RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
پارسال تابستون رفتیم همدان، غار علیصدر. اول بگم که واقعاً جالب و زیباست و به همه توصیه می کنم که حتماً اونجا بروند :)
فقط موارد خوردنی با خودتون ببرید! یک دیزی اونجا خوردیم که اصلاً تعریفی نداشت و نانی هم که آورده بودند کپک زده بود!!
از یک مغازه می خواستم شکلات بخرم. بهم شکلات رو داد. دیدم که خیلی بسته بندی اش قدیمیه. تاریخ انقضایش رو نگاه کردم. درست یادم نیست. ولی مثلاً زده بود 07.2010. اون موقع که من اونجا بودم، ماه سپتامبر بود که می شه ماه 9 میلادی و مصادف با شهریور که بشه ماه 6 شمسی.
به فروشنده گفتم آقا این تاریخش گذشته. گفت بده ببینم. نگاه کرد. گفت این ماهه 7 زده! الآن ماه 6 هست!! (منظورش این بود که هنوز 1 ماه مونده به انقضا)
بلند گفتم آقا کجا ماه ششه؟ الآن ماه 9 هست!
بعد خودش یکطور عجیبی من رو نگاه کرد. چند نفر هم که اونجا بودند، همه برگشتند من رو یکطور عجیبی نگاه کردند...
شکلات رو پس دادم اومدم.
بعد فهمیدم که این بنده خدا حالا یا از قصد یا به اشتباه، تاریخ روی شکلات رو که به میلادی بوده، به شمسی در نظر گرفته. من هم وقتی گفتم الآن ماه 9 هست، منظورم میلادی بود. ولی بقیه مردم که نمی دونستند منظور من میلادیه. دیدند یک پسر جوون وسط شهریور و توی آفتاب داغ داره میگه الآن ماه 9 هست! :311::311:
پیش خودشون گفتند این دیگه کیه؟! :311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
پدرم همیشه سعیش بر این بوده که دختراش مستقل بار بیاند. اینکه بعده ها نه محتاج پدر باشند نه محتاج همسر. بارها این رو به ما گفته.
الان که زن جوانی هستم نگاهی که به گذشته می اندازم می بینم از همان کودکی روی این قضیه کار کرده اند.
ایشون در خیلی از مسایل بهمون حق انتخاب می دادند و ما را با عواقب انتخابمون روبه رو می کردند.
اول رآهنمایی برخلاف اینکه نزدیک خونمون یه مدرسه بود از ایشون خواستم که برم یه مدرسه دیگه که باید با اتوبوس می رفتم و اون مدرسه خیلی بد مسیر بود و اتوبوس به راحتی گیر نمی یومد.
بعد از 1 ماه بالاخره صدام در اومد که من خسته شدم. و پدرم هم متذکر شد خوب این همون مدرسه ایی هست که خودت خواستی. و مجبور شدم تا آخر سال این راه دور را برم.
ویا اینکه یادم هست چهارم دبستان بودم که اولین سفر تنهایی ام را با هواپیما داشتم. گرچه در فرودگاه مبدا پدرم و مقصد فامیلمون بودند اما به هر حال اولین تجربه را به نظرم زود شروع کردم.
دبیرستان را در یک مرکز شبانه روزی گذراندم یک هفته نشده گریه هام سرازیر شد که من دیگه نمی خوام برم این مدرسه واین پدرم بود که گفتند انتخاب با خودته می تونی نری .
الان بهترین خاطراتم و اکثر موفقیت هام مربوط می شه به همون 4 سالی که در اون مرکز شبانه روزی درس خوندم.
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام،
ترم سوم رفتم قسطی یک نوت بوک خریدم. تابستون که رفتم ایران، نوت بوک رو با خودم بردم. رفتم خونه پدربزرگم. پدر بزرگم کامپیوتر دیده بود، ولی نوت بوک ندیده بود و نمی دونست چیه.
بعد گفت آقا این چیه؟
یکم برایش توضیح دادم.
بعد گفت آقا این رو چند خریدی؟
قیمتش رو بهش گفتم. یکم رفت تو فکر. گفت آقا چرا این همه پول دادی. قیمتش این نیست! الآن دختر خاله ات رفته نصف این پول رو داده، بهش به اندازه نصف اتاق دستگاه های مختلف دادند! :311:
دختر خالم رفته بود کامپیوتر خریده بود. کیس و مانیتور و ماوس و کیبورد و پرینتر و ... :311:
پدر بزرگم می گفت تو این همه پول دادی، یک چیز به این کوچیکی بهت دادند! ضرر کردی! :311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
سلام دوستان،
منم می خوام یه خاطره بگم، البته هنوز 24 ساعت نشده که به خاطره تبدیل شده!:311:
یه پسر همسایه داریم، اول دبستانه، بعضی وقتا که چه عرض کنم، هر روز می یاد خونه ی ما، نیس هم قد و هم سن و هم بازیش هستیم:311:
خلاصه امروز اومده بود اینجا، می گفت فردا روزه خانومه!!!
:311::311:
گفتم یعنی چی؟
گفت فردا روزه خانومه و باید برا خانوممون کادو ببریم!:311::311:
بله! درس متوجه شدین، منظورش اینه که فردا روزه معلمه و باید برا معلموشن کادو ببره!!! معلموشون چون مؤنث هستش، بهش می گن خانوم! مثلاً خانوم اجازه!!:311:
بعدش گفت که ما رو بردن پارک بادی و گفتن برین خُشکِه رسانی کنید!!:163:
عمراً بتونید این یکی رو حدس بزنید!
منظورش!!!!! خوش گذرانی بوده!:311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
من یه انسان بسیار بسیار خوش خوابی هستم، و از بزرگترین لذت های زندگی من، خواب هستش و نشده از خواب بیدار بشم و آه و ناله نکنم و با گریه نگم خوش به حال اصحاب کهف! روز رو به امید خواب شب، سپری می کنم و جالب این جاس که سره سه سوت خوابم می بره، هر موقعه ی روز که باشه! این از مزایای وجدان راحت داشتنه دیگه!:cool:
خلاصه، ما خونه ی خاله جون بودیم و خاله جون پا به ماه بود،:46: زدو همون روز می خواست فارغ شه و بردیمش بیمارستان و نی نی به دنیا اومد!:228:
دیگه قرار شد من شب پیشه نی نی و خاله بمونم و مراقبشون بشم!:D
بماند سره این بچه ی بیچاره، چه ها که نیوردم، خلاصه، آخر شب شد و همراه هم اتاقی خالم، گفت شما تا ساعت 3 بخوابید، من مواظب مامانا و نی نی ها هستم (بیمار من و بیمار خودش)، بعدش شما رو صدا می زنم و شما بیدار بمونید تا صبح!
منم گفت ای به چشم، رفتیم باند پرواز و یه دقیقه نبود که خوابیده بودم و چه خواب نازی هم بود، که دیدم پرستار می گه خانوم بلند شو، 7 صبحه دیگه!:163:
خدا می دونه خانومه چقدر من رو صدا زده و من جم نخوردم!:163:
از اون روز من به عنوان بهترین همراه بیمار انتخاب شدم و هر کی همراه می خواد، بش می گن بیا ایوب رو ببر!:311:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
با سلام
من هم یکی از خاطرات زمان دانشجویی رو می نویسم.
ماه رمضان بود و از طرف دانشکده برای افطاری دعوت شده بودیم. با یکی از دوستانم از خوابگاه به محل افطاری رفتیم. هم اتاقیهای من هم دانشکده ایم نبودند و اون شب دعوت نبودند.
خلاصه بعد از اذان مراسم خوردن افطاری شروع شد. پذیرایی نان و پنیر و سبزی و چلو کباب بود که همه شان خیلی با کیفیت بودند (برعکس چیزهایی که سلف دانشگاه به خوردمون می داد)
طعم پنیرش با اون نون بربری تازه فوق العاده بود من شخصا پنیر به اون خوشمزگی تا اون وقت ندیده بودم.انقدر خوشمزه بود که بیشتر بچه ها به همدیگه توصیه میکردند که کباب رو رها کنید و این پنیر رو بخورید.من تمام مدت چهره هم اتاقیهام جلوی چشمم بود آخه ما 4 نفر آدم خسیس و شاید بشه گفت به شدت اقتصادی بودیم که زیاد برای خوراک توی خوابگاه هزینه نمیکردیم و وقتی خونه میرفتیم خوراکیهای عادی هم به نظرمون خیلی فوق العاده میومد چه برسه به خوراکیهای خوشمزه.
خلاصه من تصمیم گرفتم از اون نون پنیر ها برای دوستام که تو خوابگاه بودند ببرم به دوستم گفتم گفت فکر نکنم بشه :81: من هم به کسایی که اطرافم بودند گفتم و همه گفتند ما هم چنین فکری داریم.
هوا سرد بود و همه سویی شرت داشتند خلاصه قرار شد اون نون پنیر رو دستمون بگیریم و سویی شرت رو روش بذاریم تا اگه کسی دم در بود آبرومون نره.
وقتی فکر میکردیم همه اساتید به خونه هاشون رفتند با این وضعیت از در بیرون رفتیم که چشمتون روز بد نبینه همه اساتید و همه دانشجویان مرد در مقطع دکتری دم در بودند.من یه سلام کوچک به همه دادم .اون شب یکی از اساتید در مورد یه کاری ازم پرسید :161:و من که از سرما هم داشتم میلرزیدم بهشون گفتم اگه اشکال نداره فردا توی گروه خدمتتون میرسم که شانس آوردم قبول کرد و من مجبور نشدم زیاد بایستم و احیانا لو برم.
بدبختانه راه خوابگاه از محل افطاری مستقیم بود و هیچ پیچی وجود نداشت که ما از دید اون آدما بریم.وای خدا می دونه چقدر به خاطر همون نون پنیرها اون شب از سرما لرزیدیم تا به خوابگاه رسیدیم.فردا و پس فرداش هم حالم زیاد خوب نبود و مجبور شدم برای گلو درد به دکتر برم:311:
ولی دوستای خوابگاهم با دیدن اون نون پنیرها اصطلاحا ذوق مرگ شدند و با شنیدن مشقاتی که برای اون چند لقمه کشیده بودم کلی خندیدند و تشکر کردند و هنوزم هر وقت با هم تماس میگیریم به عنوان بهترین سورپرایز خوابگاه ازش یاد میکنند:310:
RE: دفــتر خـاطرات همدردي
دلم واسه اول دبستانم تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه ی حیاط مدرسه وایسادی یه نفر میاد و بهت میگه با من دوست میشی؟
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...e69470fa03.JPG