنن)گفت:از اين چرخه بايد بيايد بيرون،بايد همسرتون روش کار بشه تا خشمش رو کنترل کنه شما هم بايد يه دوره مدارا رو طي کنيد،سعي کن راضيش کني بياد،وقتي بهش گفتم:بدم مياد که همش من آشتي کنم و پا پيش بذارم،گفت:خوب نبايد بذاري شرطي بشه براي اينکار هم نذار مشکلات و اختلافهاتون به مشاجره ختم بشه که بعدش به قهر و آشتي بکشه:160:.
ادامه داره.....
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
http://www.hamdardi.net/thread-12020-post-109987.html#pid109987:72:
چطور همسر خسیسمان را درمان کنیم
سلام می می جون
خوبی؟خوب کاری میکنی میری مشاور و پیگیر هستی
مشاور خوبی هم داری.خدا قسمت ما هم بکنه:311:
با قسمت آخر حرفاش به شدت موافقم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مي مي
وقتي بهش گفتم:بدم مياد که همش من آشتي کنم و پا پيش بذارم،گفت:خوب نبايد بذاري شرطي بشه براي اينکار هم نذار مشکلات و اختلافهاتون به مشاجره ختم بشه که بعدش به قهر و آشتي بکشه:160:.
دختر بخند.شاد باش.بخند تا دنیا به روت بخنده:72::72::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ممنونم عزيزم:43::46:
نگفتي چرا با قسمت آخر حرفم که مشاور توصيه کرده بود مخالفي؟منکه فکر ميکنم راست ميگه براي آدمي که اهل آشتي کردن نيست تنها راه چاره اينه که حواسم باشه دعواهامون به مشاجره ختم نشه که مجبور بشم آشتي کنم،البته خيلي خيلي سخته آدم بتونه خودش رو کنترل کنه و تو اون لحظه به اين فکر کنه که کاري نکنه که همسرش عصباني تر بشه و دعوا بدتر نشه،بهم گفت :نميگم حرفتو نزن بخصوص وقتي فکر ميکني صد در صد حق با توه ولي بجاش و اون جاش رو بايد خودت بفهمي که همسرت رو عصباني تر نکنه،گفت:وقتي آروم شد تو فرصت مناسب حرفتو بگو نه تو اون لحظه که اوضاع رو بدتر ميکنه ولي امان از اينکه اون لحظه اونقدر بد و بيراه ميگه که من يا بايد کارم يا حرفم رو توجيه کنم يا دنبال حرف يا کار منطقي تا حرفم رو قبول کنه ولي تو اون لحظه همچين آدمي قبول نخواهد کرد،پس به نظرتون بهتر نيست من از همون اول سعي کنم جلوش رو بگيرم و نذارم کار به اون جاها برسه و با شناخت موقعيت به موقع اقدام کنم؟اينجوري فکر کنم کمتر هم از فحش دادن هاش و کتک زدنهاش در امان خواهم بود و در ضمن تمريني براي شناخت موقعيت که کم کم حرفم و خواسته ام رو هم مطرح کنم.
واي خدا چقدر کار دارم و چقدر سخته:316:،حالا ميفهمم مامانم يا مادر شوهر بي چاره ام چه راههايي رو که طي نکردن تا اينهمه تجربه کسب کنن راجع به اين مرداي:163:.... برنخوره به آقايون همون مرداي نازنين:311:
واي ببخشيد عجب اشتباهي!!!!!فکر کردم نوشتين مخالفي که من اينجوري نوشتم،عجب سوتي ي ي ي ي ي ي ي ي.........:33::33::33::33::P:D
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام.من یه پسره مجردم. می می جان. 35 سالمه. خوش به حالت که متآهلی.نمیدونم چرا من هر کاری میکنم.جور نمیشه.شاید نصیبی ندارمو بایدم بمونمو بترشمو و......... آخرشم جام وداعو بالا برمو بدرود... خوش به حاله تو می می که یکیو داری حرفتو بهش بزنی. من هنوز خدا برام جور نکرده که یکی از جنس مخالفم باشه درستو حسابی براش دردو دل کنم.دیگه چه کنم. گاهی وقتا هم دچار ناراحتی های روحی روانی میشم.که درده قلب بی صاحابمو به کی بگم!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا نگهدار و حق یاورت :323:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلامhamona
شما باید مشکلتونو تو یه تاپیک جداگانه مطرح کنید
رو قسمت ایجاد موضوع جدید در انجمنی که مناسب موضوعتونه کلیک کنید و مشکلتونو مطرح کنین
خوشحال میشیم اگه ما رو محرم اسرار خودتون بدونید
ان شاا... شما هم همدم درخور خودتونو بزودی پیدا خواهید کرد:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
مشاور همچنين گفته هاشو اينجوري ادامه داد که:ببين اونجور که نوشتي بايد خواسته هاتو بگي وگرنه اون از کجا ميخواد بفهمه،بهش گفتم:آخه از وقتي باهاش محرم شدم هر خواسته اي رو بهش گفتم باهام بد برخورد کرده و همين عاملي شده تا نتونم راحت باهاش درميون بذارم و تو خودم ريختم و گفتم بازم ميخواد داد و بيداد کنه گفت:سعي کن لم حرف زدن با همسرت رو پيدا کني اون آدم حساسيه خودت هم همنيطور پس بايد حساب شده عمل کني،بعد بهم گفت:بهم بگو تو اين مدت تا بياي پيشم بگو ببينم با هم جر و بحثي داشتيد و علتش چي بوده،منم شروع کردم به تعريف که:بله همين دو سه روز پيش که من ميخواستم برم آزمايش بدم که يه چکاب کلي بشم محل آزمايشگاه تو خيابان اصلي تو نبش بود و من چون نميخواستم تو اون شلوغي خيابون توقف کنه بهش گفتم برو داخل کوچه و بعد بهم گفت :مگه آزمايشگاه کجاست؟گفتم:تو خيابون که عصباني شد که چرا نگفتي همون جا نگه دارم؟گفتم:بابا من خوبي تو رو ميخواستم که تو اون شلوغي ماشين رو نگه نداري،که داد و بيداد کرد:بابا به تو چه تو جا رو نشون بده ديگه چيکار به بقيه اشش داري؟تو کوچه هم شلوغ بود و بدتر ناراحت شد من پياده شدم تا اونجا برم و همسرم رفت تا جاي مناسب براي پارک ماشين پيدا کنه ،من رفتمو وقت گرفتم و اومدم تا سوار بشم ديدم با پارکبان داره جر و بحث ميکنه من سوار شدم و گفتم يه ساعت ديگه نوبتمه،ديدم عصبانيه گفتم چي شده بود که با پارکبان داشتي حرف ميزدي ؟گفت:تقصير توه ديگه بهم ميگه يا اينجا واينسا يا قبض بگير،منم يه ذره ميرفتم جلو دوباره ميومد،آخرش باهاش دعوام شدو گفتم هيچ غلطي نميتوني بکني،بعد من ناراحت شدمو ساکت شدم که يهو شروع کرد به بد و بيراه گفتن طوري که گفت:شيطونه ميگه همين جا بزن درب و داغونش کن و اهميت نده مردم نگاه ميکنن ها،گفتم :يعني چي،چرا اينجوري ميکني،خوب چيکار بايد بکنم منکه گفتم ميخواستم براي تو سخت نشه که زير لب بد بيراه ميگفت و آخر سر ساکت شد،يه جا رفت پارک کرد و من هم براي اينکه دعوامون کشدار نشه آروم و هر از چندي باهاش حرف ميزدم البته نه با خنده،که البته خودش هم فهميده بود نبايد اونجوري برخورد ميکرد و باز کنترلش رو از دست داده ولي نميتونست اونو ابراز کنه چون براش بد ميشد.
مشاور بعد از شنيدن گفت:خوب ببين کار اون رو من تاييد نميکنم ولي آيا رانندگي کردي؟گفتم:آره،گفت:خوب خود من مثلا با کسي ميرم بيرون مثلا با مامانم وقتي ببينم بهم ميگه:از اينجا بپيچ،از اينجا برو خوب ناراحت ميشم و ازش ميخوام حداقل اونو چند دقيقه قبل بگه تا منم بتونم تصميم بگيرم که چيکار کنم،تو هم جا رو بهش نشون ميدادي بعد اون بود که رانندگي ميکرد و تصميم ميگرفت چيکار کنه،اصلا بعد از اينکه جا رو بهش نشون دادي بهش پيشنهاد ميدادي اينکارو بکنه.
بهش گفتم:يه مورد ديگه اي هم که بود اينه که:يه روز بهم گفت :امروز ميخواي با ماشين برو اداره و با سرويس نرو منم خوشحال شدم،چون ميگفت:ماشينو ببر و پز بده قبول کردم،صبح موقع دراومدن محوطه کمي شيبش تند بود و خوب دنده عقب نگرفتم و کم مونده بود از پشت به جدول بخوره که پيادم کرد و کلي بد و بيراه که هنوز هيچي بلد نيستي اون موقع بهت دارم ماشينو ميدم خدا بداد برسه و امروز رو ختم به خير کنه که بلايي سر ماشين نياري،بعد يه کم رفت و تو راه نگه داشت و گفت:بيا سوار شو و برو خودش هم پياده شد و رفت،موقع برگشت به خونه هم ميخواستم تو اون شيب تند پارک دوبل بکنم که نتونستم بين دو تا ماشين پارک کنم و از قضا از بالا منو داشت مپياييد و ديد که چند بار روشن و خاموش کردم اومد پايين و با اخم و زير لب غرولند کنان ماشين رو از دستم گرفت و خودش پارک کرد راستش خودم خيلي کلافه بودم دلم ميخواست اونو انجام ميدادم و بهش نميگفتم و به قولي پيشش کم نيارم بخاطر اون چند بار ماشينو روشن خاموش کردم،خلاصه رفتيم بالا خونه که رسيديم من رفتم دستشويي صورتم رو شستم و کمي هم با اجازه تون اشکم در اومد که اي واي دوباره ميخواد شروع کنه، رسيدم سر ميز غذا ديدم ناراحت بهم گفت:ها چيه؟بجاي معذرت خواهي ته که قيافه طلبکارانه هم به خودت گرفتي که يه چک رو صورتم و يکي دوتا هم رو سرم نثار کرد و بعد کلي بد و بيراه،بماند که بعدش کلي گريه کردمو و راضي نميشد که اشتباه کرد و حالا چه جوري با هم آشتي کرديم
مشاور گفت:خوب ببين اين کاملا طبيعيه هيچ زني البته تا اونجايي که من ديدم سر موضوع رانندگي نشده با همسراشون بحث يا دعوايي نکرده باشن و نگن ميزني ماشينو درب و داغون ميکني،فکر نکن فقط واسه تو اينجوريه و چون تو ناشي هستي يا اينجوري فکر ميکنه اين کارا رو ميکنه،اين با گذشت زمان درست ميشه ،بهش گفتم:والا به همسرم هم گفتم که وقتي تو نيستي من خوب ميرونم ولي فقط کافيه تو بيرون از يه جايي نگاهم کني من اعتمادم رو از دست ميدم،مشاور گفت:اتفاقا نيابد اينجوري بکني،بعضي چيزها هست که با ايجاد موقعيتي براي برخورد حل ميشه مثلا در اين مورد بايد اونقدر مهارت پيدا کني و بذاري يه بار ببينه که خوب ميروني و بعد بهت اعتماد کنه اونجوري موضوع حل خواهد شديعني با مسئله برخورد کني و نه اينکه ازش فرار کني.
بهم گفت:تو نوشته هات اينجوري من استنباط کردم که فکر ميکني داري نقش مادر رو براش بازي ميکني،ولي دارم بهت هشدار ميدم نذار نقش مادر رو براش داشته باشي و تو کارت يا لحن حرف زدنت دقت کن،چون اگه براش بشي مادر نقش همسري رو از دست ميدي و انوقته که ميره سراغ پيدا کردن همسر و يه معشوقه براي خودش،گفتم:نميفهمم چه جوري ميشه که من همچين جايگاهي رو براش پيدا ميکنم،گفت:مثل بچه ها باهاش برخورد نکن،مثلا اينو بپوش اون نپوش،اينو بکن اونو نکن،اين حرفي که زدي تو اون جمع زشت بود اينو نگو اونو بگو،گفتم:خوب چيکار کنم؟گفت:مثلا بجاي اينکه بگي اينو نپوش و در حالي که شما از اون لباس بدتون مياد راحت بگيد:به نظر من اون يکي بيشتر بهت مياد اين اصلا بهت نمياد،من از اين لباست خوشم نمياد،بجاي تو از من تو جله هات استفاده کن،بذار اون هم بدونه داري از جانب خودت حرف ميزني و نظر ميدي نه در جايگاه مادر براش....
ادامه دارد.....
بهش گفتم:اينکه همش انتظار داره حواسم بهش باشه وقتي از اداره ميام براش تعريف کنم تو ادره چه اتفاقي افتاده،يا وقتي بخاطر کارم از اداره ميرم خونه مامانم اينا انتظار داره بهش زنگ بزنمو حالش رو بپرسم يا از اداره بهش زنگ بزنم يا رفته بودم ماموريت از اينکه دير جوابش رو دادم خيلي عصباني بود و فکر ميکرد من اونو فراموش کردم و يا به قول خودش ديگه دارم از ياد ميبرم که شوهري داشتم؟
مشاور گفت:305::خوب ببينم زنگ زدن به اداره فقط شرطي از طرف توه يعني فقط تو بايد زنگ بزني؟گفتم:نه اونهم همون مقدار که من زنک بزنم ميزنه،گفت:از اداره مياي به هدف کنکاش تو کارته يا دوست داره براش تعريف کني،گفتم:البته يه کمي دلش ميخواد فضولي کنه ولي خوب بخاطر اينهم هست که دوست داره در اين زمينه باهاش حرف بزنم ،گفت:ببين بايد خانه دوران کودکيش بررسي بشه،اون حس ميکنم احتياج به محبت داره بخصوص نياز به محبت از جانب تو،بايد سعي کني از دريچه محبت وارد بشي و باهاش حرف بزني و در ضمن حرف خودت رو هم بزني،اون وقتي ميبينه که تو ناراحتي و ميبينه که با عصباني شدن يا داد و بيداد کردن يا قهر کردن نتيجه ميده :320:و بهش توجه ميکني خوب اين روش رو پيش ميگيره که نبايد بذاري اين شرطي بشه،سعي کن هميشه خنده رو باشي زبان بدني ات رو تغييير بدي،لحن حرف زدنت رو،باهش درگير نشو ولي خواسته هاتو و نيازهاتو سر موقع هم مطرح کن:310:،بهش گفتم:اون روز که سر لباس که من تو ماموريت خريده بودم و خيلي ناراحت بود که چرا خريدم يکي دو روز بعد بهش گفتم:تو منو دوست نداري که گفت:چي گفتي؟اون موقع کي به اين نتيجه رسيدي؟گفتم:چند روزي هست،گفت:پس من دوست ندارم ديگه؟يک دوست داشتني بهت نشون ميدم که بفهمي دوست داشتن يعني چي،نمک به حروم. و ناراحت سکوت کرد،مشاور گفت:ببين،باز لحن گفتنت اشتباه بود، بجاي اون بهتر نبود بگي:من حس ميکنم ديگه برات دوست داشتني نيستم و از اين ناراحتم؟چون تو اين حس رو داري و ميخواي رفع سوءتفاهم بشه،ولي وقتي ميگي منو دوست نداري:302:،يعني داري اونو به دعوا دعوت ميکني و به قولي لجش رو در مياري،اون هم چون حساسه و البته اگه کمتر هم حساس بود اين حرفي رو که بهت زد ميزد.
گفت:آيا تو حرفاتون از مقايسه کردن هم استفاده ميکنيد ؟براش گفتم:آره من خودم وقتي ميبينم يه چيزي ميخوام و نميخواد انجام بده غير مستقيم طوري بهش ميفهمونم که بقيه شوهرها اينکارا رو ميکنن و خيلي دقت ميکنم که به غرورش بر نخوره و البته بعضي جاها نتيجه گرفتم،ولي اون مستقيم بهم سرکوفت ميزنه،دائم خواهرش رو برام مثال ميزنه که اينجوري ميره اينجوري مياد اينکارا رو براي شوهرش ميکنه اينجوري ميپزه و.... که من ناراحت ميشم،بهم گفت:خوب البته مقايسه کردن اگه در جهت پيشرفت باشه و با الگوي خوبي مقايسه بشه خوبه البته اگه درست و به جا باشه ،گفت :ميخواستم چند دقيقه باهات کار کنم تا الگوي فکريت رو ببينم چيه ولي وقت نميشه و انشاا... جلسه بعد که روتمرينت تمرکز بيشتر داشته باشي و ايندفعه جزئي تر بنويسي،بعد ازم خواست تا عکس شوهرم رو نشونش بدم تا از روي عکس اگه بشه ببينه چه جور شخصيتي ميتونه باشه که گفت خيلي خوب ميشد اون هم ميومدو باهاش کار ميشد،در آخر بهم گفت:ميدونم حس ميکني خسته اي و تموم کردي همه ما آدم ها نياز به شارژ شدن داريم و البته خود من،ولي تو زود نااميد ميشي و زود فکر ميکني به پايان رسيدي و خيلي خودت رو زجر ميدي و همه اينهايي که گفته ميشه رو زود فرموش ميکني براي همين تو بايد تند و تند شارژ بشي،وقتي اومدي داخل اتاق به نظر گرفته و عبوس و البته نااميد به نظر ميرسيدي و لي الان که باهات حرف زدم چهره ات بهتر شده و حس ميکنم يه روزنه اميد تو چهر هات نمايان شده و سرحال تر شدي،گفت:برو به حرفامون خوب فکر کن و سعي کن عملي کني:303:.....
:310::310::310::310::310::310::310::310::310::310:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می جان
واقعا ممنونم از اینکه حرفهای مشاورتو اینجا میذاری تا ما هم استفاده کنیم
واقعا خیلی مفید هستن
مخصوصا این آخری
چقدر دلم میخواست منم یه مشاور خوب مثل مال تو پیدا میکردم
ان شاا... که بشه
برات دعا میکنم:323:
:72::72::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
مهتاب عزيزم ممنونم:43::46:،اميدوارم دوستان اگه خدايي ناکرده تو يکي از اين زمينه ها که مشکل داشتن به دردشون بخوره بخاطر همين سعي ميکنم جز به جز اون حرفهايي که بينمون رد وبدل ميشه رو براتون تعريف کنم :325:و البته مشاور خوبي دارم و صد البته ويزيتش هم همينطور که فکر کنم سر به فلک بذاره :311:ولي نميدونم ميرم اونجا با اينکه خيلي آدمه جدييه و يه مقدار هم معطل ميشم ولي ميرم و ميام بيرون آروم ميشم و اميدوارتر که منو و همسرم مشکلمون جدي جدي نيست که بخوام به جدايي فکر کنم ولي خوب امان از اينکه تو اون موقعيت بحراني قرار بگيرم اون موقع است که فکر ميکنم کارم تمومه ولي بايد روش کار کنم کار سخت تا مديريت زندگيم رو دستم بگيرم،برام دعا کنيد :227:، مهتاب عزيزم فکر کنم اين مشاور ايميل داره اگه بتونم از منشيش بگيرم حتما در اختيارت ميذارم:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز سلا م اول از همه خیلی ممنونم که همه صحبتای مشاور وخودتونو اینجا مینویسین واقعا به در می خوره وماهم استفاده میکنیم:303: فکر کنم باید از ماهم حق ویزیت بگیری:311:اخه داریم مجانی مشاوره میشیم . بنظرم مشکل شما حاد نیست و با رفتنت به مشاوره وعمل کردن مشکلتون حل میشه نباید به جدایی فکر کنی:81: ادامه بده مطمئن باش نتیجه میگیری از خدا میخوام :323:که هرچی سریعتر بهمون بگی که مشکلتون حل شده ودیگه مشکلی ندارین:122::46::46:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز واقعا اول باید به تو تبریک گفت به خاطر داشتن چنین مشاوری و بعد هم باید به همسرت تبریک گفت بخاطر داشتن چنین زن پر تلاشی و البته به مشاوره ی محترم هم باید تبریک گفت بخاطر این درک و شعور بالا و البته اطلاعات خوبی که دارن و سعی که می کنند برای سازندگی زندگی شما!:311::104:
من این گل رو با همه ی انرژی و عشق و محبت به می می خوبم تقدیم می کنم!!!!!!!هووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووو را!:227::227::227::72:
می می می دونی چیه! اصلا دیگه از این به بعد وقتی تاپیکت رو می خونم انرژی مثبت می گیرم، باور کن این رو جدی می گم، احساس می کنم توی صحبت هات پر شده از امید به یه زندگی خوب و زیبا! می می تو می تونی بهترین همسر دنیا باشی اگر بخوای! که می خوای! می دونی چیه! می می عزیز ازت یه چیزی می خوام اینکه تمام سعیت رو بکنی که توی خونه تشنج ایجاد نشه، اگر هم دعواتون شد تمام سعیت رو به کار ببر که کش دار نشه، یعنی از محیط دور شو و به خودت و همسرت فرصت بده که یه کم تنها باشید، بعد با مهارتهای خاصی که مطمئنم تا الان کسب کردی خیلی راحت با فکر، بیا به همسرت بگو، دوست دارم در مورد موضوعی که امروز بین مون پیش اومد یه کم حتی برای چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟ احساس می کنم این جوری یه کم آروم ترم و خوشحالترم، اصلا هم دلم نمی خواد دنبال مقصر باشم، چون اصلا مهم نیست، فقط می خوام باهم بگردیم ببینیم می تونستیم منطقی تر برخورد کنیم؟این ها رو هم با لحن مهربون و دلسوزانه بگو جوری که همسرت احساس کنه تو در جبهه ی اون هستی و دلسوز زندگیت هستی نه اینکه فقط به فکر خودت باشی!:43::46:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام :72:
ممنونم عزيزان که مثل يه خواهر بهم کمک ميکنيد و به فکرم هستيد،خوش به حالم با اينهمه دوستان مهربون و دوست داشتني که دلسوزانه پيگير وضعيت من هستن:46::43:،شايد نتونم با عزيزترين و نزديک ترين افراد خانواده ام مثل مادر،خواهر يا.... راجع به اين موضوع ها درد دل کنم چون ميترسم از روي احساسات جوابم رو بدن و اونها رو هم درگير زندگيم بکنم و ديدشون نسبت به من يا همسرم تغيير بکنه ولي وقتي ميام اينجا و درد دل ميکنم آروم ميشم و مطمئنم با دوستايي که دارم راحت ميتونم درد دل کنم،دوستان خوبم من اميدوارم مشکلاتمون حل بشه ولي خوب اختلاف هميشه هست چون من با همسرم فرق دارم و مطمئنا زندگي بدون هيچ مشکلي نخواهد بود ولي اميدوارم اين زندگي تا هميشه پا برجا بمونه همراه با صميميت و دوست داشتن متقابل:323:،وقتي آروم که هستم با خودم فکر ميکنم ميبينم من واقعا همسرم رو دوست دارم ولي يه ترسي هميشه باهامه که نکنه با هم دوباره دعوامون بشه اونهم از دعواهايي که خيلي بد برام پيش اومده و يا نکنه يه روزي همه اينها تموم بشه و بهم خيانت کنه؟؟؟ :163:ولي نه من به حد کافي مشکل دارم نبايد ذهنم رو با اين افکار منفي درگير کنم چون اينجوريه که با فکر باز ميتونم فکر کنم ،راه درست رو انتخاب کنم و زندگيم رو بهتر از قبل بکنم،نبايد گذاشت اين فکرا مثل يه علف هرز تو ذهنم رشد کنه و روز به روز تمام وجودمو فرا بگيره:160: اميدوارم و خدا هم کمکم کنه،خيلي دلم ميخواد يه روز منم عضو انجمن افراد خوشبخت باشم و يا برم تو تايپيکي که به نتيجه رسيده ها ميرن و با افتخار بگم درسته زندگي پر از فراز و نشيبه ولي من به نتيجه رسيدم و با تمام وجود حس ميکنم خوشبختم....:310::227:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
:203:البته منو ببخشيد من فقط به خانها اشاره کردم چون بعضي از دوستان آقا هستند و با عرض معذرت من فراموش کردم از اونها هم تشکر کنم چون اونها هم مثل يه برادر کمک حالم هستند و ممنونم:D
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می میدونی چیه؟ اصلا من همه ی این حال و روزها رو تجربه کردم و شما باید این رو هم بدونی که دقیقا همسر شما هم همین احساسات رو داره نسبت به شما! یعنی چی؟ یعنی اینکه همسر شما هم دائم پیش خودش میگه نکنه، این دفعه که من عصبانی شدم نتونم خودم رو کنترل کنم؟ نکنه بازم ایندفعه هم اگر از روی خستگی حرفی به خانومم زدم، بازم ناراحت بشه و یا گریه می خواد بکنه یا قهر؟ نکنه و هزاران ترس و نکنه هایی که شما با رفتارهات به ایشون منتقل کردی درست مثل ترسهایی که در وجود شماست و ایشون به شما منتقل کردند بدون اینکه متوجه باشند و بخواهند که از روی عمد این کار رو انجام داده باشند!
می دونی منظورم چیه؟ منظورم اینه که زندگی یه زندگی متقابله و رفتارها و احساسات حتی درونی زن و مرد و باورهاشون نسبت به هم خیلی خیلی می تونه توی زندگی و توی روحیه و جسم زن و مرد تاثیر بگذاره!
پس به این موضوع فکر کن که به جای چرخیدن یه چرخه ی معیوب توی زندگی، این چرخه از یه نقطه ای قطع بشه و بخواد که به سمت خوبی و عشق کشیده بشه، حالا فرقی نمی کنه این زن باشه یا مرد! مهم اینه که این چرخه از یه جایی قطع بشه و دوباره با یه نیروی جدید و امیدوارانه به سمت خوبی و محبت و تفاهم سوق داده بشه، که مطمئنا برای اول راه چرخوندن این چرخه خیلی خیلی سخت میشه، چون اون زن یا اون مرد که توقف کرده برای بازسازی، باید از گنجینه ی درونی خودش مایه بگذاره، باید از انگیزه های درونیش استفاده کنه برای چرخوندن، چون طرف مقابلش چیزی بهش نداده که بخواد پسش بده، و البته که برای راه انداختن این چرخه باید ریز ریز شروع کرد، از رفتارهای پرمحبت و بدون توقع کوچیک کوچیک برای دل خودت، فقط بخاطر خودت که چون طرف مقابل رو دوستش داری و می خوای که این عشق رو توی دل خودت پرورشش بدی، شروع می کنی تا آروم آروم این چرخه شروع کنه به چرخیدن و بازخوردهای مثبت و خوب! و این بهترین هدف میتونه برای هر کدوم از ماهایی باشه که توی هر رابطه ای قرار می گیریم تا زنده باشیم، تا لذت ببریم تا معنی عشق رو بفهمیم!:72:
اوه! چقدر فلسفی حرف زدم ها!!!!!!:311:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
del عزيز سلام و ممنونم از همکري تون:72::46::43:،راستش من يه کم گيج شدم البته اين از خنگي منه ميشه بيشتر توضيح بدين؟اگه يادتون باشه تو چند تايپيک قبلي اشاره کردم به چرخه لانگ که مشاور بهم گفته بود شما هم منظورتون اونه؟:162:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ببین عزیز دلم، منظورم اینه که شما باید روش جدیدی رو توی زندگیتون امتحان کنید و برای پیداکردن انگیزه و ادامه دادن این راه جدید باید از نیروهای درونی خودتون و از انرژیهای وجودیتون باید استفاده کنید! یعنی شما باید از درون خودتون خوشحال باشید، از اینکه زن هستید، از اینکه می تونید فوق العاده باشید و هستید! از اینکه قدرت تشکیل این زندگی رو داشتید! از اینکه تونستید زندگی مشترکی رو تشکیل بدید! از اینکه زیبا هستید! از اینکه اون قدر باهوش بودید که تشخیص دادید که برای ادامه ی این راه باید از یه متخصص استفاده کنید و هزاران هزار نیروی فوق العاده ای که در درون دارید و این تنها شما هستید که می دونید چه انرژیهای فراوان دیگه ای دارید که همه ی اینها می تونه یه انگیزه ی عالی باشه برای شروع و حتی برای ادامه دادن!
ببین گلم! دوستان قدیمی تالار می دونن که همسر من از همون دوران نامزدی یه آدم تندمزاج و عصبانی بود، اما من بعد از کلی راه و روش تست کردن و پیش انواع مشاوره رفتن و پیگیری و مهم تر از با تغییراتی که در درون خودم به وجود آوردم، می دونی وضعیت امروز زندگیم چطور هست؟
توی این روزها دیگه من غصه نمی خورم، دیگه اشک نمی ریزم، دیگه ناراحت نیستم، دیگه از اینکه همسری دارم که تند مزاجه عصبانی و دلخور نیستم از خودم، بلکه این روزها آرامش داره از درون من فوران میکنه و من فوق العاده آرومم، این ترم 20 واحد سنگین داشتم، همه رو شکر خدا وقتی از امتحان میام بیرون می دونم که قبولم؛ و همسرم، باور می کنی دیگه به جای مقاومت و جبهه گرفتن و یا نشنیدن و اما و اگر و هزاران مورد دیگه ای که چند وقت طول کشید و من با همه شون کلنجار رفتم، این روزها خودش رفته پیش یه روان پزشک و تنها در مورد موضوع عصبانی شدنش و راه های مقابله ی با او صحبت کرده و داره پیگیری میکنه، خودش به موقع داروهاش رو مصرف میکنه و هر روز داره در مورد اینکه امروز چقدر تونستم خودم رو کنترل کنم و چقدر مثلا سر کار آروم بود، بدون اینکه حتی من ازش بپرسم بهم میگه، و این می دونی یعنی چی؟ یعنی بزرگترین موفقیت برای من و همسرم، بدون هیچ زور و اجبار و دعوایی و همسرم امروز باور کرده که من در جبهه ی مقابلش نیستم، من تنها دوست دارم که در کنارش باشم و بهش تکیه کنم!
خیلی حرف زدم، من رو ببخش! اصلا نمی خواستم از خودم بگم، اما تنها هدفم این بود که زن یعنی یه قطب قدرتمند و تغییر در درون تو یعنی موفقیت!:46:
امیدوارم که موفق باشی!
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می جان
چه خبر؟
هستی یا نیستی؟
نمیدونم چرا وقتی آن میشی اسمت نمیاد تو اعضا آنلاین
مشکلت چطوره؟بهتر شده وضعیتت؟:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیزم، کاش می شد و واقعا از ته دلم دوست دارم که این روزها از خودت و کرده هات و تغییراتی که در درون تو و زندگیت به وجود اومده بگی؟ دلم می خواد از خودت بشنوم!
منتظرتم، پس شروع کن!:82:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز، خیلی بیکاری که میخوای واسه شوهرت نامه به این طولانی ای بنویسی. مردا اصلا حوصله این کارا رو ندارن اگه داشتن دیگه ما زنها هیچ غصه ای نداشتیم. به نظر من بی خیالش خودتو عشق است. یه جور دیگه سرتو گرم کن روی اونم زیاد حساب نکن یعنی اصلا حساب نکن. مثل من. تنهایی از خوشبختیت لذت ببر مثل من. واسه خودت ترانه های عاشقانه بخون مثل من. رو پای خودت وایسا و اصلا بیخیال وابستگی عاطفی شو مثل من.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
اولا به دوست عزيم ميترا خانم سلام و خوش آمدگويي ميگم بابت اومدنش تو تايپيک من:72:
:305:بايد بگم عزيزم نميشه بي خيال شد چون اين زندگي متاهليه و با زندگي مجردي واقعا زمين تا آسمون فرق داره و از طرف ديگه با اينکه با شوهرم دعواهاي بدي هم کرديم نميدونم يه جورايي هم اون و هم زندگيم رو دوست دارم و نميتونم تنها زندگي کنم چون همه چي به اين راحتي نيست،البته خيلي موقع ها دلم تنگ ميشه و ميخوام بي خيال شم ولي نميشه و نبايد به همين راحتي ول کنم بالاخره من متاهل هستم و بايد متعهد باشم و بمونم،بيشتر من تمايل دارم زندگي متاهليم بهتر بشه تا اينکه تنها زندگي کنم......
و اما دوستان عزيزم سلام وممنونم عزيزانم که به فکر من هستيد و سراغ منو گرفتيد:72::46::43:
راستش اوضاع هم خوب بود و هم بد راستش اعصابم با اين دمدمي مزاج بودن همسرم بهم ميريزه و وسطاي راه واقعا کم ميارم،باور کنيد سخته خيلي سخت،وقتي خانمهاي اطرافم رو ميبينم چه راحت خواسته هاشون رو براي شوهراشون مطرح ميکنن و جواب ميگيرن دلم ميگيره سعي ميکنم انرژي منفي رو از ذهنم دور کنم ولي خوب منم ادمم،چقدر بايد تحمل کنم؟
خيلي حرفا براي گفتن دارم و مطمئنا باز با حرفام سر درد خواهيد گرفت ولي اگه نگم ميترکم،پس شرمنده اخلاق ورزشيتون:rolleyes:
تو اين مدت اوايل خوب بود بايد هم خوب ميشد چون مسئله هاي نبود که مطرح بشه و ناراحتي پيش بياد،من امتحان زبانم رو دادم و از قضا با وجود اينکه ماموريت تهران بودم و دوستام همگي افتاده بودن ولي من قبول شدم،شوهرم اولش خيلي حرف ميزد که اگه قبول نشي ديگه نميذارم بري،دوستات همه افتادن و ... از اين جور حرفا خلاصه زد و قبول شدم و بهش هم گفته بودم امتحان سخت بود اون هم تا نتايج بياد خيلي استرس داشت ولي وقتي فهميد قبول شدم باور نميکرد و يه بار ديگه بهش ثابت کردم من تو درس زرنگ بودم و هوشم خوبه خيلي خوشحال شده بود حتي يه بار هم پيش خواهر و برادرش که اومده بودن خونمون اينو گفت که امتحانش سخت بود و دوستاش قبول نشدن ولي مي مي قبول شد(يه بار بهم گفت درسامون سخته و نميدوني با چه مکافاتي دارم امتحانات رو ميدم ولي من قبول نداشتم چون همش چند برگ جزوه داشتن ولي براي خوندن تنبلي ميکرد بهش گفتم:من حاضرم درست رو بخونم و امتحان بدم تا بدوني داري تنبلي ميکني بهش برخورد و گفت:باشه مطمئن باش نميتوني يه سوال رو کامل جواب بدي و قرار شد من دو صفحه رو بخونم و از بين 6 تا سوال سه تا بهم سوال بده من نيم ساعتي اونها رو خوندم و بعد قرار شد 2 ساعت بعد ازم امتحان بگيره تا به قولي تو اين مدت يه مقدار هم فراموشم بشه و نتونم بنويسم ولي از قضا سوالاتش رو کامل نوشته بودم و واقعا تعجب ميکرد که من يادم مونده باشه سولات قلمبه صلمبه رو با جوابهاش حفظ کنم و بفهمم اونهم به اين خوبي، قرار بود اگه من بردم يه ماه ظرفها رو بشوره و از اونجايي که خيلي مطمئن بود قاطعانه قبول کرد و لي بعد امتحان دادن اولش جر زني ميکرد و بهانه که نخير سوالات راحت بود اين که چيزي نبود و از اين حرفها ولي بالاخره قبول کرد دو هفته ظرفها رو بشوره البته قطعانه قبول نکرد من هم اصراري نداشتم چون بيشتر شرط شوخي گونه اي بود و جدي نبود ولي دقت که ميکنم خودش حواسش هست و سعي ميکنه ظرفها رو بشوره البته نه هميشه):D
دو سه روز پيش خواهر بزرگش که خيلي وقت بود ازمون خبري نميگرفت شب زنگ زد خونمون و احوالپرسي بماند که فقط با همسرم حرف زد و همسرم آخر سر شام دعوتشون کرد و با اصرار که سه شنبه حتما بيايد، من خيلي از کارش ناراحت شدم اول اينکه چرا خواهرش اصلا با من حرف نزد و چرا همسرم اونها رو براي شام دعوت کرد؟چرا اونها ما رو دعوت نميکنند و اين همسرمه که هميشه پيش اونها کوتاه مياد؟بازم طبق معمول وقتي پاي خانوادش اومد خر شد و انگار نه انگار زني هم داره،همش به اين فکر ميکردم چرا براي خريدن يه لباس هي ميگه پول نداريم ولي براي خانواده خودش بايد اينهمه ريخت و پاش کنه؟ما که وظيفه اي نداريم براي من کاري نکردن که من احساس دين کنم ولي همسرم بعدش گفت که خواهر بزرگمه بالاخره چند بار رفتيم خونشون،راستش خسته شدم از اينکه اينهمه همسرم نفهمه و هي براي هر چي بهش بفهمونم که اشتباه ميکنه و آخرش هم نفهمه و طرف خانوادش رو بگيره،بي چاره زنهايي مثل من که همچين همسرايي دارن بي چاره خانوادم،که به من که ميرسه همه چي با حساب و کتابه و اصلا پيشنهادي نميده که بابا بي چاره خانوادت اينهمه رفتيم يه شب دعوتشون کنيم البته من خودم هم تمايلي براي مهموني دادن ندارم،بدم مياد، من بي چاره هم بايد تو خونه جون بکنم هم بيرون که چي دو سه نفر بيان و بخورن و کيف کنن،دعوت هم که ميکنن نه ميشه درست و حسابي خورد و بايد بعدش بلافاصله رفت کمک کرد و شستن ظرف و... نه اينکه بگم خواهر يا جاري ام آدمهاي بدي باشن يا کمکي براي آوردن و بردن و شستن نکردن ولي وقتي رفتن من بي چاره که اونهمه زحمت کشيدم همش هدر ميره و چون يه کم بچه هاشون شيطونن و کمي خونه رو به هم ميريزن و همسرم هيچي نميگه ولي بي چاره خونواده من که وقتي ميان دلشون نمياد که بيان مبادا من تو زحمت بيفتم چه برسه به اينکه چيزي رو بهم بريزن،نميشه هم چيزي به همسرم گفت که سريع ميگه:ببين تو اصلا چشم ديدن خانواده منو نداري،يه بار اومدن خونمون ببين چي کار کردي؟خسته شدم آدم هم اينقدر نفهم و کله خراب و کله شق،انگاري تو عمرش زن نديده،فقط تو حرفاش و کاراش ميگه من وجالبه اعصاب هم نداره که ذره اي چيزي طبق روالي که ميخواد نشه،خلاصه خواهرش رو دعوت کرد و منم مخالفتي نکردم بهش گفتم کنار مبل يه گلدون کمه حيف امتحان داري کاش ميشد براي سه شنبه گل و گلدون ميخريديم که گفت اگه دوست داري فردا(دوشنبه) صبح با خواهرت هماهنگ کن و برو هر جوري رو که دوست داري بخر اول باورم نشد گفتم واقعا گفت:آره،فردا صبح من مرخصي ساعتي گرفتم و با خواهرم بعد از کلي دوندگي گل و گلدون رو گرفتم و چون ماشين دست من بود و البته چون نميتونستم داخل شهر ببرم با آژانس اونها رو آورديم جلوي اداره و من گل و گلدون رو گذاشتم تو ماشين خودمون و خواهر هم با همون ماشين رفت خونشون،بعد از ظهر که رسيدم خونه خيلي ذوق و شوق داشتم و همسرم هم اينو ميديد و خوشحال بود،گلدون و گلها رو درآورديم اما بعد از تموم شدن مدام غر بود که ميزد و البته فحشهاي رکيک که بارم ميکرد،اول ميگفت:گلدون قشنگ نيست و پول رو حروم کردي بعد گلها قشنگ نيست و بعد چرا تعدادشون زياده که ديگه گير داد به اين آخريه و ول کن نبود خيلي عصباني بود که چرا گذاشتم بري بخري؟چرا گذاشتم تنهايي بري بخري؟منم اول هي بهش گفتم بابا اينجوريه خيلي قشنگه چرا بد تا ميکني(بماند که انصافا هم قشنگ بود)هي بهش ميگفتم:بابا همه جا رو زير و رو کردم تا اينها رو با قيمت مناسب گير آوردم ولي قبول نميکرد و وقتي ديدم عصبانيه گفتم: خوب ميگي تعدادش زياده ميرم عوض ميکنم و خلاصه يه کم ناز وادا درآورد تا آروم شد بعد که آروم شد ديد من هي بهش ميگم :من با چه ذوق و شوقي خريده بودم که گفت: اما خوب با همه اين حرفا قشنگه براي اينکه دلت نشکنه،منم گفتم:بعد از اونهمه حرف،واقعا که تو چه جورشي؟ولي خوب معلوم بود هنوز ناراحت بود و اون موضوع تموم شد.:72:
پريشب سر يه موضوعي که حق با همسرم بود و کوتاهي از من و چيزي بود که من سهل انگاري کرده بودم ناراحت شد و من هم خجالت زده حق رو به اون دادم و بعدش نميدونيد شروع کرد به چه حرفهايي بهم نزدن که:"ديگه از دستت خسته شدم، چقدر سهل انگاري؟ چقدر بي خيالي؟ مگه مردم کارمند نيستن؟آسمون دهن وا کرده فقط تو کارمند شدي و افتادي؟"همه چيز رو قاطي کرد و همش شد انتظارات اون از من انگار نه انگار اون هم آدم اين خونست و بايد تو خونه بهم کمک کنه،همش شد وظيفه من و اون هيچي،داشتم داغ ميکردم از اينکه اينجوري تحقيرم ميکنه،سکوت کردم و هيچي نگفتم و اونجا رو ترک کردم،با خونه و جمع و جور کردنش ور رفتم که تو آشپزخونه بودم که با حالت بچه گانه اي اومد و پشت پرده از گوشه اش ميکشيد کنار و يه چشمي بهم نگاه ميکرد شايد فکر ميکرد دارم گريه ميکنم و نميخواست اوضاع خراب تر بشه يا شايدم خودش فهميده بود زيادي اتيشي شده و نميخواست کش پيدا کنه ولي من باهاش سرد برخورد کردم و بعد شب رفتيم خوابيديم بدون اينکه من چيزي بگم،صبح هم که بهش گفتم خيلي زود داريم ميريم مگه قرار نيست تو رو برسونم و بعد من برم،با عصبانيت گفت:کي گفته قراره تو ماشين رو ببري؟من هيچي نگفتم و تو ماشين هم فقط سکوت کردمو هيچي نگفتم،خوب منم آدمم بايد ناراحتي ام رو ببينه و بدونه که ناراحتم کرده بود،نزديک اداره گفتم:اگه نميخواي دور بزني من همينجا پياده بشم و اين يه ذره رو پياده برم که هيچي نگفت،بهش گفتم:ميري؟داد زد که خوب برو ديگه ،و خواست شروع کنه که خداحافظي کردمو و پياده شدم،تو اداره وقت که کردم بهش زنگ زدم و احوالپرسي که امتحانش رو چه جوري داده بود باهام گرم گرفت،ولي وقتي اومد دنبالم يه کم حالم خوب نبود و صورتم گرفته بود و از يه طرف هم از اينکه مهمون داشتم و مجبور بودم با اين حال بدم به اونها برسم ناراحت بودم تو ماشين بهش گفتم تو اداره هر کاري کردم صبحانه ميلم نکشيد و حالم خوب نبود و که سرش رو تکون داد و هيچي نگفت و عصباني شد منم يه کم سرد باهاش احوالپرسي کردم،تو پارکينگ من پياده شدم تا در رو باز کنم يه کم سفت بود و دير باز کردم و چون حالم خوب نبود قيافه جالبي نداشتم که موقع پياده شدن چند تا فحش بارم کرد که آماده خوري،اونقدر تو خونه مامانت حاضر و آماده خوردي که نميخواي تن به کار بدي،خونه که اومديم ناهار رو آماده کردم و بهش گفتم پاشو بيا ناهارت رو بخور اخم کرده جلوي تلويزيون دراز کشيده بود که گفت نميخورم،يه کم باهاش ور رفتم که پاشو بيا بخور مگه ناهار تو اداره خوردي؟جواب نداد و بهم گفت:برو گم شو بابا،منم اومدم پيشش دراز کشيدم و بعد بلند شد تا جوجه ها رو براي شام آماده بذاره و منم بلند شدم تا بهش کمک کنم ولي نذاشت، باهاش کل کل نکردمو و رفتم تا به خونه و بقيه کارا برسم ،با عصبانيت بهم گفت :برو ناهارت رو بخور گفتم:ميل ندارم براي تو آماده کرده بودم،گفت:صبحانه هم نخوردي و ناهار هم،براي چي؟ بخاطر استرس مهمونه؟ گفتم:نه،ميلم نکشيد،از اونجا من خودم رو به کار مشغول کردم تا باهاش کل کل نکنم بماند که بلند يا آروم مدام بهم بدوبيراه ميگفت و من محلش نميذاشتم،از دستش کلافه بودمو خسته،اونقدر از دستش ناراحت بودم که دلم ميخواست خفش کنم،آخه خيلي ناراحتم ميکرد،داشتم ميز عسلي ها رو پاک ميکردم که با ناراحتي پرسيد:فقط اين مقدار کلم رو ميخواي براي سالاد درست کني؟با سردي که انگار غرق کارم هستم گفتم:نه بقيه اش تو کشوه يخچاله و بعد برگشتم نگاهش کردمو گفتم:الان درست نکني ها زوده،که شروع کرد به داد و بيداد که انگار منتظر بهانه بود:عجب آدم بي شعوريه ها،آخه کو درست کنم؟شيطونه ميگه بزن داغونش کن و بعد به طرفم حمله کرد و نميدونيد چه کتک و چه حرفايي که بهم نزد ،منم بهش ميگفتم:آخه چي شده؟چرا اينجوري ميکني؟ و التماس که آروم باش و عصباني نشو ولي اون عصباني بود و به حرفام گوش نميداد،منو زد و خودش رو هم زد،بهم ميگت:عجب آدمه فريبکاري هستي بخاطر اينکه من فاميلهام ميان از ديروز اوقات تلخي راه انداختي(اين درست نبود و من بخاطر مهموني ناراحت نبودم از اينکه به من اهميت نميداد و سر خود دعوت ميکرد ناراحت بودم آخه با چه عنواني دعوت کرده بود؟اونها که از ما خبري نميگرفتن حالا چون زنگ زدن ما بايد براي شام دعوت ميکرديم؟حس ميکردم داره بهم زور ميگه و نميتونستم مفت خوري رو تحمل کنم ولي نخواسته بودم که دعوا راه بيفته و اين ناراحتيم بخاطر اون نبود)بهش گفتم:فکرت خرابه منکه بخاطر مهموني رفتم شاد و شنگول برا خونه خريد کردم و کلي قسم و آيه ولي اون ميگفت:قسم ميخوري ولي بهش اعتقاد نداري تو ميخواي زهرت رو بريزي،که بعد از اينهمه گذاشت و رفت اتاق خواب و منم نشستم گريه کردمو ناليدم،بعد چند دقيقه رفتم پيشش و بهش گفتم:اگه ميخواي منو باز بزن ولي به هر چي که اعتقاد داري من بخاطر مهمون ها نبود از ديروز هر چي از دهنت در مياد بارم ميکني و بهم توهين ميکني و تحقيرم ميکني و خيلي بي انصافي و بعد با گريه اومدم پذيرايي و مشغول تميز کردن خونه،نيم ساعتي گذشت و اومد و اونهم مشغول شد البته با زير لب غرولند کنان و بد و بيراه گفتن،يه ساعت بعد بهم گفت که:زود باش آماده شو اومدن،گفتم:الان؟خيلي زوده که گفت:الله اکبر،خوب قرار بود زود بيان ببين چه بلايي سر سروصورتش آورده مثل جنازه است،گفتم:بهشون بگو الان ميام و تو حمومم ورفتم تو حموم کمي آرايش کردم تا معلوم نشه،مهمون ها اومدن و باهام پيش اونها حرف ميزد تا معلوم نشه با هم دعوا کرديم مثل حالت عادي البته اگه خيلي ريز ميشدي معلوم ميشد ولي فقط من حس ميکردم که ظاهريه و فقط جهت حفظ آبروه،منم با مهمونها گرم گرفتم ولي خوب ناراحت بودم،شب که رفتن با هم حرف نزديم من بهش گفتم:پا شو بريم بخوابيم گفت:تو برو،من رو مبل نشستم بعد چند دفيفه بلند شد و چراغها رو خاموش کرد و رفت اتاق خواب و البته چراغ اونجا رو روشن گذاشته بود و معلوم بود منتظره من بيام،منم بعد چند دقيقه نشستن تو تاريکي بلند شدم و رفتم،تو جام هي با خودم کلنجار ميرفتم که باهاش حرف بزنم يا نه،چي بهش بگم؟و آخر سر دلم رو زدم به دريا و با خودم گفتم:جهنم بدتر از اين نميشه که ديگه نهايتش کتکه و اگه باهاش حرف نزنم منکه از اداره دوست ندارم زنگ بزنم و اگه نزنم هم بدتر ميشه و اگه هم بمونه ديگه نميتونم حرفام رو بزنم و باز فراموشي و انگار نه انگار اتفاقي افتاده،بهم پشت کرده بود از شونش گرفتمو برگردوندم و بهش گفتم:324::چرا امروز باهام اينجوري کردي؟چرا ديروز اونجوري کردي؟گفت:بالاخره امروز يا ديروز رو ميگي؟گفتم:هر دوش،بعد شروع کردم به گريه کردن که امانم نميداد،گفتم:چرا با من اينجوري ميکني؟چرا روم دست بلند ميکني؟چرا اين عادتت رو ترک نميکني؟من هر کاري کرده باشم توهين و تحقير و کتک زدنت هيچ جاي توجيه نداره،تا کجا ميخواي ادامه بدي؟چقدر ميخواي اينکار رو انجام بدي؟آخه براي چي؟گفت:تو آدم نميشي،يک سال دارم باهات حرف ميزنم و يه ذره عوض نشدي و خوب منم عوض نميشم،گفتم:خيلي بي انصافي فقط بدي ميبيني و هر کاري بکنم آخر سر آب پاکي رو ميريزي رو دستم؟چرا سر دو سه شاخه گل اضافه خريدن اونجوري توهين کردي،خوب خريدم چه اشکالي داره،منم زنم و خريد کردم،چرا وقتي شبش اشتباهم رو قبول کردم و بحث رو کشش دادي و هر چي توهين و تحقير بود نثارم کردي منکه حق رو به تو دادم و قبول کردم سهل انگاري کردم چرا فقط تو از من انتظار داري من نبايد از تو انتظار داشته باشم؟چرا همش براي من باشه ولي به تو که ميرسه مثلا بهت ميگم:نون بخر،اگه عصباني باشي راحت ميگي به من چه نميخوام بگيرم و به راحتي از بار مسئوليت شونه خالي ميکني ولي به منکه ميرسه نه؟که برگشت و گفت:خيلي بچه اي چه چيزهايي مطرح ميکني؟بهش گفتم:با کارات داغونم ميکني و داغونم کردي ،هر چي ميخواي بهم ميگي؟چرا براي چي؟چرا اينقدر شخصيت منو خورد ميکني؟باورم نميشه که اينکارا رو ميکيني ،اصلا بهت نمياد همچين کارايي بکني،همه حرمتهاي بينمون رو داري از بين ميبري ،زنهاي مردم چيکار ميکنن که اينقدر برا شوهراشون عزيزن ،چرا اينقدر بهم سخت ميگيريکه چرا اينو کردي ؟چرا اينجوري ميکني؟چرا اينو خريدي؟چرا اينجوري؟چرا اونجوري؟ميخوام خودت رو بذاري جاي من و يه هفته مثل خودت بکنم و با اين حساسيتي که داري ببينم چيکار ميکني؟،مطمئن باش کلافه ميشي گفت:من ديونه ام ،من خرم،اون موقع اين خوي حيواني امه که اون موقع ظاهر ميشه،تو زنهاي مردم رو از کجا ديدي گفتم:يعني چي اينهمه دورو برم هستن و ميشينن حرف ميزنن،گفت:حتما تو هم بد ميگي و ميگي شوهرم اينکارا رو ميکنه گفتم:سريع اينجوري برداشت نکن،کسي که شوهرش اينجوري سخت بگيره مياد همش خوبي تعريف کنه؟اون موقع در اينصورت همش که نميتونن شاد باشن بگن بخندن و بالاخره تو رفتارشون تاثير داره،تو خيلي بهم سخت ميگيري گفت:تو هم با حرف نزدنت بي احترامي ميکني من به حرف نزدنت حساسم و اينجوري ميخواي نشون بدي که محل سگ هم بهم نميذاري و برات مهم نيست ،قيافه تو که ميبينم که توهم ميره اعصابم خورد ميشه ،نکن من بدم مياد،گفتم:چيکار کنم باهات دهن به دهن بشم؟گفت:نه خوب معذرت خواهي کن،گفتم:براي هر چي که نميشه معذرت خواهي کرد،ديروز چرا چي شده بود که من معذرت خواهي کنم؟گفت:برام قيافه ميگيري و من عصباني ميشم،گفتم:يعني چي خوب چند بار بهت بگم منم آدمم منم ناراحت ميشم،خوب قيافه بگيرم چه اشکالي داره غريبه که نيستم زنتم ،خوب ميخوام برات قيافه بگيرم چي ميشه؟تو هم ناز منو بخر مگه چه اشکالي داره؟هيچي نگفت:زير لب غر غر کرد و بعد دوباره يه کم با هم حرف زديمو اون هم هي روش رو برميگردوند و من هي ميپريدم روش که تو نبايد بخوابي چطور ميتوني بخوابي و عذاب وجدان نداري ؟من نميتونم بخوابم تو هم نبايد بخوابي،گفت:بابا دلت برا خودت به رحم بياد ببين چه جوري شدي مثل مرده هاي متحرک شدي،گفتم:من خوب هستم،ميخندم و هيچي مثل کارا و حرفات منو ناراحتم نميکنه و من رو به اين روز نميندازه هيچي نگفت و بعد بلند شد رفت آب خورد و براي منم آورد و بعد خوابيديم،امروز هم بهش زنگ نزدم ساعت 11:30 صبح بود که بهم زنگ زد و گفت:زنگ نزدي بگي قهرم گفتم نخير جلسه بودمو يه يک ربعي ميشه اومدم گفت:پس چرا بهم نگفتي داري ميري گفتم:خودم هم نميدونستم،اومدن گفتن و بايد سريع ميرفتم ادره.... و گرنه خيلي دير شده بود،تو چرا زنگ نزدي يعني اينکه نشون بدي قهري؟لوس شد و گفت:آره و بعد دوباره مثل موقع هايي که با هم خوبيم باهام حرف زد.:72:
ادامه داره...
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
اولا تبريكات صميمانه ي ما رو بابت قبولي بپذيريد:72::72::72:
بعد جند تا نكته
اولا مي مي جان همسرت دوست داره اينو از صميم قلبت باور كن
ثانيا مشاور مي گفت زبان بدنيت ضعيفه ،همسرتم با يه نعبير ديگه مي گفت برام قيافه مي گيري به نظرم يه خورده بيشتر سعي كن شادتر خودتو نشون بدي باور كن خيلي سخت نيست
ثالثا حالا كه مي بيني به فاميلاش حساسه وقتي مواقع دعوت از اونا ميشه كمتر حساس باش تا اين حساسيته شوهرتون كمتر بشه
بعد كتابايي كه وقتي طرف آدم با خصوصيت مثل همسرتون هست رو مطالعه كن ببينين كه موقع دشنام دادن اون چه عكس العملي مناسبه خود شما هم فكر كن ببين در اين مواقع دعوا كجا چه برخوردي داشتي بهتر از اين حالت اومده بيرون
خودم به شخصه اعتقاد دارم هر آدمي قلق خودشو داره و روزي كه آدم اين قلقه طرفشو بفهمه زندگي گلستان ميشه
پس آروم باشو صبور حتما حتما با بررسي رفتارهاي خودتون و شوهرتون قلق ايشون رو مي فهمين
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ممنونم نعمت يعني ماي عزيز ممنون از راهنماييتون واينکه حوصله کردين و همه مطالبم رو خونديد :43::43::43:به واقع شما برام بهترين دوستان هستيد که با صبر و حوصله حرفامو با دقت گوش ميديد و دلسوزانه راهنماييم ميکنيد و اگه سرو کله ام پيدا نشد زود نگران ميشيد،دوستتون دارم و از ته قلبم آرزو ميکنم همه دوستان عزيزم مشکل حادي تو زندگي براشون پيش نياد و به واقع احساس خوشبختي بکنن البته پيش خانوادشون .اين گلها رو از صميم قلبم تقديم به شما دوستان ميکنم:72::72::72::72::72::72::72:
.ببخشيد من پولدار نيستم و گرنه هديه اي بهتر از اين تقديمتون ميکردم ولي بدونيد اينها رو از صميم قلب تقديم همه دوستان ميکنم،اميدوارم پذيرا باشيد....
ادامه...
ديروز هم با هم خوب بوديم ولي انگار رفتارمون طوري بود که انگارهم اون و هم من که از هم خسته شديم و نااميد:(،نميدونم چه جوري بگم يه جور سستي تو روابطون حس ميشد که دوست نداريم با هم گرم بگيريم و عاشقانه با هم حرف بزنيم نسبت به هم بخصوص من نسبت به همسرم هيچ ميلي نداشتم و ترجيح ميدادم باهاش حرفهاي روزمره رو بزنم و اگه ميشد يه جورايي تنها باشم و کاري به کارش نداشته باشم نميدونم تونستم حسمون بخصوص حس خودم رو خوب بگم يا نه،انگار عواطف و احساستمون نسبت به هم فاصله گرفته بود از اين وضع ميترسيدم ولي دوست داشتم که ازش دور باشم چند روزي،ولي همش ياد حرف يکي از دوستام ميفتادم که ميگفت هيچ وقت خونه رو ترک نکن و حتي يه بار هم که شده نذار همسرت تنها بمونه چون عواقب بدي داره،ديشب باهاش حرف زدم و گفتم:بريم مشاوره اون بهتر کمکمون ميکنه و رابطه مون بهتر ميشه ولي قبول نکرد و گفت:324::حاضر نيستم يه قرون براي اين چيزها پول بدم،اصرار کردم و دليلش رو پرسيدم ،گفت: که همش يه سري حرفهاي چرت و پرته که من همشون رو از حفظم،چه معني داره بري پيش يه نفر که چندواحد روانشناسي خونده و ليسانس شده سير تا پياز زندگيت رو تعريف کني و آخر سر يه سري نصيحتها بهمون بکنه که آي با هم بسازيد،کوتاه بيايد،وقتي عصباني ميشي صلوات بفرست و از اين جور چرت و پرتها که همش رو ميدونم،گفتم:باور کن بهمون کمک ميکنه،لحن حرف زدنمون همديگر رو ناراحت ميکنه اگه يه نفر سوم باشه بهتر ميتونه کمک کنه گفت:من همه رو ميدونم ولي اين تويي که بلد نيستي و عصابم رو خورد ميکني،درسته من زود عصباني ميشم و بد عصباني ميشم ولي وقتي از کوره در ميرم مقصر تويي و تو هستي که زندگيمون رو تلخ ميکني،بارها وباره با هم حرف زديم و بهت گفتم:اگه رعايت منو بکني منم خوب هستم و تغيير ميکنم ولي تو يه ذره هم تغيير نکردي،گفتم:خوب وقتي اين حرف رو ميزني و ميگي رعايت حال،خوب من حس ميکنم يعني اينکه هر چي من گفتم اون بشه و اگه خلاف اون بشه و يا ذره اي تغيير کنه ديگه عصباني ميشي و اون هم اينطوري،گفت:نخير وقتي اينجوري ميشه ميتوني يه معذرت خواهي بکني و من رو آروم بکني گفتم:اين درست نيست که هم وقتي اشتباه از توه و هم از من در هر دو صورت من بايد معذرت خواهي بکنم،چرا؟هم وقتي قهري من آشتي بکنم و هم معذرت خواهي بکنم؟خيلي بي انصافي اين ديگه چه جورشه؟پس من حق ناراحت شدن ندارم ديگه؟گفت:اون طوري که نه ولي خوب حرصمو در مياري و رعايت نميکني منم دست خودم نيست،گفتم:خوب چرا من اونجور که تو عصباني ميشي نميشم ؟ نيشخندي زد وگفت:تو براي چي عصباني بشي تو چيزي براي عصباني شدن نداري براي اينکه من عصباني ات نميکنم،گفتم:چرا من آدم نيستم مگه ؟ هم ناراحت ميشم و هم عصباني ولي خودمو کنترل ميکنم کنترل کردن عصبانيت که خيلي راحته اگه بخواي ،هيچي نگفت و انگاري ميخواست از سرش باز کنه گفتم:ميدوني خيلي بينمون اختلاف نظر هست،من اون چيزهايي که برات مهمه رو يا نميدونم يا اگه ميدونم نميدونم درجه اهميتش چقدره البته بيشترش از روي گير دادن و سخت گيريه،هم تو راجع به من اطلاع نداري،گفت:من ميدونم ولي چون تو ناراحتم ميکني اهميت نميدم،گفتم:روزهاي عادي که با هم خوب هستيم هم از سرت باز ميکني ربطي به صبانيتت نداره،مثلا چرا برام گل نميخري هان؟خنديد و به شوخي گفت :يه بار تو دوران آشنايي مون برات خواستم گل بدم يا اس.ام.اس برات بفرستم قبول نکردي،منم با شوخي گفتم: چه معني داره آدم از مردي که غريبه است و هنوز برا هم نامحرم هستن گل بگيره؟گل براي بعد زن و شوهر شدنه بعدش ميگرفتي؟
(البته اين حرفو براي اينکه کم نياره چند باري گفته و خودش هم ميدونه الکي بهانه مياره:158:) اس.ام.اس
عاشقونه هم براي بعد محرم شدنه نه براي اون موقع که ديگه سکوت کرد و مشغول تماشاي فيلم شد.
شب که داشت گوشيم رو نگاه ميکرد و يهو شماره خونشون رو ديد که چند روز پيش بهش گفته بودم مامانت زنگ زده بود اح.الپرسي از من يهو با ناراحتي گفت:واقعا آدم بي شعوري هستي خيلي رفتارات عجيب غريبه مامانم زنگ زده بود به موبايلت و اون موقع تلفن ثابت کنارت بود و ميتونستي بگي قطع کن و تو زنگ ميزدي خونشونه تا پول تلفنشون زياد نشه خيلي بي ملاحظه اي،من وقتي زنگ ميزنن به گوشيم از خونه مامانت اينا اگه تو اداره باشم ميگم قطع کنن و من زنگ بزنم خونه تا پولشون زياد نشه اون موقع تو اينجوري ميکني؟سکوت کردم و بعد گفتم:خوب چي ميشه؟چه اشکالي داره به گوشيم زنگ زدن و احوالپرسي کردن ؟ديدم عصباني تر شد و گفت:زهر مار ميشه بهت دليلش رو که گفتم،از ثابت به ثابت همش 3 تومن ميفته ولي از ثابت به موبايل دقيقه اي 100 تومن در حاليکه ميتوني با ثابت زنگ بزني خونشون و با موبايل حرف نزني،سکوت کردم ولي خيلي ناراحت بودم از دستش کلافه شده بودم دلم ميخواست همون جا هر چي از دهنم درمياد بارش کنم ولي نميشد،عادي برخورد کردم و بعد کنارش نشستم يه کم فيلم ديديمو بعد رفتيم بخوابيم تو جاش بهم گفت:براي جشن تولد خواهر زادت چي ميخواي ببري؟گفتم:خوب هميشه براي قبلي ها(منظورم خواهر زاده و برادر زاده هاشه)پول برديم براي اينها هم همينطور،گفت:چقدر گفتم :همون مبلغ که براي بقيه برديم،گفت:منظورت 5000 تومنه،گفتم:آره(ولي تو دلم اصلا قبول نميتونستم بکنم اون مبلغ رو ببريم مايه آبرو ريزيه سر خانواده خودش هم گفتم که کمه ولي قبول نکرد و گفت:"ما که بچه نداريم اينها رو الکي ميديم به چشم هم نمياد"،وحالا نميشد بگم :چون خانواده منه بيشتر ببرم ولي خيلي بد ميشه خيلي،و بعد برگشت و گفت:من نميتونم بيام ها گفتم:چرا براي ناهار دعوت کردن و بعد يه جشن کوچوله ديگه؟گفت:حال و حوصله مهموني ندارم و اصلا نميتونم بيام و اصرار هم نکن،گفتم:خوب با هم ميريم ناهار ميخوريم و بعد جشن زنونه است ديگه تو ميري من رو هم عصري ميارن ميرسونن خونه؟گفت:چي من بخاطر يه ناهار اينهمه راه رو بکوبم بيام بعد برگردم نه نميتونم برم و منم ديگه هيچي نگفتم،پشتش رو بهم کرد و من چند دقيقه سکوت کردمو هيچي نگفتم و بعد رفتم کنارش بخوابم برگشت يه کم خنديد و بعد کمي ناز و نوازش ، که بهم گفت:همش با هم کنتاک داريم دائم داريم بهم ميپريم ميخواي چند روز دور از هم باشيم و تو چند روز برو خونه مامانت اينا هان؟بذار دلمون براي هم تنگ بشه ،هيچي نگفتم و فقط بهش زل زدم دو سه بار اينو گفت و نظر منو پرسيد و منم بهش گفتم:فرض کن جواب من آره يا نه باشه واقعا همچين چيزي ميخواي،که چي بشه بعد برگشت گفت:خوب ميخواي بري ؟دوست داري بري يا نه؟گفتم:نه براي چي برم؟،که خنديد و گفت:داشتم امتحانت ميکردم ولي اولش داشتي خراب ميکردي و راضي بودي،گفتم:سکوت من براي رضايت نبود ميخواستم ببينم آخر حرفت به کجا ميرسه و واقعا راست ميگي يا نه،منظورت چيه؟ولي مثل اينکه خودت امتحانت رو بد پس دادي و اگه شوخي هم بود شوخي خيلي بدي بود،اون جور که تو گفتي:منظورت اين بود که از طرف تو دلت ميخواد و نظر منو داشتي ميپرسيدي،گفت:خوب اگه من بخوام هم بري تو نبايد بري ،من فقط نگاهش کردمو ديگه چيزي به هم نگفتيم و بعد .... خوابيديم ، صبح بعد از رابطه حالش بهتر بود و سرحالتر ولي من نه، همون آدم ديروزي هستم ولي نميخواستم پيش اون معلوم کنم،آخه جشن تولد رو چيکار کنم؟همسرم رو چيکار کنم؟معلومه داره بهانه مياره ولي نميدونم چه جوري راضيش کنم،خسته شدم اينقدر باهام بد تا ميکنه.وقتي فکر يک عمر زندگي باهاش رو ميکنم تنم ميلرزه،ميدونم عيب زياد دارم و شايد اين رفتار من بود که باعث اين دعواها شد ولي بعضي کارهاشو اصلا نميتونم هضم کنم اصلا،سخت گيريهاشو،ريز شدن تو خيلي چيزها و کارها و حرفها،اون جور عصباني شدن وتوهين و تحقير هاشو
ولي با اينکه دعوامون شد و دعواي بعدي هم بود از يه بابت خوشحالم و اون اينکه جرات پيدا کردم بعضي حرفها رو بهش بگم ولي از يه طرف هم ميترسم بخاطر رفتارهاي نسنجيده خودم و برخي کاراي اون که نکنه رابطمون رو خراب کنه ،بعضي موقع ها به گذشته که فکر ميکنم ميبنم منم بعضي موقع ها بدجنسي ميکنم چرا بايد سر مهمون اومدن ناراحت بشم ميشد نرمتر باهاش برخورد کنم ولي اون موقع نميشه و نميتونم درست تصميم بگيرم و فقط خودم خراب تر ميشم:101:،راستش ميدونيد نميخوام حتي يه ذره بين خانواده ها فرق بذاره چون منم مثل اون هستم و همش فکر ميکنم نه همسرم و نه خانوادش دلشون به حال ما و بخصوص من نميسوزه،نميخوام بيشتر از خانواده خودم براي اونها مايه بزارم دليلي هم نداره چون کاري برام نميکنن که من تلافي بکنم ولي بين خانواده من و خانواده همسرم اون به خانواده خودش بيشتر اهميت ميده و بيشتر براشون سنگ تموم ميذاره و اين منو ناراحت ميکنه و عصباني ام که چرا پولي رو که منم براش زحمت کشيدم بيشتر به شکم اونها بره تا خانواده من واين در حاليه که براي مهمون خرج کردن مهم تر از رسيدن به سر و ضع منه:97::320:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
ببین می می عزیز، خیلی بهت تبریک میگم که تونستی بالاخره یک سری از رفتارهای همسرت که ناراحتت میکنه رو براش بگی و این خیلی خوبه! البته به نظر من اگر همسر من جای همسر تو بود، با اون همه چرایی که تو به همسرت گفتی اصلا طافت نمی آورد و اجازه نمی داد که من بخوام این همه چرا براش بیارم؟ این یه حسنه که توی اون لحظه به حرفات گوش کرده! اما......
دختر خوب، آخه! چرا این همه به رفتارها و گفتار و حالات و رابطه ی بین خودت و همسرت ریز میشی؟ اینکه همسرت میگه کاش وقتی مامانم زنگ میزنه، قطع کنی و از اداره بهشون زنگ بزنی که بحثی نداره، یا می تونی خیلی راحت بشنوی و عمل نکنی یا می تونی واقع بین باشی و بگی آره، این دفعه امتحانش می کنم!
اینکه همسرت بهت گفت: برو برای فردا گل و گلدون بخر! سریع باید شما بازخورد مثبت نشون میداد و خوشحالی خودتون رو با کلمات و با صورتتون نشون می داد، باید از همسرتون تشکر می کردید و خیلی راحت می گفتیم، ممنونم ازت که اینقدر منطقی برخورد کردی؟ خیلی خوشحال شدم!:311: حتی جا داشت که بلند می شدید و همسرتون رو بوس می کردید و این جاش بود که خودتون رو برای همسرتون لوس کنید و بگید که می دونستم که تو اصلا آدم خسیسی نیستی، خوشحالم که به زندگیمون اهمیت میدی؟:46:
می می گلم، درست شما از اومدن خواهرشوهرتون ناراحت بودید و این رو حق خودتون می دونستید، اما خوب حق نداشتید که از وقتی که فهمیدید که همسرتون ایشون رو دعوت کردند یک ریز با اخم و ناراحتی و قیافه ی عبوس برخورد کنید و این مهمونی رو برای خودتون و همسرتون تلخ کنید، می تونستید خیلی منطقی این ناراحتی رو توی دلتون نگه دارید و وقتی که مهمونی تموم شد، با روی خوش و مهربانانه و البته حق به جانب، به همسرتون بگید: ببین، من خیلی دوست دارم که وقتی قراره مهمونی داشته باشیم، قبلش باهم مشورت بکنیم، این جوری فکر میکنم من و خستگی هام برات مهمه! راستش، دیروز هم یه کم ناراحت شدم که خواهرت رو بدون مشورت من دعوت کردی، وقتی چون خیلی خوشحالیت برام مهم بود، هیچی نگفتم، لطفا از این به بعد بیا توی زندگی مون این مورد رو رعایت کنیم!:43:
ببین گلم، رفتارهات همسرت تلخه و پذیرش این رفتار برای هر زنی سخته، اما شما هم در مقابل رفتارهای تلخ ایشون به شیوه ی خودتون تلخ برخورد می کنید و این باعث تشدید همه چیز میشه!شما باید بتونید منطقی با همسرتون در مورد توهین هاش و بدگویی و بددهنی هاش صحبت کنید و این موقعی عملی میشه که شما واقعا از لحاظ روحی و روانی و محبتی به همسرتون نزدیک شده باشید، برای وقتی هست که تنش رو کنترل کنید، نه اینکه اجازه بدید تنش به وجود بیاد، بعد از اون ناراحتی خودتون رو در درون خود بریزید، همسرتون هم خودش رو به شکلی خالی کنه، بعد بگید که من کوتاه اومدم، اصلا نباید بگذارید این موضوعات کوچیک باعث به وجود آمدن مساله ای بشه! می دونی چیه؟ می می جونم، شما واقعا باید لم همسرت رو به دست بیاری و این فاصله ها رو تا می تونی کوتاه کنی، بعد از اون هست که می تونی در مورد موضوعات دیگه با همسرت صحبت کنی؟ من که به عنوان یه خواننده، تنها دارم مطالبی رو که شما می نوسید رو می خونم واقعا یه فاصله بچه گانه رو بین شما و توی روابط شما و همسرتون احساس می کنم، در صورتی که دوست داشتم با خوندن مطالبتون درک و احساس همدلی و کنار هم بودن رو درک کنم!
می می فکر می کنم خیلی زیاد شد، اما ادامه ی صحبت هام رو بعدا برات می نویسم، دوست دارم که به حرفهام فکر کنی!
مرسی عزیزم:72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز
با خوندن پستهای اخیرت باید بهت بگم ، نشانه های خوبی هم تو رفتار همسرت هست هم خودت ، ضعیف نبودنت ، جرأت ورزیت ، بهتر شده .
همسرت هم نشون داده از چی ناراحته . و بدون بهت علاقه زیادی داره ، اما یک سری مهارتها را در ارتباط بلد نیست ، و مطمئن باش اونم دوست نداره این مشاجرات پیش بیاد .
مشاوره را همینطور ادامه بده و دقیق توصیه های مشاور را عملی کن . مطمئنم اینجوری روزی میرسه که با نشاط و شادمانی از زندگی ابراز رضایت کنی.
موفق باشی عزیزم
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام می می جان
با نظرات del عزیز موافقم
ببین می می
شما همونطور که مشاور هم گفته باید سعی کنی کمتر با همسرت مشاجره کنی تا کمتر مجبور بشی کوتاه بیای
در ضمن ارزش خواسته هات هم بالاتر میره
درسته از طرف تو پرخاشگری وجود نداره ولی در عین حال کاری میکنی که تنش بین شما شدیدتر میشه
میدونی همسرت به چی حساسه.خب قیافه نگیر
وقتی ناراحتی حرفتو بزن اما سکوت همراه با اخم نکن ناله نکن.قبلا خیلی گفتم اینو بهت عزیزم
با اعتماد بنفس حرف بزن با همسرت.ناراحتیتو با نیش و کنایه و اخم و اینطور غیر مستقیم بروز نده
درمورد مهمونی و موارد مشابه:
عزیزم هر کسی باشه همون افکار همسر شما میاد به ذهنش.از وقتی خواهرشو دعوت کرده شما به بهانه های مختلف اخم وت تخم کردی.طبیعیه که ربط بده به اون مسئله.یه بار رک و پوست کنده مینشستی بهش میگفتی از چی ناراحتی و اینکه سو برداشت نکنه
بهت حق میدم در مورد آخر که گفتی ناراحت باشی اما نمیدونم درسته فکرت یا نه:
اینکه از بایت این ناراحت بشی که همسرت که اینقدر سخت میگیره به تو تو این مهمونی اینطور راحت خرج کنه طبیعیه.اما ما که نمیدونیم خودت خوب فکر کن ببین واقعا اینطوره؟به دقت فکر کن می می
انگار همسرت به آبروداری پیش دیگران بیشتر اهمیت میده تا درون خانواده و بین خودتون
بقیه رو بعدا سر فرصت میگم الان باید برم نمیدونم تونستم حرفمو برسونم یا نه
دوستت دارم:72::72::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام ممنون عزيزانم:43::46:
بايد بگم حق با شماست و متاسفانه من اصلا سياست زنونه ندارم بقول مامانم بعضي زنها هستن که همچين با زيرک تمام حرفشون رو پيش ميبرن که هم همسراشون ازشون راضي هستن و هم حرفشون پيش ميره ولي من که نه منظورم اونه يه کاري ميکنم که همسرم راجع بهم بد قضاوت کنه و تازه اونهمه کاري هم که کردم هيچ و پوچ ميشه و هيچ ارزشي نداره،در واقع هم کار رو ميکنم هم ناسزاشو ميشنوم و اين يعني عدم داشتن سياست زنونه،صبح که ميومدم تو راديو استاد پناهي حرف ميزد و خيلي جالب بود ميگفت:305::بعضي وقتها همسرا چه زن چه مرد ميگن همسرشون اخلاق خوبي نداره سر هر چي جنگ داره و به راه نمياد،عزيزان بهتون ميگم چاره اش فقط صبر و مداراست،ميگفت:ديدين يه خانم خونه که ميخواد گوشت رو ببره چند بار چاقو رو به گوشت ميزنه و آخر سر ميبره،اي کسايي که همسر بد اخلاق دارن مثال سوهان براي همسراتون نباشيد که چاقو رو تيزتر ميکنه،اونها اگه بد اخلاقي کردن و بد خلقي شما با صبر و حوصله و گذشتي که داريد سوهان روحشون نشيد چون اينجوري چاقو تيز تر ميشه و راحت تر زندگيتون رو ميبره بلکه کاري کنيد تا به مرور اين خلق کندتر و کندتر بشه و مطمئن باشيد با قرار گذاشتن درياي محبت و صبرتون اونها هم آرومتر ميشن"
من قبول دارم ولي متاسفانه من نميتونم همسرم رو آروم کنم که هيچ،به قول دوستان اين تنش رو بيشتر هم ميکنم و به قول مشاور ميخوام کاري کنم که حرف من پيش بره و همون روز و همون لحظه حرف منو قبول کنه و اگه قبول نکرد نتنها تنش رو کم نميکنم بلکه خودم هم بعضي اوقات تنش رو ايجاد ميکنم،همسر من زود عصباني ميشه و اين يک واقعيتيه که من هي دارم ازش فرار ميکنم و بلد نيستم باهاش چه جوري مدارا کنم ويا تو شرايط بحراني کاري کنم که اوضاع بهتر بشه بلکه فقط بدتر ميکنم و اين خيلي بده و من از آينده اش ميترسم.
البته بعضي اوقات همسرم هم بهانه هاي الکي مياره که نميخواد نظر يا حرف منو قبول کنه که خوب منهم نميتونم خودم رو کنترل کنم،مثلا:ما ميخوايم کاميپوتر بخريم و برادر من در اين زمينه کاملا وارده و همسرم بهم گفت که تو فروشگاه کامپيوتر آوردن ولي قيمتش بالاست ولي به برادرت بگو بره اين 3 تا فروشگاه سر بزنه و به سيستم هاشون نگاه کنه و اگه تاييد کرد ما تصميم بگيريم بخريم،هي بهش ميگم خوب بابا بهش ميگم تا با ما يه روز بياد هم خودمون بريم هم اون تا انتخاب کنيم و اون هم نظر بده ميگه نه ما براي چي با اون بريم اون خودش بره و بعد به تو بگه،به برادرم گفتم:اونهم ناراحت شد که خوب من تنها براي چي برم؟شما اگه خواستيد بريد نگاه کنيد به منم بگيد بيام و با هم مشورت کنيم و منم اگه خواستيد نظرم رو ميگم،اون گفت:خودتون هم بيايد تا با هم بريم ،ولي مطمئنا من اينو به همسرم بگم که برادرم اينو گفت،سريع ميخواد ناراحت بشه که:اصلا نميخواد بياد،يه کار ازش خواستم خوب دوست نداره براي چي بهانه مياره؟خوب چي ميشه بره نگاه کنه ما نيايم ، يدونه ميخواد سيستم نگاه کنه و نظر بده اينجوري ادا درمياره و ناز ميکنه.:324:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می خوبم سلام، راستش مشکل از لحن شما دوتاست که هی یه جوری همدیگر رو مجبور می کنید که با هم لج کنید! می می نگاه کن:
"به برادرت بگو بره اين 3 تا فروشگاه سر بزنه و به سيستم هاشون نگاه کنه و اگه تاييد کرد ما تصميم بگيريم بخريم،"
خوب، عزیز!:43::46: با یه لحن مهربون و منطقی بگو: " من دوست دارم با هم بریم یه چیزی که واسه ی خونمون می خریم رو با هم ببینیم، با هم انتخابش کنیم، حالا درست، داداشم وارده، اما چی میشه بریم اونجا داداشمم بیاد!
این جوری من هم خوشحالترم که با هم خرید کردیم، تازه! فکر کنم داداشم ناراحت بشه، اگه بخوایم تنهایی بره،آخه! اخلاق داداشم دستمه! ها! چی میگی؟ با هم بریم...:227:" می می جونم، همه ی این حرفها رو شما باید با یه لحن مهربون و دوست داشتنی و یا به لبخند خوب تحویل شوهرت بدی! به جای اینکه بگی"
هي بهش ميگم خوب بابا بهش ميگم تا با ما يه روز بياد هم خودمون بريم هم اون تا انتخاب کنيم و اون هم نظر بده ميگه نه ما براي چي با اون بريم اون خودش بره و بعد به تو بگه" توی این لحن شما یه جور خستگی هست، یه جور بیزاری از بحث و کوتاه اومدن اجباری هست، یه جوری تنش ناخواسته هست! و این ناخودآگاه مردت رو نسبت به تو دلسردتر و همین طور به خاطر غرورش عصبانی تر میکنه.
می می دقت کن! یه کم فکر کن!:82:
ببین می می خوبم، به نظر من بهتر هم هست که شما ابتدای هر نظری که قراره بدی، و نظر خودت باشه، از کلماتی که بار روانی خوبی داره و انرژی مثبتی درونش هست مثل " گلم، عزیزم، عزیز من، یا اسم شوهرت رو با جان خطاب کردن و کلی کلمه های خوب که میتونی به کار ببریش و تاثیرگذار باشه" باید استفاده کنی تا موفق بشی با دلی دریایی صحبتهات و نظراتت رو بگی، عزیز دلم!:311:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
سلام وممنونم عزيزان:72:
ميدونيد دوستان با اينکه خودم وقتي به خودم نگاه ميکنم ميبينم منم چندان تو اين مشاجرات بي تقصير نيستم وقبول دارم من خودم هم مشکل دارم ولي يه مشکل بزرگ که هست و حسابي اعصابم رو دائم خورد ميکنه اينه که:
وقتي به کل زندگيم نگاه ميکنم و زنهاي زيادي رو ميبينم که مثل من هستن ميبينم چقدر در حق ما داره ظلم ميشه:(،مثلا راجع به خودم بذارين بگم:
اين يه واقعيته که شوهرم يکي از معيارهاش براي انتخاب من کارم و درآمدم بود درسته که با احتساب قسط هايي که شوهرم ميده کمتر براي زندگي مون ميمونه و من درست نيست تو اين وضعيت حقوقم رو براي خودم بردارم ولي يه فرقي که هست خونه و ماشين به اسم اونه و از آينده کسي خبر نداره که چه اتفاقي ميفته،مطمئنا الان ميگيد خوش بين باش و يا من نبايد به اينجور چيزها فکر کنم و تو زندگي مال من و اون نبايد داشته باشيم ،قبول، ولي به نظر من هر کسي باشه ته دلش يه ذره نگراني خواهد داشت از اينکه اينهمه کمک من مبادا يه روزي همش ناديده گرفته بشه و يا نه اتفاقهاي بدتر از اون،شايد من شوهرم رو خوب بشناسم و بهش اعتماد صد در صد داشته باشم ولي آينده قابل پيش بيني نيست و ممکنه هر اتفاقي بيفته، ميدونم همه اينها افکار منفيه و بايد از خودم دورش کنم و متاسفانه هيچ کدوم از اينها رو نميشه به همسرم بگم چون اون جنبه اينجور حرفها رو نداره و بجاي اينکه کمکم کنه بيشتر محکومم خواهد کرد ولي متاسفانه واقعيت اينه و من هر چقدر هم بخوام فکر نکنم بالاخره بعضي مواقع حس ميکنم که ممکنه زير پام خالي بشه و باز متاسفانه همسرم هنوز نتونسته اون اعتمادي رو که لازمه تو من ايجاد کنه و من دائما نگران آينده هستم،قبول دارم بالاخره حساب مشترک زندگيمون به اسم من شده و الان هر چي براي پس انداز ميمونه تو حساب من ميره ولي چه فايده من حتي جرات برداشتن يه ريال از اون رو ندارم،من حتي جرات خرج کردن از يک ريال از حقوقم رو ندارم و همش تحت تسلط همسرمه،همسرم به راحتي ميتونه بگه من ميخوام تو دانشگاه آزاد ادامه تحصيل بدم و کارشناسي ارشد شرکت کنم ولي به من که ميرسه پول نداريم،و من بايد حتما سراسري بخونم،چرا اينقدر نامرده؟دلم ميخواد روک و پوست کنده باهاش حرف بزنم ولي ميدونم دعوا ميشه ،چطور روش ميشه بعضي چيزها رو بگه يا بکنه؟انگار اون غرور مردونه تو اين جور زمينه ها نيست و مثل اينکه تو اين دوره و زمونه غرور فقط برا چيزهاييه که به نفعشونه،ممکنه آينده اونجور که من فکر ميکنم نباشه ولي من طبق چيزهايي که الان دارم ميبينم آينده رو تصور ميکنه.،قبول کنيد که دوره و زمونه خيلي عوض شده و متاسفانه تو همه شرايط بازم بيشتر خانمها هستن که مظلوم واقع ميششن؟ و وقتي از حق خودشون دفاع ميخوان کنن سريع داد و بيداد راه ميندازن که تو به فکر پول و مادياتي؟تو زن زندگي نيستي،مگه مال من و تو بايد تو زندگيمون باشه؟وتازه با قيافه حق به جانب بهت ميگن:واقعا برات متاسفم که زندگيت شده حساب و کتاب،چندر غاز پول مياري و ميخواي همه نوکرت باشن،زنهاي مردم رو ببين که چه بي منت به شوهراشون کمک ميکنن؟زنهايبي چاره اي مثل من هم براي اينکه محکوم نشي بي منت کمک ميکنن يا نهايت اينه که حقوقشون رو براي خودشون برميدارن ولي در هر صورت اون پول يا با دستاي خودشون براي زندگي خرج ميشه يا مثل من که به همسرشون ميدن و خرج ميشه در هر صورت منکه فکر ميکنم هيچ لذتي از اين زندگي نميبرم و کمتر شادم،يک عمر مجبوري پولت رو بياري بدي به شوهرت و تازه حسرت خيلي چيزهايي رو که ميتونستي براي خودت داشته باشي بخوري و اونقت فقط به آينده اميدوار باشي که اگه خدايي ناکرده آينده اونجوري که انتظار داري نشه يه بازنده واقعي هستي، فکر ميکنم حس ميکنم خيلي مظلوم واقع ميشم،من بايد بيرون کار کنم و به همسرم تو مخارج کمک کنم که چي بشه؟زندگيمون بهتر بشه؟قبول ولي زندگي خوبي که بهتر شده ولي من با نارضايتي توش مشارکت دارم، مني که براي داشتن هر چي کلي بايد مراحل طي کنم تا چيزي که ميخوام به موقع باشه و اصراف نشه که آينده خوبي داشته باشيم؟باور کنيد اگر براي آينده داريم تلاش ميکنيم اون آينده برام هيچ ارزشي نداره چون خيي چيزهايي که برام مهم بود رو از دست دادم.
بايد بيرون کار کنم و جالبه يه جورايي حس ميشه که ديگه وظيفه شده براي زنها که بيرون کار کنن و اما وقتي ميرسي خونه،قبول دارم تو کار خونه که ميرسه کمي دلسردي نشون ميدم و همسرم تو کار خونه حالا کما بيش کمک ميکنه ولي عهده دار اصلي منم و وظيقه رو دوش من بيشتر حس ميشه،پس در کل چيزي که زندگي براي من داره چيه؟:324:کار بيرون،کار خونه،توقع کم،صبر و تحمل زياد در برابربد خلقي هاي همسر،شاداب و با طراوت بودن براي همسر و مدام به فکر چاره و راه حل بودن که زندگيم از هم نپاشه و شوهرم رو از دست ندم و اگه آينده خوب برام رقم نخورد من يه بازنده ام از هر جهت،خداي من وقتي فکر اينجور چيزها رو ميکنم ديونه ميشم و حسابي داغونم ميکنه و شايد همين فکرهاست که نميذاره من: خوب به زندگيم بچسبم و وقتي همسرم ذره اي بيشتر به خانوادش توجه ميکنه سريع گارد بگيرم و نتونم خودم رو کنترل کنم و يا بسياري بحثهاي ديگه،دلم ميگيره وقتي اين حرفها رو ميزنم يا فکر ميکنم،دلم نميخواد انرژي منفي بهتون بدم:327: ولي آيا من هم يه مرد بوم اينکارا رو در حق شوهرم ميکردم؟نه محاله،يه بار به شوهرم گفتم اگه من مرد بودم هيچ وقت ناراحتي هايي رو که تو برام ايجاد ميکني رو براي همسرم ايجاد نميکردم و خيلي باهاش راه ميومدم برگشت خنديد و گفت:تو اگه مرد ميشدي مرد بي عرضه و زن ذليلي ميشدي،بهش گفتم:وافعا برات متاسفم که به حق و حقوق زن واقف بودن بخصوص براي تويي که به اين جور چيزها آشنايي حکم بي عرضگي و زن ذليل بودن رو داره....:305:
(نميدونم چرا بعضي موقع ها اينجوري افکار منفي،افسردگي،نا اميدي اينجوري مثل خوره ميفته تو وجودم و هر کاري ميکنم حالا حالا از ذهنم بيرون نمياد و فکر ميکنم خيلي بدبختم و خيلي در حقم داره ظلم ميشه و تو يه قفس کوچيک اسيرم و تنها کاري که ميتونم انجام بدم گريه کردن تو تنهاييمه و درد دل با دوستان خوب و مهربوني چون شما:302:...)
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
می می عزیز :72:
اگه قرار باشه که اینجوری فکر کنیم نه تنها شما همه ما یه سری مسائل تو زندگیمون هست که برخلاف میلمونه و گاهی اوقات به شدت آزار دهنده . عزیزم اگه قرار باشه بجای راه حل فقط به این فکر کنیم که بدبختیم و مظلوم کاری از پیش نمیبریم جز اینکه همون نشاط مختصر یا سلامتی جسمی و روحیمون رو به خطر می اندازیم.
عزیزم تو بازخورد افکار خودت رو میگیری . اگه بگی بدبختی همون میشی اگه بگی مظلومی یعنی اجازه میدی بهت ظلم بشه . توانایی این نیست که من هر چی رو خواستم داشته باشم . باید فکر کرد و فکر کرد و برنامه ریزی داشت . اون کسی رو بهش میگن توانا که قدرت شناخت ضعف هاش رو داشته باشه و به فکر چاره باشه .کسی که تلاش میکنه تواناست .
شما تا حالا تواناییت رو نشون دادی . ضعف های خودت رو پذیرفتی و در جهت حل مساله حرکت کردی .این خیلی عالیه .
نگاه منفیت به زندگی رو هم صورت مساله دوم قرار بده ، ریشه یابی کن و به فکر راه حل باشه .
درسته که ما اینجا دردودل های شما رو میخونیم و شاید سبک بشی ولی به هر فکری اجازه نده تو ذهنت خونه کنه و بدتر از اون به زبانت بیاد . باهاش مقابله کن.
همین الآن که به اصطلاح درد ودل کردی با اینکه حرفات رو زدی آیا احساس سبکی میکنی ؟ واقعا حالت بهتر شد ؟
لجام افکارت رو بدست بگیر.
مقاله های خوبی تو تالار هست . سعی کن اوقاتت رو با خوندن این چیزا پر کنی.
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
اخه عزيزيم چرا اين افكارو ول نمي كني ؟
ميگي ميترسم از اينكه منو ول كنه بذار هر وقت ولت كرد فكر چاره باش؟چرا الكي زندگيتو با اين افكار زهر مي كني؟
اين همه گفتيم زبان بدنيتو قوي كن اصلا گوش ميدي؟چقد تو اين زمينه پيشرفت كردي؟اصلا هر روز ازتون ميپرسيم پيشرفتتون چجوريه؟
من يه چيزي به ذهنم ميرسه ببين ادارتون زميني چيزي براي كارمنداشون قسطي نميدن اگه اين جوري بشه خيالتون تا حدي راحتتر ميشه بابت آينده كما اينكه من خودم فكر مي كنم تازشم با همين حقوق خاليتونم ميتونين مستقل از ديگران به راحتي زندگيتونو اداره كنين و اصلا دغدغه تو اين موارد نبايد داشته باشين
قربانت خنده فراموش نشه هاااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااا:72::72::72:
-
RE: نامه اي به همسر(دوستان لطفا نظر بدهيد)
دوستانم ممنون،معذرت ميخوام که بعضي وقتها با اين حرفام شما رو هم ناراحت ميکنم :316:.باور کنيد دست خودم نيست،شايد بزرگترين عاملش افراد اطرافم بوده که اينجوري شکست خوردن و از زندگيشون ناراضين و مهم ترينش وضعيت خواهرم که شوهرش تو اون مدت که دعواشون ميشد مدام تهديدش ميکرد که ميره يه زن ديگه ميگيره و اذيتش ميکرد و وقتي هم خواهرم قهر کرد نه تنها دنبالش نيومد بلکه اومد يه آبرو ريزي راه انداخت که نگو و نپرس،خواهرم نميخواست قهر کنه ولي ميدونيد چه عاملي باعث شد؟اون مريض شده بود به يکباره يکي از چشم هاش دچار انحراف شديدي شد و وقتي رفتن پيش متخصص تو تهران بهش گفت:m.s داره :302:و وقتي دليلش رو پرسيدن گفته بود اکثرا از اعصاب ميشه و ما مطمئن بوديم بخاطر اونه چون ما تو فاميلامون همچين موردي نداشتيم و خواهرم هم شديدا آزار ميديد البته بيشتر خود خوري ميکرد حالا بماند که مقصر بيشتر خواهرم بود يا شوهرش ولي بابام ديگه طاقت نياورد و نذاشت بره خونشون،اخه شوهر از يه طرف،بچه از يه طرف،پيش مادر شوهر زندگي کردن از يه طرف،فکر نميکنيد آدمو داغون کنه؟البته به نظرم خواهرم هم خيلي حساسيت نشون ميداد که اون هم اوضاع رو بدتر ميکرد وقتي من فکر ميکنم با اين شرايطم اگه جاي اون بودم حتما ديونه ميشدم،ولي آدما جاي هم نيستن،شوهر اون هم يکسري خصوصيات خوب داشت و به نظرم خواهرم نبايد ميدون رو خالي ميکرد ولي شوهرش مدام تهديد ميکرد که هيچ غلطي نميتوني بکني و خواهرم تا آخرش رفت و تونست اموالي رو که شوهرش داشت و خواهرم هم براي جمع کردنش زحمت کشيده بود يکجا براي مهريه اش مصادره بکنه و با اينکه 3 سال طول کشيد طلاقش رو بگيره و الان مشکل بچه است که 5 ساله شده و معلوم نيست چه بلايي سرش مياد،خواهرم ابتدا نميخواست اينقدر جدي به طلاق فکر کنه و بيشتر دوست داشت تا شوهرش يه بار ديگه با اينکه اون بلاها رو سرش آورده بود دوست داشتنش رو اثبات کنه ولي شوهرش کوتاه نيومد به هيچ وجه ،بخصوص اينکه تو اون دوران رفت و با همکارش که اون هم از شوهرش طلاق گرفته بود و يه بچه 7،8 سال داشت ازدواج کرد با اينکه خواهر من هنوز زنش بود اونو صيغه کرده بود و تازه بعد از مدتي فهميديم زنش بلافاصله حامله هم شده ،خواهرم خيلي به هم ريخت ولي دکتر گفته بود فضا رو براش شاد کنيد و نذاريد غصه بخوره،بعد از اون ديگه طلاق تنها چاره شد و افتاد رو اين کار اونهم جدي جدي و تصميم گرفت هر چند سال که طول بکشه حقش رو بگيره.:160:
سرتون رو به درد آوردم ولي اينهم عامل بزرگيه که ترس منو بيشتر ميکنه و نگرانيم رو بيشتر براي زندگي خودم ،اينها رو براي مشاور گفتم،بهم گفت:305::زندگي تو جداي از اونه،تو هم اگه درست و بجا برخورد نکني و دائم با اين افکارا سر کني و اوقات تلخي تو زندگي داشته باشي اگه شوهرت آدم خوبي هم باشه زندگيت اونجوري ميشه،همه اينها رو ميدونم ولي چيکار کنم نميتونم راحت با همسرم کنار بيام و راحت بهش اطمينان کنم،بخصوص با کارايي که تو دوران نامزدي کرده و بي انصافي هايي که در حقم داشته و خيلي چيزها رو از من دريغ کرده و تازه دوقورت و نيمش هم باقيه.:300:
نعمت يعني ماي عزيز پيشنهادتون خوبه ولي عملي نيست،چون تو ادارمون براي آپارتمان ثبت نام ميکردن ولي نذاشت،گفت:خيلي نامردي اينقدر قسط داريم و حقوق من کفاف يه ماه نيست و ميخواي اينکار رو بکني،بعد گفت:با اين حقوقت تو کي صاحب خونه بشي معلوم نيست!تازه ما پولهامون رو روهم ميذاريم و همين خونه رو يا بزرگترشو ميخريم اون هم زودتر، ولي وقتي صحبت اين ميرسه که منم سهمي داشته باشم عصباني ميشه و ميگه:324::تو از همون اول فکر اين جور چيزها رو ميکردي و واقعا برات متاسفم:163:،بهش گفتم:ميگي حقوقم نميرسه،باشه قبول بذار حقوقم مال خودم باشه ببين چه جوري هم مايحتاج خودم رو ميخرم و هم بعد چند سال صاحب خونه و ماشين ميشم همونطور که اکثر همکارام دارن،که وقتي اون موقع اينو گفتم يادم هست هيچي نگفت و سکوت کرد،يادمه يه بار راجع به اين موضوع با يکي از همکارا که البته از دوستاي صميمي و خوبم بود و الان بنا به شرايطي نميبينمش صحبت کردم و گفت:برو شکر کن که اول زندگي شوهرت ماشين داشت و تا حدودي خونه هم داريد،من همسرم اول زندگي فقط يه رنو درب و داغون داشت،وقتي صاحب خونه ميخواستيم بشم اونقدر قبلا راجع به ديگران صحبت کرده بودم که قبول کرده بود نصف خونه رو به نامم بزنه،تازه موقع عمل هم با زرنگي ميگفت:چه معني داره زن دائم بره محضر که چي خونه رو ميخواي بفروشي و يکي ديگه ميخواي بخري،بهم گفت:مطمئن باش خصوصيات شوهرت شبيه خصوصيات همسر منه و هيچ وقت اينکار رو نميکنه که بخواد برا خودش فقط داشته باشه،خودت داري ميگي اهل رفيق بازي نيست يا زير زيرکي به خانوادش کمک نميکنه،با اينکه حساب کتاب تو رو داره تو هم مال اونو داري همچين آدمي نميذاره تو بي نصيب بموني،چون داره جز به جز ميبينه که چيکار داري ميکني و در جريان کارات هست.
البته منم اميدوارم اينجوري باشه:203:
هميشه اين سوال برام پيش مياد که اگه جاي ما زنها رو با آقايون عوض ميکردن آقايون حاضر بودن اينهمه مشکل و آزار و اذيتي که مردا درحقشون ميکنن رو تحمل کنن؟؟؟؟؟؟؟؟:P
يه بار از همسرم پرسيدم البته بحث مالي رو نه و به صورت کلي بهش گفتم:حاضر بودي زن باشي و شوهرت اينجوري اذيتت کنه؟گفت:نه براي اينکه من طاقت نمي آوردم و شوهرم تا حالا 3 طلاقه ام کرده بود و بعد به شوخي که انگار به غرورش برميخورد گفت:تو با من فرق داري، براي اينکه تو زني و خيلي هم مهربوننيييييييييييييييييي يييي:D