RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
کلاس اول دبستان بودم نمره ام شده بود هجده ناراحت بودم و عصبانی که چرا 18 شده ام محکم به سنگی لگد زدم سنگ هم پرتاب شد و کنار پای پسری که رد می شد به زمین خورد. فکر کردم به او سنگ پراندم هر چه گفتم اشتباهی بوده قبول نکرد و گلاویز شدیم. تمام دکمه های پیراهنش کنده شد و کتکی مفصل خورد!
من از خودم عصبانی بودم اما او به من گیر داده بود!
ولش کردم و رفتم کیفم را برداشتم که بروم که ناگهان سنگی به پشت کمرم خورد تا آمدم برگردم سنگی دیگر به گوشه چشمم خورد!
هنوز هم رد سنگ بر گوشه چشمم است! به خاطر یک 18 !
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
سلام دوستان. منو ديگه اينجوري نگاه نكنيد. باور كنيد بر خلاف آقاي تسوكه خودم شارژ كردم. چون ما استعداد آقاي تسوكه رو نداريم...:311:
كوچيك كه بودم يه لاك پشت داشتم كه عاشقش بودم. يه مدت گذشت و لاك پشت خوشگله بزرگ شد و حوض خونمون واسش تنگ! زن عموم ميخواست بره دوبي، ازش خواستند كه اين لاك پشت منم ببره و بندازه تو دريا:302: من كه هيچي نمي دونستم، بهم گفتن: اين لاك پشته ميره ولي چند روز ديگه مياد و كلي واست آدامس و شكلات مياره و خلاصه گولمون زدن رفتن. چند روز گذشت ديدم نه از لاك پشت خبري شد نه از شكلات.... ناراحت و غمگين، از اونجايي كه تو فيلم ها ديده بودم افراد ناراحت خونه رو ترك ميكنن، منم چند تا لباس و عروسك برداشتم از خونه رفتم:302: خوب ناراحت بودم ديگه، علاوه بر شكست عشقي، غرورمو هم شكسته بودن. بگذريم. جايي هم بلد نبودم و تو كوچه ها سرگردان ميگشتم. تا اينكه صاحب سوپري محله پيدام كرد و منو برد خونه! تا رسيدم مامانم دوتا پس گردني زد و كردم تو خونه:311: فكر ميكنم اولين و آخرين كتكي بود كه از مامانم خوردم.:43:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
هر جور می خواید نگاه کنید آقای سنگتراشان خودشون شارژ کردن به شما چه به من چه! :311: ( به قول اون سریال قدیمیه جد جد جدی نگیرید! )
عاشق کتاب بودم هنوز سواد نداشتم که خواهرام را با زور و التماس می نشوندم واسه م کتاب بخونند کلاس اول که رفتم گفتم دیگه من سواد دار شدم و خودم کتاب می خونم خواهرم می رفت کتابخانه کانون پرورشی کودکان گفتم منم می خوام برم گفتند هنوز کوچکی نمیشه! گریه کردم که منم می خوام برم! یه خانمی اومد دم در کتابخانه و گفت شما هنوز کوچکی وقتی رفتی کلاس چهارم بیا اینجا! من گفتم چشم!
روزی که رفتم کلاس چهارم رفتم اونجا راهم ندادند گفتن اینجا دخترونه ست ! بعد از سه سال انتظار چه کلاهی سرم رفته بود!:303:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
از مهم ترین سرگرمی های ما در بچگی این بود که وقتی میرفتیم روستا، من به همراه داداش بزرگه و کوچیکه و به همراه دو تا از دایی هام، میرفتیم به جنگ لانه ی زنبورها.:163: هر کدام یه شاخه ای که هنوز کلی برگ داشت را از درخت میکندیم و یه لونه زنبور پیدا می کردیم. یکی یه چوب میکرد تو لونه و 4 تای دیگه آماده می شدند، وقتی زنبورها می آمدند بیرون، با چوب های پر از برگ می زدیم بهشون و وقتی می افتادند روی زمین، با پا لهشون می کردیم.:58: گاها میشد که تمام زنبورهای یه لونه را میکشتیم و لونه را بیرون می آوردیم و بچه زنبورها را هم می کشتیم.:163: اما برخی وقت ها هم اونها موفق میشدند و یکی از ما را نیش میزدند و بعد همگی گریه کنان می دویدیم سمت خونه ی مادربزرگ:302: و اون هم می گفت: کوفت، مرگ،:101: چند بار بگم نرین سمت زنبورها.:97: اما گوش ما بدهکار نبود و روزهای بعد هم روز از نو و روزی از نو.
یه سرگرمی دیگه مون این بود که یه ملخ یا یه زنبور را می گرفتیم و بالهاشو می کندیم:163: و می انداختیمش جلوی در خانه ی مورچه ها و اونها هم این بیچاره را برای خوردن می کشیدند و می بردند تو خونه شون.:302: تقلاهایی که این بیچاره میکرد تا از دست مورچه ها فرار کنه، ما را کلی سرگرم میکرد.:311:
خدایا ما را ببخش.:323: آخه اون موقع سرگرمی نبود دیگه، اصلا به من چه، می خواستند زودتر کامپیوتر و بازی رایانه اختراع کنند.
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
دبستان که بودم، همیشه آرزو داشتم که وقتی زنگ آخر را میزنن، زودتر از همه از مدرسه خارج بشم و از همه جلوتر باشم.:311: یادش بخیر، این بزرگترین آرزوم بود. هر وقت میومدم بیرون، میدیدم کلی از بچه ها از من زودتر بیرون اومدن و زودتر میرسن خونه شون.:302: یه بار معلم درس را زود تموم کرد و 5 دقیقه ی آخر را استراحت داد. من هم آماده شدم تا وقتی زنگ خورد با سرعت زیاد بدوم تا زودتر از همه از مدرسه خارج بشم.:311: زنگ خورد و من دویدم و دویدم تا زودتر از همه از مدرسه خارج شدم.:104: هورا موفق شدم. خدایا به همه ی آرزوهام رسیدم ... هورا:310: ... بالاخره موفق شدم...:227:می دونستم که اگه تلاش کنم بالاخره می تونم. هورا...:310: اما یه لحظه صبر کن، وای کیفم کوش. کیفم؟ کیفم کو؟ وای نه، کیفم را توی کلاس جا گذاشته بودم.:311: این قدر هول بودم تا اول باشم که کیفم را با خودم نبرده بودم.:311: برگشتم و کیفم را برداشتم و باز هم با بچه های آخرتر از بقیه رفتم.:302:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
حالا چه درسی میشه ازش گرفت ؟
این که اگر همه حواس و تمرکزت به مقصد باشه و برای رسیدن بهش عجله کنی و تمام ذهنت معطوف به رسیدن و جلو زدن باشه ، خیلی از فرصتها و لذتهای اساسی زندگی را از دست می دهی و خودت را از بهره بردن ازشون محروم می کنی ( تو برگشتی کیفت را بردی ، ولی عمر دیگه برگشت نداره و .... بعضی جا انداختن ها جبران پذیر نیست )
خودت چه درسی ازش میگیری ؟
راستی که چقدر شیطون بودی ها :311:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
خودت چه درسی ازش میگیری ؟
این درس را میگیرم که: اگر همه حواس و تمرکزت به مقصد باشه و برای رسیدن بهش عجله کنم و تمام ذهنم معطوف به رسیدن و جلو زدن باشه ، خیلی از فرصتها و لذتهای اساسی زندگی را از دست می دهم و خودت را از بهره بردن ازشون محروم می کنم. (من برگشتم کیفم را بردم ، ولی عمر دیگه برگشت نداره و .... بعضی جا انداختن ها جبران پذیر نیست.)
درسته که نظرم شبیه شماست، اما باور کنین که این ها را خودم از ذهن خودم نوشتم:303: و از روی پست شما نگاه نکردم. باور کنین. چرا باور نمی کنین.:302:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
میخوام این تایپیک رو به روز رسانی کنم برای همینم اومدم یه خاطره بنویسم.
یه دایی دارم که 2 سال ازم بزرگتره.8 ساله بودم وتقریبا بهترین همبازی من وخواهرم این آقا دایی بود.پسرها هم که وقتی خودشون رو درمقابل دختر می بینند یه حس قدرتمندی روهمیشه باخودشون دارند.دایی منم مستثنا نبودخیلی هم خالی بندبود.:311:عاشق ورزش بکس بود وبه زور ثبت نام کرده بود.یه روز حین بازی خواستم کم نیارم ونشون بدم که منم اندازه اون قدرتمندم.این بود تصمیم گرفتیم 50 ضربه مشت وسط پشتش بزنم واون فقط یکی بزنه.من شروع کردم وهرچی توان داشتم صرف ضربه هام کردم.چه کیفی هم داشت!اما... وقتی نوبت اون شد خیلی ریلکس منتظر یکدونه مشتش بودم که یهو حس کردم نفسم درنمیاد.بله اون مشت رو زده بودومن برای چندلحظه نفسم قطع شده بودولی حواسم سرجاش بود.واسه اینکه بزرگترها دعواش نکنندخدامیدونه چه زجری کشیدم تابه روی خودم نیارم.الان ها خودش تعریف می کنه که اون لحظه چهره من بقدری کبود شده بوده که هرکسی میدید فکر میکرد دارم جون میدم.ولی اون درکمال آرامش به این می اندیشیده که چقدر رنگ پوستم تیره است!!!!!!!!!:311:
باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
بچه بودم یه مدتی هیچ اسباب بازی نداشتم. تو زیر زمین خونه یه توپ پیدا کردم. یه توپ لاستیکی بود. رنگش سبز بود. خیلی هم باد نداشت. یادش بخیر. یه مدت تنها اسباب بازی من بود. یه بویی داشت. الآن بوش قشنگ توی مشاممه. خوب یادمه.
جلوی خونه مون یک چمن زاری بود که توش 2 تا دروازه هم بود. یه زمانی برای خودش یه زمین فوتبالی بوده. ولی اون موقع دیگه بهش رسیدگی نمی شد و چمن هایش شده بودند نیم متر. البته جلوی دروازه یکم کوتاه تر بودند. تنهایی می رفتم اونجا. شوت می زدم طرف دروازه. بازی هم که بلد نبودم، هیچ توپی تو دروازه نمی رفت، همه می رفت چند متر اون ور تر. هی می رفتم قاطی اون علف ها توپ رو پیدا می کردم، می آوردم دوباره می شوتیدم. روزها رو اینطوری پر می کردم.
اون موقع چقدر دلم برای خودم می سوخت و فکر می کردم دوران سختی رو دارم.
آدم وقتی بچه ست چقدر دلش واسه خودش می سوزه. انتظار داره دیگران به فکرش باشند، برایش وقت بگذارند، بهش توجه کنند...
بزرگ که میشه می فهمه که همون انتظار رو هم نباید داشته باشه!
صداهای کودکی توی مغزم می پیچند...
هر وقت دلم می گیره، هر وقت شکوه ای دارم، تمام کودکیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می شه. و چقدر هم خوب همه چیز رو یادمه...
RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
بچه بودم یه مدتی هیچ اسباب بازی نداشتم.
منم نداشتم ، اما خودم می ساختم ، مگه به این خورده ریزهایی که توی خاله بازی بچه ها میاوردند قانع میشدم !!:305: پیش خودم میگفتم باید راستکی باشه ، قوری ، فنجان ، قابلمه و ....
اگه گفتی چه کار کردم ....... یافتم .... یافتم ....:227:. همین وقتا من کارکرد گل را در ساخت اشیاء یافتم :104:، از گل ظروف و دیگر اسباب بازی ها درست می کردم و کم کم شد اینکه درست می کردیم ، حتی پسرا را هم می دیدم دست به کار می شدند و ماشین درست می کردند . میله چرغ هم چوب بود و چرخهاشم درب نوشابه یا بطری .... آخه تجربه شد که چرخ که از گل درست میشه با حرکت این ماشین گلی با نخی که بهش بسته می شد ، کم کم سایید میشد یا ترک میخورد و می شکست و این بود که درب بطری و نوشابه به عنوان چرخ ماشین گلی اختراع شد :310:
راستی من توی خاله بازیها خیاط بودنو دوست داشتم :43:، میدونید چه جوری چرخ خیاطی برا خودم اختراع کردم ؟؟ می دونم که نمی دونید ، خیلی خب ، آرام باشید میگم بهتون ....
اصلاً شاید همین اختراع چرخ خیاطی بدوی باعث شد که خیاط بودنو توی خاله بازیها انتخاب کنم ....
یه روز اتفاقی مشغول بودم ، یادم نیست مشغول فکر کردن بودم یا بازی بودم ... فقط یادمه که دو تیکه نایلون روی هم گذاشته بودم روی یه سنگ و با سنگی دیگه اروم آروم روش ضربه میزدم ، بعدش که نایلونو برداشتم میخواستم دو تیکه را جدا کنم دیدم به هم چسبیدن به خاطر اون ضربه ها و له شدن ظریف نایلون ها روی هم ..... از اینجا شد که بعدش دو تیکه نایلون روی هم میگذاستم به شکل لباس می بریدم و بعد درزها را روی سنگ میذاشتم و با سنگی دیگه روش می کوبیم و .... شد اینکه من اینجوری لباس می دوختم ......
حالا این سر صبحی بزار بگم کودک درونم ! ،چطوری ؟؟؟ گوگوری مگوری من :311:
و کودک درون حامد! چرا دلت به حال خودت میسوزه ،بیا بیا دست به کار شو ببینم چه مدل ماشینی میخوای ، آب و خاک مهیاست بیا تا گل بسازیم و بعدش هم ماشین باب میلت ..... خوبه ؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
هر وقت دلم می گیره، هر وقت شکوه ای دارم، تمام کودکیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می شه. و چقدر هم خوب همه چیز رو یادمه...
:302::302::302:
آخ ای ، چی شده داش حامد ................؟
و این یعنی اینکه آقا حامد ما یه چیزیش شده که این قسمت از سریال کودکی جلو چشمش رژه رفته ، آره ؟؟
پس بگو ، می بینیم مدتیه ، کم پیدایی ، بی سر و صدایی ، انگاری توی عالم خودتی ؟
چیزی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همدردی برای چیه ؟ برای این وقتا نیست مگه .....
حالا انقدر میگم تا اگر هیچی هم نباشه ، راستی راستی حامد یه چیزیش بشه :311:
حالا یه سوال ، توی اون پستوی ذهنت ، اونوقتی که سراغ کودکی میری ، همین وقتایی که دلت میگیره ، تلخی و دل به حال سوزیهای کودکی فقط یادت میاد ، یا شیطونی ها و خراب کاریها و بزرگترکلافه کنی ها هم یادت میاد ؟؟؟؟؟؟:311:
از شوخی بگذریم یا من گیرنده هام درست عمل نمیکنه در اثر نم کشیدگی ناشی از بارندگی های این روزها ، یا نه درست گرفتم که یه موج غمی توی این پستت به مشامم خورده .....؟؟
.