ممنون خانم دکتر:72:
روحیه ام عوض شد و حسابی خندیدم .:D
در خاطره پست قبل شما من یکروز تمام در فکر بودم و حالم متاثر از داستان مستند شما بود . :302:
نمایش نسخه قابل چاپ
ممنون خانم دکتر:72:
روحیه ام عوض شد و حسابی خندیدم .:D
در خاطره پست قبل شما من یکروز تمام در فکر بودم و حالم متاثر از داستان مستند شما بود . :302:
سلام:72::
روزهای زیادی امدند و رفتند تا من توانستم بفهمم چه شغلی دارم..
روزهای زیادی را در اشک و اه و خون انسان های اطرافم گذراندم تا سنگ شدم..
روزهای زیادی را با لبخند محزونشان لبخند زدم تا معنای شادی را فهمیدم.
روزهای زیادی برایشان اشک ریختم تا معنای سلامتی را فهمیدم ..
و همچنان روزهایم می روند و می روند و من هر روز بزرگتر می شوم........
الان به تمام ان سالها می اندیشم و به روزهایی که سرشار از نشاط می خندیدم گاهی هر رهگذری در بیمارستان ما را متهم به سنگدلی می کرد کسی نبود که به آنان بگوید مگر روز اول قلب ما از سنگ بوده است..
هیچ کس صدای شکستن ذره ذره قلب من را وقتی مجبور بودم سرنگ غول پیکر را در استخوان لگن کودکی بکنم تا به والدین گریانش بگویم آیا کودکشان ...... می ماند یا نه نشنید...
هیچ کس اشک های لرزان چشم مرا ندید...چون من عاشق کارم بودم و هستم...
آنقدر روزهای زیادی اشک ریختم وبا خنده هاشان خندیدم و به نگاهشان نگریستم که روز و شبم سرشار از این گذشتن ها شد و من هنوز پا برجام و پابرجا خواهم ماند..
هیچ کس مرا ندید وقتی نجوای پیرمرد بختیاری را زیر گوش پیرزن بیمار بخش می شنیدم و به نجواهای عاشقانه آخرشان می گریستم...
هیچ کس نفهمید که من با تمام تلاشم برای خندیدن چه قدر باید صبور باشم تا بیماران سلامت باشند..
هیچ کس نمی تواند بفهمد خبر مرگ دادن به کسی چقدر سخت است..
هیچ کس نمی داند گوش ندادن به جیغ و التماس کسی که تو را از کارت منع می کند یعنی چی...و تو چقدر باید سخت باشی که برای سلامتی او گوش به ناله هایش ندهی...
و من هر روز هر روزم سرشار از این دیدن ها و شنیدن ها و گذشتن هاست....
وقتی به دستهای لرزان و خسته ام نگاه می کنم...باورم نمی شود این منم...
دختر نازپرورده ای که آنقدر عذاب دیگران روحش را آزار می دهد ولی نمی ترسد..
همیشه می ترسیدم ..آنقدر ادای شجاعان را در آوردم که همیشه دوست داشتم در دنیای شخصی ام ترسو باشم و کسی حامی من...
من هستم..
نه غمگین..
شاد شاد...
شاید خدا به بهای لبخندی که بر لبان غمگینم است سلامتی را هدیه کسانی که دوستشان دارم کند....
و هر روز و هر روز من این چنین در گذر است .......
:72:
سلام:72::
دوستان خوبم جای این پست اصلا در تاپیک من نیست و من به دو دلیل این پست رو اینجا گذاشتم و پیشنهاد می کنم دو دسته اینو بخونن و بعد تصمیم بگیرند:
1) اون دسته ای که می خواهند پزشک شوند.
2)آن دسته که می خواهند با زن یا مرد پزشک ازدواج کنند....
**امیدوارم با دقت بخونید و برداشت کنید....
http://www.hamdardi.net/thread-3569-post-30887.html
:73::227::73:
سلام:72::
خب دوستات تالار همدردی..امیدوارم تاپیک بالا که لینک تجربه ای را در ان دادم خوانده باشید ..من با دیدن این لینک بالا خیلی برام جالب بود چون این معضلی است که من بارها شنیده ام و بارها به ان پاسخ دادم..دوست داشتم از روی یک تجربه دوستان بخوانند تا اگر ذره ای مشکلی با این موضوع دارند بدانند که مهترین چیز اعتماد است...فرقی به هیچ شغلی هم ندارد ولی باید بپذیرید که زن یا شوهر شما چه شغلی دارد و ناچار از پاره ای مراوده های کاری است..همین...
اما یک خاطره که به دنبال بازی فوتبال دیروز تراکتورسازی تبریز و استقلال اهواز یادم آمد..چون برای خودم و خانواده ام جالبه یادم ماند برای شما هم تالاری ها هم بنویسم که کمی لبخند بزنید::D
باز هم کشیک بودم..منتها این بار کشیک گوش حلق و بینی....بسیار کشیک های بد و شلوغی دارد که 24 ساعت باید یک نفری هم بخش هم اورژانس را هندل می کردیم..
ساعت حدود 8 شب بود که زنگ زدند برای سوچور ( بخیه ) صورت بیام پایین...
آنقدر این سوچور صورت و گوش و لب و .. سخته و طول می کشه که اعصاب ادم خرد میشه...:97:
خلاصه رفتم پایین تو اتاق عمل سرپایی اورژانس...
به به دیدیم یک دوجین آدم همه فوتبالی با لباس ورزشی تیم فولاد خوزستان ریختند داخل اتاق..
منم که به اسم می شناختم نه به قیافه..رفتم جلو گفتم بابا چه خبره ..برید بیرون....
دیدم یکی از بازیکنان فولاد خوزستان که اون زمان از لیگ برتر حذف شده بودند و قرار بود فصل بعد برن در دسته یک و تازه منم کلی از این موضوع عصبانی بودم..(روز قبل این اتفاق افتاده بود :223:)روی تخت خوابیده چنان آه و فغان سر داده که نگو....
منم که به قیافه نمی شناختمشون..گفتم شما کی هستید؟
اسمشو گفت که من نمی گم!!!!:P دیدیم به به گلزن تیمه که الان تو این فصل اومده استقلال اهواز...
چشمتون روز بد نبینه تمام پیشانی و لب و بینیش پاره بود..وحشتناک بود ...ولی چون فوتبالی بودند من کلی خوشم امده بود..خلاصه ما همه را کردیم بیرون و مدافع تیم که اسمشو باز نمی گم گفتیم بایسته کمک ما....:300:
چشمتون رو بد نبینه غیبتش نباشه انقدر این اقای گلزن لوس بود . جیغ زد و گریه کرد که دلم می خواست...:101:
منم وسطش قهر کردم رفتم بیرون .گفتم بابا این خیلی لوسه اعصلبم خراب شد ..من سوچور نمی کنم..
دیدیم به به مدیر مسئول فولاد امد داخل با مربی تیم...که تروخدا..گلزن ماست و ....
یک فیلمی بود باید می دیدید..منم گفتم بابا این خیلی جیغ میزنه..من دست بهش نمی زنم...
خلاصه با کلی اصرار آرومش کردند و منم تا دوباره شروع کردم دیدم نه ..این ساکت بشو نیست!!!
شروع کردم از لیگ و اینکه چرا حذف شدید و ..حرف زدن..براشون جالب بود یک خانم ..... آنقدر فوتبالی ست..طوری که خوداقای گلزنم دردش یادش رفته بود و داشت تعریف می کرد..
خلاصه مدیر مسئول همان جا به من گفت که ما قراره سهام فلان تیمو بخریم ولی قطعی نیست تا بییم لیگ برتر..منم فوری فرمودم.... چه فایده باید خودتون می بردید...
خلاصه دردسرتون ندم...ما یک ماه زودتر از اعلام رسمی خرید سهام توسط تیم فولاد خبر داشتیم که قراره بیاد دوباره لیگ برتر!!!
...
خلاصه سوچور که تمام شد از بس اقای گلزن سفارش کرده بود جاش نمونه که حد نداشت من بعد از ان روزها جرات نداشتم به تلویزیون نگاه کنم..گفتم لابد جاش کلی مونده...
خلاصه به خانواده یک بار که تو 90 اورده بودنش گفتیم نگاه کنند ببینند دسته گل دخترشون چی شده..بعد کلی اذیت کردن من اومدم دیدم خدا رو شکر جاش نمونده..
حالا از اون روز هر وقت تو بازی می بینمشون به هرکی می رسم می گم اقا صورت اینو ما سوچور کردیما!!!!!
:73:
نتیجه اخلاقی:
اگر فوتبالیست هستید مواظب باشید گیر دکتر فوتبالی غیرتی نیافتید و گرنه معلوم نیست صورتتون چطور از آب در میاد!!!!!:73:
سلام:72::
روزهای زیادی با خاطراتم شما را رنجاندم و روزهای زیادی هم با هم به خاطرات من خندیدیم..
من نمی دانم چقدر نوشتن بلدم..حتی نمی دانم چه ادابی دارد ولی هرچه از دلم آمد به قلمم سپردم و تنها هدفم شناخت شما دوستان از پاره ای حقایق بود که من لمس کرده بودم...
نمی شود این تاپیک را بست.....
چون این خاطرات هر روز در تمام نقاط دنیا تکرار می شوند..ان شا الله اگر عمری بود و بازگشتم ادامه می دهم..
از تمام شما که با حوصله این خاطرات را خواندید سپاسگذارم...
و پوزش اگر خاطر کسی مکدر شد...
به امید روزی که همه دنیا در اوج باشند...:43:
http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gifhttp://www.hamdardi.net/imgup/16901/...e4a497acf2.gif
سلام دكتر جونم:43:......واي چه خوبه كه حالا عضو شدم و ميتونم ابراز احساساتم رو بعد از خوندن پست هاي زيبات توي اين تاپيك بيان كنم.......:46:
آخييييييييييش داشتم خفه ميشدم!!!
فق العاده مينويسي.......ما هم چنان منتظريم:72:......خيلي جالب و دوست داشتني هستن......:228:
بازگشت؟؟؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط rsrs1380
سارا خانوم کجا دارید میرید که حرف از بازگشت میزنید؟
ما همچنان منتظر حضور فعال شما در تالار و خاطرات زیباتون هستیم.
و اما این چنین باید نوشت......
سلام آخر:72::
امروز 2 آذر است و من نمی دانم چگونه باید در دفتری که روزی با عشق می نوشتم جمله ای حک کنم..روزهای زندگی این سارا مجازی و یاد بادهایی که در ذهنش ماند همیشگی است و من امروز باز هم در پشت کامپیوتر بی روحم نشسته ام و به یاد باد ها فکر می کنم..
همیشه با خودم فکر می کردم که چه زمان می توانم به واقع بگذرم و اکنون در ارامشی شگرف این حس را یافتم و خوشحال خوشحالم که یاد بادی که می خواهم امروز بنویسم با تمام یاد بادهای گذشته ام متفاوت است و من باید غرق در سرور بنویسم یا غرق در سکوت حزن انگیز پاییزی ....
امروز یاد بادهای من بوی مکانی دارد که روزی که قدم در آن گذاشتم ذهنم هجمه ای آشفته از چه باید ها بود و امروز هجمه ای از شناخت ها و چراهایی که برایشان عمری گذاشتم و من را با دنیایی آشنا کرد که مطمئنا روشنگر راهم خواهد بود و من این راه را مدیون دست های سبزی هستم که چنان محکم دستان من را فشردند که مثابه دست والدینم را برایم داشتند و انقدر رهایم نکردند تا من شناخته شدم..و امروز باید یاد بادی از آن روزها حک کنم..آری یاد باد ان روزگاران یاد باد...
می خواهم برایتان از حس و حال ان زمان ها بنویسم و بگویم که چگونه می خواهم دفتر خاطراتم را ببندم و من همیشه نگران انتهای هر دفتری هستم و امروز بعد مدت ها انتهایش را یافتم و این بار دیگر به من آموخت که نمی توان انتهای هیچ چیزی را هیچ زمانی حدس زد ...و من و همه ما همیشه عاجر از حدس انتها ها هستیم ...
چشمهایم را می بندم و روز اولی را که بعد مدت ها پای کامپیوترم نشستم به یادم می آید و من چگونه گیج و مبهم و دور از خودم نشستم و نوشتم از روزهای پر خطایم و آرام آرام شناخته شدم و نمی توانم بگویم چگونه تمام اطرافم پر از غبار بود و من گم در میان هزاران هزار نام کاربری که حتی پر ستاره هایشان هم نمی شناختم و تنها می خواستم بدانم چرا و امروز بعد حدودا سالی به دنبال یک چرا آن روز هزاران چرا یافتم و امروز هزاران پاسخ برای هزاران چرا....
و نمی دانم هر کدام از ما چند چرا دیگر باید پشت سر بگذاریم ولی می دانم که هر کدام از آن ها بهترین مسیری بوده است که باید می پیمودیم اگر نیک بیاندیشیم......
آن روزها با شوق دست بر قلم مجازیم می فشردم و هر روز نظاره گر پاسخ هایی بودم و هر روز که گذشت مسیرم انقدر شفاف و روشن تر از پیش شد که حدی برایش متصور نبودم....
تمام کاربران تالار را چون دوستان داشته ام دوست داشتم و با تلخی هایشان تلخ شدم و با شادی هایشان شادی ها کردم و این چنین روزها روزها از پی هم رفتند و همه ما بزرگ و بزرگتر شدیم......
روزهایی که ساعت ها برای هم جشن گرفتیم و ساعت ها بحث کردیم و با هم آموختیم زندگی کردن را و امروز هرکدام ما مملو شد از ندیدنی های دوست داشتنی.....
و من بعد مدتی خواستم که یاد بادی بنویسم به مثابه یاد بادهایی که از زندگیم خواندید و و بگویم....
این بار هر زمان هر کسی یادی از کاربری کرد که مجازیتش دلیل بر حقیقی نبودنش نیست....می تواند بارها این تاپیک را که مملو از عشق من است بخواند با خود بگوید ......یاد باد...........
و من بعد از مدت های مدیدی دفتری را که با نام خدا گشودم و به یاد شما نوشتم ..با یاد شما نادیده های دوست داشتنی می بندم و تنها تقاضایم یک چیز است...
بگذارید این پست من در همین تاپیک آخرین پست این تالارم در این برهه زمانی باشد و من نا نوشته ارسال های شما را با قلبم حس خواهم کرد و نمی خواهم قفلی برای این دفترم درخواست کنم و تنها انتظارم سکوت است در مقابل این ارسالم....
این آخرین خواهش سارایی ست که سالی در تالار بود و امروز برای همیشه 88 خواهد رفت....
مطمئن باشید سکوت شما برای من از هزاران پاسخ و ایمیل خواناتر ست که من همه عمر زاده سکوت دهشناکی بودم که تنها زمانی آن را شکستم .....
و بسیار اندهناکم اگر قصوری در پاسخ به محبتتان رخ خواهد داد و این حقیر دنیای ساکتم را مدت هاست به آغوش گرفته ام......دنیایی که یکسال پیش در چنین روزی شکستم و می خواهم این چنین به آغوشش باز گردم....
[color=#FF1493]روز وصل دوستداران یاد باد[/color]
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بدرود.....http://www.hamdardi.net/imgup/16901/...01caac8abd.gif
سلام دوباره به همه شما دوستان خوبم.....
خب خوشحالم که جریانات زندگی منو به جایی برد تا بتونم تاپیک مورد علاقه ام را ادامه بدم...
امشب نمی خوام از بیمارستان و ..بگم ..می خوام از خاطره ای بگم که شب قبل برای دلبندم تعریف کردم و هرگز گمان نمی کردم روزی بتونم براش تعریف کنم ولی خب به لطف خدا و شما دوستان شد.....
اون خیلی لذت برد..نمی دونم شما چی در موردش فکر می کنید ولی من می نوسم و باز تاکید می کنم کاملا واقعیست......
روزهای آخر اینترنی بود و من بسیار هراسان از اینکه تا چند روز دیگه من تبدیل میشم به کسی که همه مسئولیت کارهام با خودمه....
تصمیم گرفتم شب های آخر کشیک اگر خیلی هم خسته باشم نخوابم و تا صبح توی حیاط بیمارستان بشینم و به محیط اورژانس و جاهایی که 5 سال توش رفتم و آمدم با دلبندم آشنا شده و ازش جدا شده بودم را در ذهنم حک کنم و برم...
کارهامو کردم.اورژانس خالی بود....
رفتم روی نیمکت ها روبروی اورژانس نشستم.همه جا سرشار از سکوت دهشناکی بود و من تنها و غمگین به اطرفم نگاه می کردم و سعی می کردم همه چیز را در ذهنم حک کنم..شاید آخرین باری بود که آنجا را می دیدم...
در سکوت مبهم خودم به رفتن و آمدن مردم و آمبولانس ها نگاه می کردم و مبهوت آن همه هیاهو بودم..نفهمیدم کی ساعت 2صبح شد..کم کم خلوت می شد و آرام آرام خواب بستر خودش رو بر روی بیمارستانی که من روزگاری در آن گذرانده بودم پهن می کرد...
ساعتی گذشت و هیچ کس جز من بیدار نبود.همه جا سامت بود و حتی صدایی از اورژانس نمی امد...
و من تنها روی نیمکتی نشسته بودم و به آن همه روزها که رفته بود می اندیشیدم...
ساعت 4 صبح شد که مدیر کشیک با نگهبان طرفم آمدند..
گفتند چرا استراحت نمی کنید؟
گفتم کشیک آخره و می خوم هیچ لحظه ای از دستم نره..تو این 7 سال هیچ زمان وقت نکردم ببینم تو کجا کار کردم...
یکیشون گفت ..چیزی می شنوید؟
گفتم همه جا سکوت مطلق است..
گفتند نه دقت کن..
و ادامه داد:
در این درختروبروی اورژانس پرنده ایست که شب ها طرف ساعت 4 شروع به نجوا می کند و پرنده دیگری از داخل درخت روبروی بخش شفا(بخش سرطان) پاسخ می دهد.می گفتند مدت هاست شب ها اینها با هم نجوا می کنند..
باور نمی کنید دقت کردم...دوستان پرنده ای به زیبایی بسیاری از درخت آواز سر می داد و به محض سکوتش آن پرنده دیگر پاسخ می داد..شاید تا طلوع افتاب طول کشید و من چقدر دلم می خواست بدونم این دو عاشقند؟چرا یکی کنار دیگری نمی رود؟زحمت فقط یک پرواز بود که هیچ کدام همت نمی کردند...
کم کم انسان ها پدیدار شدند و من با همه تلاشم نتوانستم صدای ان دو پرنده را دوباره بشنوم و همه زیبایی خلقت زیر پوست خشن زندگی ماشینی محو شد....
آن شب من واقعیت های زیادی را دیدم ..و آن شب زیباترین کشیک زندگیم را دادم..زندگی که توانستم زیبایی خالق را ببینم..
اینکه گاهی عاشقان خیلی نزدیکند و در عین حال دورند..مثل من و....
اون روزها گذشت و گذشت ..من نفهمیدم آن دو پرنده بهم چه گفتند ولی وقتی دیشب برای او که همیشه دوستش دارم تعریف کردم می گفت خوشحالم که ما مثل اون دو پرنده نبودیم و با اندکی تلاش تونستیم بالهامونو دوباره بهم نزدیک کنید..
و من غرق خوشبختی که زیباترین خاطره کشیکم را برای کسی که به خاطرش صبح های زیادی نجوا کردم تعریف کردم و غرق نشاط که خداوند هجران مرا دائمی نکرد.....
من مطمئنم ان دو پرنده هم لان بالهایشان کنار هم است و دیگر نجوای شبانه شان را برای دیگران سر نخواهند داد درست مثل ما...
این بهترین کشیک زندگیم بود..بهترین کشیکم..
خدایا ممنونم..
دوستت دارم...
سلام:
مدتی هست که فرصت تمرکز فکر برای نوشتن نداشتم و حالا با اتفاقات اخیر یاد وقایعی افتادم که مدت ها شهر اهواز رو دگرگون کرده بود و من واقعه ای رو براتون می گم که خود من هم در آن بودم ........
مثل تمام روزهای دیگه داخل بیمارستان بودم..بیمارستان ما با یک حیاط کوچک در روبروی فرمانداری شهر قرار داشت و طبق معمول همیشه افتاب گرم و سوزانی همه جا را احاطه کرده بود.....
یکی دو روزی بود همین چند سال گذشته که تعداد زیادی بمب در اهواز منفجر شد و انان که پیگیر اخبار باشند مطمئنا از جریانات آن با خبرند...
طرف ساعت 11 بود ...و من و 3 تا از دوستانم در پاویون مشغول استراحت بودیم که ناگهان دنیا دور سرم بخشید..انقدر به یاد دارم که شیشه های اتاق شکستند و چنان همه جا تکان خورد که مرگ را پیش رویم دیدم و صدای جیغ که همه جا را پر کرده بود..یک ان گمان کردم تمام ما مرده ایم..وقتی چشمم را باز کردم دیدم همه جا پر از شیشه خورده شده و دست دوستم پاره شده بود و همه ما روی زمین افتاده بودیم و در گوشم چنان صدای سوتی می امد که الان هم که فکرش را می کنم خدا را شکر می کنم که زنده ام..تا حالمان جا آمد ..دویدیم ..
خدایا چه می دیدم..
تمام بیمارستان شیشه هایش شکسته بود و قسمتی از بیمارستان از شدت صدای انفجار خراب شده بود...
بله درست حدس زدید..دقیقا در فرمانداری بمبی منفجر شده بود..خدا از باعث و بانی آن نگذرد..
فورا شرایط اضطراری اعلام کردند و پلیس همه جا را محاصره کرده بود و مشغول خاموش کردن اتش شدند و خدایا همه جا بوی دود بود.....
مجروح و کشته شده بود که مردم از داخل خیابان روی دستهاشان به اورزانس می آوردند همه اینترن ها واکسترن ها و پزشکان عمومی و متخصص ها در اورژانس بودند..وقتی قدم گذاشتم به واقع همه جا تنها دود و خون بود..هیچ زمان آن همه بوی خون را یک جا حس نکرده بودم..
نمی دونم می تونم براتون بگم که جنایتی بود یا نه ولی باید می دیدید....
استادهامون همه با لباس اتاق عمل داخل اورژانس شکم مریض ها رو پاره می کردند و در اندک زمانی پارچه سفید رو روی صورت بیمار می کشیدندو می گفتند به لیست کشته ها اضافه کنید..
و من تنها اشک می ریختم...
بدترین صحنه ای که دیدم خانمی بود که افتاده بود به پای پرستاری که اسم مجروحین و کشته شده ها رو می نوشت و التماس می کرد ببینه اسم پسرش هست یا نه..
خدایا چطور برخی تا این ظالمند....
تصاویر آن روزها برای منی که تنها از جنگ شنیده بودم تداعی کننده آن روزها بود...
همه جا غرق خون و زاری بود..و وقتی بعد مدت زمانی به ما اجازه خروج از بیمارستان دادند تا مدت ها اثارش بر روح و روان من ماند..
آن زمان تازه فهمیدم قدم در چه راهی گذاشته ام.وقتی استادانم را می دیدم که با چه جراتی ..روی زمین سعی می کردند ترکش ها را خارج کنند مو بر تنم سیخ می شد..
ان روز فهمیدم وقتی قسم خوردم دیگر نمی توانم شانه از زیر بار هیچ مسئولیتی خالی کنم..
چه روزهای بدی بود...
چه روزهای بدی بود
** دوستان در این دنیا پر از عداوت تنها محبت است که می ماند..پس بیایید تا همیشه بودن ایران مان خاکش را پاس بداریم............:72: